آرزوی مرگ
نیلی بوَد ز سیلی بیگانه، روی من
داغ پدر، سپید نموده است موی من
شبهای درد و ناله و غم، تا سپیده دم
با پهلوی شکسته بود گفتگوی من
تابی به تن نمانده و زینب ز روی مهر
وقت نماز آورَد آب وضوی من
بیزارم از جفای نفاق افکنانْ پدر
جز مرگ در جهان نبوَد آرزوی من
دخت تو از حریم ولایت دفاع کرد
چون بود آبروی علی، آبروی من
رخت از جهان به سوی جنان میکشیم ما
از کردگار خواهشم اینست: شوی من
تا ننگرد به بازوی آزرده و کبود
از زیر پیرهن بدهد شستشوی من
روز جزا پناه دهم «تائب» حزین
گر آید از طریق محبت به سوی من
حسین اخوان کاشانی (تائب)
در نظرش بود
آزرده ز داغ پدر تا جورش بود
فریاد و فغان، همدمِ شب تا سحرش بود
حق بردن و سیلی زدن و سینه شکستن
«مزد زحمات شب و روز پدرش بود» (19)
کشتند میان در و دیوار دو تن را
مظلومتر از فاطمه، محسن، پسرش، بود
میسوخت دلش ز آتش هجران پیمبر
خاموش کی از گریه، چشمان ترش بود؟!
یک دست، گهِ آمد و شد داشت به دیوار
ای وای که دست دگرش بر کمرش بود!
بردند غریبانه علی را چو به مسجد
این منظره تا وقت اجل در نظرش بود
با سنگ جفا ریخته بال و پر «تائب»
الطاف تو در کنج قفس، بال و پرش بود
حسین اخوان کاشانی (تائب)
شام عزا
روز شادی رفت و با شام عزا سر میکنم
افسر از فرقم فتاد و، خاک بر سر میکنم
ای رسول هاشمی! باب گرامی! بعد تو
لعن و نفرین بر جهان سفله پرور میکنم
برگرفتی از سرم تا سایه ای تاج شرف!
جامهی ماتم زهجران تو در بر میکنم
همچون یعقوب از فراق یوسف، ای والا پدر!
بیت الاحزان مینشینم، گریه را سر میکنم
تافتی ای مهر عالمتاب تا روی از جهان
آسمان دامن خود را پر اختر میکنم
ز آتش غم بس دلم در سینه میسوزد چو عود
دود آه از سینه بیرون همچو مجمر میکنم
ای در مقصود خلقت! در عزایت روز و شب
مردمان دیده را در خون شناور میکنم
ای دُر مقصود خلقت در عزایت روز و شب
مردمان دیده را در خون شناور میکنم
تا عدو، روی مرا نیلی ز سیلی کرده است
چهرهی خود را نهان از چشم همسر میکنم
تا نسوزد از شرار آه آتشناک من
بستر خود هر شب از اشک روان، تر میکنم
هر که چون «وارسته» از بهرم رثایی گفته است
من شفاعت بهر او در روز محشر میکنم
محمد وارسته کاشانی (وارسته)
به کجا میکشانیم؟!
شادی گریخت از من و از زندگانیم
غم، شعله زد به خرمن عمر و جوانیم
خود ترجمان رنج و سیه روزگاری ست
موی سپید و قامت از غمْ کمانیم
دامن گرفت از من و دل، گریهی روز و شب
ای سیل اشک! گو به کجا میکشانیم؟!
افتاده ام ز پا و توانم ز دست رفت
ای دیده! خون بیار بر این ناتوانیم
از داغ جانگداز پدر، بس گریستم
گردون گریست بر من و درد نهانیم
شب تا سحر نخفته و، باشد نظاره گر
چشم سپهر بر من و اختر فشانیم
تا شد بهار گلشن امید من خزان
دیگر ندید چشم فلک، شادمانیم
چون از حریم خویش نمودم به حق دفاع
نیلی ز سیلی است رخ ارغوانیم
«رودی»! به سوگواری آن بضعة الرّسول
از لاله پرس داغ نهان و نشانیم
حسن پروین مهر (رودی)
جنایت
اشک زهرا ز غمی تلخ، حکایت میکرد
با پدر، ز امت بی مهر شکایت میکرد
نه ز درد خود و همسر، که پریشانی او
از غم غربت اسلام حکایت میکرد
شهر، از گریهی او شکوه گذارد زیرا
گریهی فاطمه در شهر، سرایت میکرد
آه از آن روز بلا خیز که در خانهی وحی
خصم، را آنچه توان بود، جنایت میکرد
یاری از رهبری اینست که زهرای بتول
از علی با همه هستیش حمایت میکرد
زد به دامان علی دست که او را کشتند
جان فشانیده و تحکیم ولایت میکرد
کافری، حال علی دید و مسلمان گردید
دشمنش میزد و او داشت هدایت میکرد
ای «مؤید»! سحری بر سر سجادهی شوق
دل من از غم جانسوز، روایت میکرد
سید رضا مؤید
صبری که من دارم
خدایا! گر چه من مهر خموشی بر دهن دارم
درون سینه یکدنیا غم و رنج و محن دارم
به محراب دعا، خیر از برای غیر میخواهم
اگر چه خاطری آزرده از اهل وطن دارم
سر از خاک سیه بردار ای پیغمبر رحمت!
که من دلگیرم و با حضرتت میل سخن دارم
حکایت میکند از سوز و سازم یا رسول اللَّه!
شکایتها که از این امت پیمان شکن دارم
درخت سایبانم را شکستند و، من غمگین
خدا را خلوتی در گوشهی بیت الحزن دارم
چرا پروا نکردند و زدند آتش به جان من
مگر چون شمع، من کاری به غیر از سوختن دارم؟!
به دست و سینه ام چون لاله نقش ماتمست، اما
اگر چه داغدارم من، حجاب از پیرهن دارم
تحمل میکنم رنج و مصیبت را، به امیدی
که گیرد دخترم سرمشق از صبری که من دارم
سخن در رده میگویم که مولا نشنود، زیرا
هنوز آثاری از آن حق کشیها بر بدن دارم
ز من شرح پریشانی مپرس ای دل کزین حسرت
پریشان خاطری همچون «شفق» در انجمن دارم
محمد جواد غفور زاده (شفق)
دیدار در بهشت
دخترم! بی تو بهشت آرزو شیرین نبود
بیش از این دوری، سزای صحبت دیرین نبود
نور چشم من! صفا دادی به بزم عرشیان
محفل ما بی فروغ روی تو، رنگین نبود
آمدی ای نازنین! اما چرا افسرده ای؟!
در کنار من که بودی، خاطرت غمگین نبود
در مدینه تا تو را میدیدم ای نخل امید!
صحبت از گل بود، اما حرفی از گلچین نبود
از وداع ما و تو نگذشته پیش از چند روز
اینکه رسم تسلیت، این شیوهی تسکین نبود
با علی گر دشمنی کردند، با زهرا چرا؟!
اینکه پاس احترام عترت یاسین نبود
باز هم آتش به دیوار و درش میزد کسی
از شمیم وحی اگر آن خانه، عطرآگین نبود؟!
ای شهید مکتب وحی! از چه پهلویت شکست؟
دخترم! بار امانت اینهمه سنگین نبود
میهمان من شدی با گوشهی چشم کبود
راستی آنجا مگر چشم حقیقت بین نبود؟
من که خود بوسیده بودم بارها آن سینه را
سینهی زهرای من آزرده و خونین نبود
پهلوی آزرده و، بازوی مجروح ای دریغ!
آن سفارشها که من کردم جوابش این نبود
محمد جواد غفورزاده (شفق)
خاطرهی فدک
من که از سایهی اندوه، حذر میکردم
باز، غم بود به هرجا که نظر میکردم
زین قفس بال گشودن به سوی جنت بود
آرزویی که من سوخته پر میکردم
«چون صدف، قطرهی اشکی که به من میدادند
میزدم بر لب خود مهر و، گهر میکردم»
خسته دل بودم و با صوت دل انگیز بلال
زنده در خاطر خود یاد پدر میکردم
پدرم داد به من مژده ای و، من خود را
از همان روز مهیای سفر میکردم
من بدین پهلوی آزرده، خدا میداند
شب خود را به چه تقدیر، سحر میکردم؟
نفس، آهسته کشیدم من و چون مرغ سحر
ناله تا صبحدم از صدمهی در میکردم
محرم سر جهان بود علی، اما من
فضه را باید ازین راز خبر میکردم
یادم از خاطرهی غصب فدک میآمد
گاهگاهی که از آن کوچه گذر میکردم
گرچه پشت در آتش زده رفتم از هوش
کی فراموش من از داغ پسر میکردم؟
محمد جواد غفور زاده (شفق)
امضا کردند
کشته شد محسن و آنان که تماشا کردند
سند تیر به اصغر زدن امضا کردند
بعد پیغمبر اسلام چها کرد امت
که دو تا قامت محبوبهی یکتا کردند
آب غسلش نشده خشک، عجب امت دون
قدر دانی ز عزیز شه بطحا کردند
در گرفت آتش و، زهرا و پسر در پس در
کو زیانی که بگویم چه به زهرا کردند؟
زده بودند به لبها چو همه قفل سکوت
چاکران، خیره شده حمله به مولا کردند
باغبان بند به گردن، گل و غنچهی پرپر
گلشن خرّم طاها همه یغما کردند
تا که آن شیر زن از شیر خدا کرد دفاع
چه بگویم که چه برنامه ای اجرا کردند؟
کودکان گه به پدر، گاه به مادر نگران
دست کوچک به سما برده، خدایا کردند
علی انسانی
موج خطر
ای مایهی امید من! از خاک سر بگیر
با دخترت، نوازش دیرین ز سر بگیر
امواج حادثات زمانم به برگرفت
اینک تو نیز فاطمهات را به بربگیر
تا بنگری به خانهی زهرا چه روی داد
بابا بیا ز خانهی زهرا خبر بگیر
شد محسنم شهید و، علی مانده بی معین
حال پدر ببین و سراغ پسر بگیر
جان علی، ز رنج و غم افتاده در خطر
فلک نجات را تو ز موج خطر بگیر
رخسار من، گواهی غصب فدک دهد
حق مرا ز غاصب بیدادگر بگیر
افسردهی کودکان منند، ای همان مهر!
باز آو کودکان مرا زیر پر بگیر
از پا فتاده است «مؤید»، سلیل تو
بابا عنایتی کن و دست پسر بگیر
سید رضا مؤید
بلای گرانبار
بعد از پدر، مصیبت بسیار دیده ام
یا رب! تو آگهی که چه آزار دیده ام
مردم اگر حدیث غریبی شنیده اند
من خویش، این بلای گرانبار دیده ام
بر روزها اگر که بریزد، چو شب شود
ظلمی که از مهاجر و انصار دیده ام
تنها نه تازیانه سبب شد به کشتنم
من مرگ خود ز ضربت مسمار دیده ام
با سینهی شکسته به سختی نفَس کشم
ز آن صَدْمه ای که از در و دیوار دیده ام
در خون و خاک، محسن شش ماهه ام طپید
این صحنه را به دیدهی خونبار دیده ام
گر پشت در خواسته ایم از علی کمک
او را به رنج خویش، گرفتار دیده ام
آن ظلمها که گفت نبی میرسد به من
امروز زین گروه ستمکار دیده ام
این رنج میکشد من مظلومه را، که باز
مظلومی علی به دلِ زار دیده ام
نتوان هزارها چون «مؤید» رقم زدن
یک از هزار، آنچه من آزار دیده ام
سیدرضا مؤید
سایبان
بر دیده ام، که موج زند قطرههای اشک
ای کاش بوده جلوهی رویت بجای اشک
بعد از غروب ماه رخت، خانه ام پدر
ماتمسرای دل شد و، خلوتسرای اشک
دود دلم ز سینه بر آید بجای آه
خون دلم ز دیده بریزد بجای اشک
وقتی که همرهان ز برم پا کشیده اند
اشکم انیس گشته، بنازم وفای اشک
روز و شبم که میگذرد با هزار درد
پیوند میزنند به هم دانههای اشک
تا نخل سایبان مرا قطع کرده اند
هر روز میروم به «احد» پا به پای اشک
سید رضا مؤید