مسند نشین باغ جنان

بانوی بانوان جهان بود فاطمه

کنز العفاف و مظهر آن بود فاطمه

در مکتب مقدس تقوی و قدس دین

شاگرد بی نظیر زمان بود فاطمه

بین زنان نمونه چو شویش که در رجال

آری سزای مرد چنان بود فاطمه

آن کو به بحر صدق و صفا و عفاف قدس

خود گوهری بقدر، گران بود فاطمه

کفو علی ولی خدا، شیر کردگار

زینت فزای کون و مکان بود فاطمه

شام زفاف جامه‌ی خود داد بر فقیر

ایثار را حقیقت و کان بود فاطمه

زان پیشتر که خقلت حوا شود به خلد

مسند نشین باغ جنان بود فاطمه

دردا که بعد مرگ پدر شد غریب و زار

اشکش بسان ژاله روان بود فاطمه

آماج تیر جور زمان گشت سینه اش

زین رو قدش ز غصه کمان بود فاطمه

رخساره اش ز سیلی دشمن کبود بود

وز این ستم به آه و فغان بود فاطمه

از پهلوی شکسته و از محسن شهید

تا گاه مرگ ناله کنان بود فاطمه

«خوشدل» به خاک رفتن در تیره شام او

مظلومی‌اش عیان به جهان بود فاطمه

علی اکبر خوشدل تهرانی

محبت زهرا (س)

هر که ندارد به دل محبت زهرا

دیده‌ی خود پوشد از شفاعت زهرا

هاجر و حوا، صفیه، ساره و مریم

فضه صفت، مفتخر به خدمت زهرا

به به از این منزلت که آمده برتر

ز آنچه تصور کنی، فضیلت زهرا

آه که با این جلال و جاه و شرافت

بود فزون از جهان، مصیبت زهرا

آری، خود اختفای مدفن پاکش

شاهد عدلی بود ز غربت زهرا

پهلویش از ضرب در شکست و دریغا

گشت از آن آشکار، رحلت زهرا

پهلوی زهرا شکست و قلب پیمبر

پشت علی، شوی با فتوت زهرا

بازویش از ضرب تازیانه سیه شد

آه از آن درد بی نهایت زهرا

علی اکبر خوشدل تهرانی

بانوی آفتاب

بانوی عاطفه

ایثار آفتاب

بانوی عشق

اندوه ماهتاب

تو را مگر فصلها بدانند

که غربت درختان را

بر شانه می‌بردی

تو را مگر دریاها بخوانند

که سکوت ماهیان را

به خانه می‌بردی

بی تو ماه تنهاست

و شب

تنهاتر از آواز پرندگانی که

دور از بهار و دریا می‌خوانند

بی تو هیچ سیاره ای بر مدار نخواهد ماند

و هیچ دستی

چراغ ستارگان را

روشن نخواهد کرد

بی تو زخمهای زمین

همیشه شکفته است

افشین سرفراز

حدیث دل

بس که دل بی ماه رویت در دل شبها گریست

آسمان دیده ام زین غصه یک دریا گریست

باغبان عشق، در سوگت نه تنها ناله کرد

ای گل پرپر به حالت بلبل شیدا گریست

بارالها بین دیوار و دری، آن شب چه شد؟

کآسمان بر حال زار زهره‌ی زهرا گریست

گشت خون آلود چشم اختران آسمان

بسکه زهرا تا سحر بر غربت مولا گریست

شد کویر تشنه سیراب ای فلک از بس علی

داغ بر دل، لاله آسا، در دل صحرا گریست

تا نبینند اشک او را، تا سحر هر شب علی

یا حدیث دل به چه گفت از غریبی، یا گریست

شیر میدان شجاعت بود و یک دنیای صبر

من ندانم ای فلک با او چه کردی تا گریست

سوخت همچون شمع و از او غیر خاکستر نماند

بسکه از داغ تو خورشید «جهان آرا» گریست

جواد جهان آرائی

گم کرده ام پیدا نشد

من عاشق و سرگشته‌ی کوی تو هستم

دلداده ام، دیوانه‌ی روی تو هستم

یا فاطمه! دایم ثناگوی تو هستم

هر سو روم، بینم که در سوی تو هستم

عقده ز قلبم وانشد

گم کرده ام پیدا نشد

ای وای ازین غم!

ای عاشقان! من نوگلی گم کرده دارم

چون مرغ بسمل از فراقش بیقرارم

اندر مدینه، جستجو گردیده کارم

یا رب! سحر کی می‌شود این شام تارم؟!

عقده ز قلبم وانشد

گم کرده ام پیدا نشد

ای وای ازین غم!

گاهی کنم رو جانب قبر پیمبر

گاهی ز غم کوبم به دیوار بقیع سر

سر می‌کشم در جستجویش من به هر در

آخر کجا هستی بگو مظلومه مادر؟!

عقده ز قلبم وانشد

گم کرده ام پیدا نشد

ای وای ازین غم!

گم کرده‌ی من در بدن چندین نشان داشت

بر بازویش جای غلاف دشمنان داشت

هرگوشه از هجر پدر، اشکی روان داشت

از داغ محسن سینه ای آتشفشان داشت

عقده ز قلبم وانشد

گم کرده ام پیدا نشد

ای وای ازین غم!

زهرای من، رنگی به رنگ زعفران داشت

از میخ در بر سینه‌ی سوزان، نشان داشت

اندر جوانی، قامتی همچون کمان داشت

با کودکان در بیت الاحزان آشیان داشت

عقده ز قلبم وانشد

گم کرده ام پیدا نشد

ای وای ازین غم!

اشکم ز مژگان می‌رود با هر بهانه

زهرا کجا و ضربه‌های تازیانه؟!

یا رب چه شد بین در و دیوار خانه؟

از سینه‌ی زهرا چرا خون شد روانه؟!

عقده ز قلبم وانشد

گم کرده ام پیدا نشد

ای وای ازین غم!

ای جان فدای دیدگان خونفشانت

ای من بمیرم بهر قبر بی نشانت

آتش چسان زد غاصب حق آشیانت؟

گوید «فراز» اندر غم و درد نهانت:

عقده ز قلبم وانشد

گم کرده ام پیدا نشد

ای وای ازین غم!

سید تقی قریشی (فراز)

هیاهوی سکوت

اینجا نشانی از نگاه آشنا نیست

یا از صدای آشنایی، رد پایی نیست

طوفانی از اندوه، دلتنگی، پریشانی

جاری است در این دست، اما ناخدایی نیست

مرزی فراتر از زمین و آسمان دارد

بی وسعت این خاک گویا ماورایی نیست

قندیل آه عاشقان، فانوس شرم ماه

مشتی ستاره، پیش ازینش روشنایی نیست

در غربت این دشت اما آنچه می‌پیچد

تنها هیاهوی سکوت است و، صدایی نیست

هر یک بقیع کوچکی در سینه مان داریم

ماییم و اندوهی که آن را آشنایی نیست

بر شانه‌های غربت ما، زخم می‌روید

زخمی که او را ابتدا و انتهایی نیست

ماییم و، ارث چارده قرن عزا، آری

غمگین تر ازین قصه، گویا ماجرایی نیست

در شعله‌های شرم می‌پیچم، که می‌بینم

شعرم به یاد غربتش شعر رسایی نیست

سید مهدی حسینی

بغض گلوگیر

دل غریب من از گردش زمانه گرفت

به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت

شبانه بغض گلوگیر من کنار بقیع

شکست و دیده ز دل اشک دانه دانه گرفت

ز اشک جاری چشمم، زچشمه سار دلم

در آن سحر، چمن عشق صد جوانه گرفت

ز پشت پنجره‌ها دیدگان پر اشکم

سراغ مدفن پنهان و بی نشانه گرفت

نشان شعله و دود و نوای زهرا را

توان هنوز ز دیوار و بام خانه گرفت

مصیبتی است علی را که پیش چشمانش

عدو امید دلش را به تازیانه گرفت

چه گفت فاطمه کان گونه با تأثر و غم

علی مراسم تدفین او شبانه گرفت

فراق فاطمه را بو تراب باور کرد

شبی که چوبه‌ی تابوت را به شانه گرفت

سید فضل الله قدسی

ای به بقیع آمده

ای به بقیع آمده! هشیار باش

خفته چرا چشم تو؟! بیدار باش

فرش رهت، بال ملک کرده اند

ذره تو، مهر فلک کرده اند

دیده فروبند ز ناسوتیان

تا نگری جلوه‌ی لاهوتیان

ترک خودی پیشه کن و خاک شو

نیستی ار پاک، برو پاک شو

دل ببر از زمزمه‌ی خاکیان

تا شنوی نغمه‌ی افلاکیان

چشم دل خویش اگر واکنی

آنچه نبینند، تماشا کنی

این حرم خاص خداوندی ست

طوف درش، مایه‌ی خرسندی ست

شرط حرم، محرمی و محرمی ست

مجرم اگر نیستی، از مجرمی ست

محرم و محرم ز یک ریشه اند

در خور آن، مردم حق پیشه اند

سالک این راه، دلش پر غم ست

بی غم اگر آمده، نامحرم ست

همدم غم، هم سخن درد باش

غم، محک مرد بود مرد باش

محمد علی مجاهدی (پروانه)

مزار کعبه‌ی دلها کجاست؟!

باز کن بر روی من آغوش جان را ای بقیع!

تا ببینم دوست داری میهمان را ای بقیع؟!

خاکی، اما برتر از افلاک داری جایگاه

در تو می‌بینم شکوه آسمان را، ای بقیع!

پنج خورشید جهان افروز در آغوش توست

کرده ای رشگ فلک این خاکدان را، ای بقیع!

می‌رسیم از گرد ره با کوله بار اشک و آه

بار ده این کاروان خسته جان را ای بقیع!

بیت الاحزان بود و زهرا، هیچکس باور نداشت

تا کنند از او دریغ این سایبان را ای بقیع!

عاقبت ار جور گلچین شاخه‌ی این گل شکست!

در بهاران دید تاراج خزان را ای بقیع!

گر چه باغ یاس او پر شد زگلهای کبود!

با علی هرگز نگفت این داستان را ای بقیع!

سیلی گلچین چو گردد با رخ گل آشنا

بلبل از کف می‌دهد تاب و توان را ای بقیع!

پای آتش را به بیت وحی، دشمن باز کرد!

سوخت همچون برق خرمن سوز، آن را ای بقیع!

حامل وحی الهی، گاه ابلاغ پیام

بوسه می‌زد بارها آن آستان را ای بقیع!

ای دریغا روز روشن، دشمن آتش فروز

بی امان می‌سوخت آن دارالامان را ای بقیع!

قهر گلچین آنقدر دامن به آتش زد، که سوخت

عاقبت آن طایر عرش آشیان را ای بقیع!

ای دریغا درمیان شعله، صاحبخانه سوخت!

سوخت این ناخوانده مهمان، میزبان را! ای بقیع!

دیگر از آن شب، علی از درد، آرامی نداشت

داده بود از دست چون آرام جان را ای بقیع!

با دلی لرزان، زبلبل پیکر گل را گرفت!

یا داری گریه‌های باغبان را ای بقیع؟!

لرزه می‌افتد به جانت، تا که می‌آری به یاد

لرزش آن دستهای مهربان را ای بقیع!

جز تو غمهای علی را هیچکس باور نکرد!

می‌کشی بر دوش خود باری گران را، ای بقیع!

بازگو با ما: مزار کعبه‌ی دلها کجاست؟!

در کجا کردی نهان آن بی نشان را ای بقیع؟!

قطره ای، اما در آغوش تو دریا خفته است!

کرده ای پنهان تو بحری بیکران را ای بقیع!

چشم تو خون گرید و، (پروانه) می‌داند کجاست

چشمه‌ی جوشان این اشک روان را، ای بقیع!

محمد علی مجاهدی (پروانه)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا