سنگر و صحرا

ای رهرو عشق، نور زهرا سلام الله علیها  با تست

نوری که بهر سنگر و صحرا با تست

محبوب خدایی به محمد سوگند

اینگونه که جزر و مد دریا با تست

سپیده کاشانی

غمخوار علی علیه السلام بتول عذرا سلام الله علیها

ای طالب نزهت و تماشا

باری بگذر ز باغ و صحرا

صحرا خوش و باغ نیز باشد

ماهی دو سه خرم و مصفا

لیکن نه به آن صفا که بینند

صاحبنظران به چشم بینا

در خلوت عارفان واله

در حلقه‌ی عاشقان شیدا

حلقه نه، حدیقه‌ی ریاحین

خلوت نه، خزینه‌ی گهرزا

بازآ و ببین که تا بدانی

در این چمن نشاط افزا

بر جای شقایق از حقایق

گلهای معطر است و بویا

ازهار (17) معارف و معانی

انوار حروف و علم اسما

روحی و چه دلفروز روحی

چون گوهر عقل عالم آرا

نه رنگ و نه بوی و هر چه خواهی

در لحظه‏ تو را شود مهیا

در گلشن این چنین چو باشی

فردوس نمی‌کنی تمنا

فارغ گردی ز رنج و راحت

یکسان بینی به زشت و زیبا

چند این هوس و هوا که هیچ است

از هیچ نمی‌شوی شکیبا

پیری و هنوز همچو طفلان

لوزینه (18) طلب کنی و حلوا

جود است و سجود زینت مرد

مردی، چه کنی پرند و دیبا

هر ذره ز مهر دوست سرگرم

تن سرد تو هم چنان که حربا

افتاده به عجز و ناتوانی

شرمی است ز مردم توانا

مستوره نه ای و پا شکسته

از خانه‏‌ی جهل نه برون پا

چون باز بود در عنایت

از رفته سخن مگو و بازآ

زنهار مباش از زنان کم

کاری که ببایدت بفرما

مردان نکنند جا به پستی

گیرند زنان چو راه بالا

آن به ز زنان بود که دارد

مردانه به صدر مردمی جا

بهتر ز هزار مرد نادان

آن زن که عقیله است و دانا

از جنس دوگانه گر بپرسی

دانا گوید جواب و کانا (19)

زن با همه رفعت و مزیت

هر مرد نشد مقدم، الا

آن زن که سرای شاه مردان

زو گشت سماء عالم ما

ام السبطین، دخت احمد

غمخوار علی، بتول عذرا

زهرا که کنیز حضرت اوست

صد زهره‏‌ی تابناک زهرا

آن مشرق از هر دو نیر

آن مطلع انور دو بیضا

آن مایه‌ی احتشام یثرب

آن علت احترام بطحا

با اختر او مبین به گردون

با گوهر او مگو، ز دریا

پنهان خود و آسمان قدرش

هر روز چو آفتاب پیدا

گر او ننهد قدم به محشر

فردا، که؟ شود شفیع فردا

او پرده‌ی عفو اگر نپوشد

رسوا گردیم جمله، رسوا

با ریشه‏‌ی چادر عفافش

اندیشه‏ ام از گناه حاشا

ایزد بخشد همه کبایر

لطفش چو کند به عفو اِنها

در نقد کمال، فضه‏‌ی اوست

از جمله‌ی نقص‏‌ها مبرا

ماهیت وی که نور محض است

لامع سازد وجود اشیا

آزرم گل و حریم گردد

بیند اگر او به خار و خارا

جبریل امین نمی‌شناسد

اندر ره خدمتش سر از پا

ای سیده‏‌ی نساء عالم

در عالم خاص قدس یکتا

ای نسل تو فر جمله اخلاف

ای کفو تو فخر جمله اکفا

ای مادر آن کسان که هستند

آرایش امهات و آبا

حوا سبب هبوط آدم

آسوده نشد ز شرم اغوا

تا آمدی و ز کرده‌ی خود

کردی تو سفید روی حوا

مملوکی و ملکی از جنایت

بوده است و بود بهشت و حورا

با کوی تو کم زنم ز جنت

آنجاست کجا چو هست اینجا

هر شام ستاره ‏بار باشد

بر تربت تو سپهر مینا

بر قبه‌ی تو همی برد رشک

این گنبد زر نشان خضرا

مشتاق بقیع و مرقد تو

آید چو نهد قدم به بیدا

یک گام ز هند تا سمرقند

یا گام به روم از بخارا

تا خواجه بود مطاع خادم

تابنده بود مطیع مولا

مولا باشند زادگانت

عالم همه بندگان آنها

افزون گردد به نور توفیق

ما را به ولای تو تولا

و آن کس که معاند تو باشد

زو جمله جهان کند تبرا

از بهر ثنای تو «فروغی»

خواهد ز خدا زبان گویا

محمدعلی فروغی (ذکاء الملک)

آفتاب سرمد

مستوره‏‌ی آفتاب سرمد زهراست

مقصود خدا ز بعد احمد زهراست

بانوی شریف بانوان دو جهان

پرورده‏‌ی دامان محمد زهراست

غلامرضا مرادی

همای قله درد

ای آنکه همای قله دردی تو

در خواب سحر ستاره‌ی سردی تو

پرورده‌ی دامان رسولی، ز آنروی

در دامن خود حسین پروردی تو

حاج اصغر عرب (خرد)

سرور زنان

(مصراع ‏های دوم شعر از حافظ تضمین شده است.)

تا با ادب به کوی غمت رو نهاده‏ ایم

روی و ریای خلق به یک سو نهاده‏ ایم

مولود فاطمه است بدین مژده نقد جان

در راه جام و ساقی مه رو نهاده‏ ایم

ای بضعه‏‌ی رسول خدا، سرور زنان

عمریست تا به راه غمت رو نهاده‏ ایم

تکبیر گوی، افسر شاهان گرفته‏ ایم

ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده ‏ایم

از پهلوی شکسته‌ی زهرا سر ملال

همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‏ ایم

پرسی چه؟ حافظ از دل دیوانه‌ی «خرد»

در حلقه ‏های آن خم گیسو نهاده‏ ایم

غلامرضا مرادی

سرای فاطمه سلام الله علیها

آنچه کرامت خدای فاطمه دارد

جمله مکان در سرای فاطمه دارد

جلوه‌ی توحید و نور عشق و فضیلت

کلبه‏‌ی مهر آشنای فاطمه دارد

گوهر عصمت به حکم آیه‌ی تطهیر

عاصمه‌ی پر صفای فاطمه دارد

حجره گلین است و کوچک است و عجب آنک

هست جهانی، چو جای فاطمه دارد

فخر محمد (ص) بس است آنکه به مشکوی

آینه‌ی حق نمای فاطمه دارد

خانه‌ی زهراست این و کعبه‌ی جان است

جان جهان اندرین سراچه نهان است

پایگه عصمت است و جایگه صدق

قبله‌ی دلهای عارفان جهان است

رشحه‏‌ی ایمان تراود از در و بامش

خانه‏‌ی علم است و باب علم در آن است

رزم ازین خانه زاد و صلح از آن زاد

دشت قیام است این و شهر امان است

صبغه‌ی ذلت از این سرای به دور است

شاهد قولم محرم و رمضان است

مهد حسین، گاهواره‌ی حسن است این

مولد زینب، خدای گونه زن است این

بیشه‏‌ی شیران و صفدارن و دلیران

کوی شهیدان لاله ‏گون کفن است این

مدرسه‌ی طاعت است و مکتب توحید

مصدر نام ‏آوران بت ‏شکن است این

دایره‌ی حکمت است و محکمه‌ی عقل

مظهر محراب و دفتر و سخن است این

خاک درش توتیای اهل یقین است

کوی شرف، خانه‏‌ی امید من است این

زاویه‏‌ی صبر و پهنه‌ی ظفر اینجاست

ساحل آرام و موج جان شکر اینجاست

کشتی و توفان و ناخدا و خداوند

ورطه و پایاب و راه و راهبر اینجاست

صاعقه‏‌ی ابر و نوشخنده‏‌ی خورشید

تیرگی شام و پرتو سحر اینجاست

پرسش و میزان و حشر و نشر و مکافات

محتسب و داوری و دادگر اینجاست

طرفه سرایی است در گذرگه انسان

راه جنان و جحیم و نفع و ضر اینجاست

آری، جز حق در این سرا نتوان جست

از در این خانه جز صفا نتوان جست

خانه‌ی شیر خداست این و در این جا

جز به خداوند آشنا نتوان جست

ای که به کارت گره فتاده جز این در

دست خدا را گره گشا نتوان جست

ای دل اگر در پی رضای خدایی

نقش رضا جز ز مرتضی نتوان جست

خانه خدا اندرین سراست خداوند

آری اینجا به جز خدا نتوان جست

هر که به این خانه راه یافت امان یافت

ملک شرف، شهر علم، گوهر جان یافت

عزت و آزادی و سلامت و امید

سروری و سرمدی و توش و توان یافت

کسوت آزادگی و خلعت اسلام

دولت جاوید و راحت دو جهان یافت

پشت به میراث بانیان ستم کرد

رمز سعادت ازین دریچه عیان یافت

وای به چشمی که کاخ قیصر و جم جست

شاد ضمیری کزین سراچه نشان یافت

هر که در این آستان پناه ندارد

وای به حالش که دادخواه ندارد

قیمت پاکی و مردمی نشناسد

جانب مهر و وفا نگاه ندارد

خانه‏‌ی زهرا چو کاخ قیصر و دارا

حاجب و دربان به بارگاه ندارد

روی بدین خانه کن (حمید) که اینجا

رنگ ستم، لکه‌ی گناه ندارد

(گو برو و آستین به خون جگر شوی

هر که در این آستانه راه ندارد) (20)

حمید سبزواری

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا