همراهی با شوهر

«قالت: روحی لروحک الفداء و نفسی لنفسک الوقاء یا أبا الحسن ان کنت فی خیر کنت معک و ان کنت فی شر کنت معک» (1) ؛

جانم فدای جان تو باد و هستیم سپر هستی تو باد. ای اباالحسن! در خوبی‌ها همراه با توام و در سختی‌ها نیز در کنار تو هستم.

در برابر همسر

او در برابر شوی گرانقدرش برای خویش حقوق متقابل می‌نگریست، اما یکپارچه ادب و صفا بود.

– پیامبر، دیدگاه او را در مورد همسرش پرسید و فرمود:

«کیف رأیت زوجک؟»؛ دخترم! همتا و همدل زندگی‌ات را چگونه می‌بینی؟

آن حضرت فرمود: «او بهترین همتا و شریک زندگی است و والاترین پدر خانواده.»

«یا ابة خیر بعل، یا ابة خیر زوج.»

– و نیز این فراز سرشار از ادب و بزرگواری از اوست که گفت:

«یا اباالحسن، إنی لأستحیی من الهی أن اکلف نفسک ما لاتقدر علیه»؛

من از خدای خویش شرمسار خواهم گشت که از شما چیزی بخواهم، مباد که امکان فراهم آوردن آن را در آن شرایط نداشته باشی.

– امیرمؤمنان در مدینه باغی را که به دست توانای خویش سرسبز و پرطراوت پدید آورده بود، به دوازده هزار درهم فروخت و تمامی پول آن را میان محرومان انفاق کرد و با سرفرازی به خانه بازگشت.

دخت گرانمایه پیامبر از پول آن پرسید که امیر والایی‌ها فرمود در راه خدا انفاق نموده است.

آن بانوی گرانمایه نه به طور جدی بلکه دوستانه و شاید به شوخی پرسید: «پس سهم ما کجاست؟» همین و دیگر هیچ. اما پس از لحظاتی فرمود:

«فإنی استغفر الله و لا اعود ابدا» (2) ؛

من به خاطر این سخن از بارگاه خدا آمرزش می‌خواهم و دیگر حتی چنین سخنی نیز در برابر همتای گرانمایه‌ام و کارهای خداپسندانه او بر زبان نخواهم آورد.

– هنگامی که آن بانوی دوراندیش، مبارزه منفی خود را با سردمداران آن تحول شوم پی گرفت و همگان دریافتند که دخت پیامبر از روند اوضاع سخت ناخشنود است، سران «سقیفه» تصمیم گرفتند به دیدار آن حضرت بشتابند و چنین وانمود کنند که اشتباهات را جبران کرده‌اند؛ اما آن آزاد زن با درایتی وصف ناپذیر آنان را نپذیرفت و نقشه آنان را نقش بر آب کرد. ناگزیر نزد امیرمؤمنان رفتند و او را سفیر خویش ساختند تا اجازه دیدار گیرد.

هنگامی که امیر فضیلت‌ها جریان را طرح کرد، آن حضرت با آن موضع روشن و خردمندانه‌اش با دنیایی ادب فرمود:

«البیت بیتک و الحرة زوجتک افعل ما تشاء» (3) ؛

خانه، خانه توست و من همسر تو؛ هر آنچه به مصلحت می‌نگری انجام ده.

– در یورش واپسگرایان به خانه امیرمؤمنان و دستگیر ساختن آن حضرت و اجبار او به بیعت با سردمدار «سقیفه»، دخت اندیشمند و فداکار پیامبر، طی پنج مرحله با شهامت از موضع بر حق امیر والایی ها دفاع کرد و سرانجام در برابر دستور او به سکوت و بازگشت به خانه، با نهایت ادب سر فرود آورد؛ بدین صورت:

الف : نخست در برابر مهاجمان، با شهامت ایستاد و فرمود:

«ایها الضالون المکذبون ماذا تقولون؟ و ای شی ء تریدون؟»؛

ای گمراهان و دورغگویان و گماشتگان ستم و استبداد! چه می‌گویید؟ و چه می‌خواهید؟

ب : در مرحله دوم با سرکرده نیروی ارتجاع و انحصار و سرکوب روبرو شد و با شهامت فرمود:

«یا عمر! اما تتقی الله؟ تدخل علی بیتی؟»؛

ای عمر! آیا از خدا پروا نمی‌کنی که این گونه زورمدارانه و ظالمانه می‌خواهی بر خانه من وارد شوی؟

ج : در سومین مرحله، پس از دستگیری امیرمؤمنان، با این که خود سخت صدمه خورده بود، به یاری حق شتافت و گفت:

«والله لا ادعکم تجرون ابن عمی ظلما….»؛

به خدای سوگند! نمی‌گذارم فرزند رشید عمویم را این گونه ظالمانه به سوی مسجد بکشانید.

د: و در چهارمین مرحله از دفاع خویش، با ابوبکر سردمدار کودتا به گفتگو پرداخت و پس از روشنگری بسیار و آن گاه حق ناپذیری او وی را به نفرین تهدید کرد.

هـ : و آن گاه رو به مرقد مطهر پیامبر آورد تا آنان را نفرین کند. اما هنگامی که امیرمؤمنان از او خواست تا بازگردد و شکیبایی پیشه سازد، با دنیایی ادب و بزرگواری گفت:

«اذاً ارجع و اصبر و اسمع له و اطیع» (4) ؛

اینک که همتای گرانمایه زندگی‌ام علی علیه‌السلام فرمان می‌دهد، به خانه بر می‌گردم و شکیبایی پیشه می‌سازم و سخن او را با جان و دل می‌شنوم و فرمانش را به جان می‌خرم.

داستان انار

روزی حضرت زهرا علیهاالسلام بیمار و بستری شد. علی علیه‌السلام به بالین او آمد فرمود: زهرا جان! چه میل داری تا برایت فراهم کنم؟ گفت: من از شما چیزی نمی‌خواهم. حضرت علی علیه‌السلام اصرار کرد. فاطمه علیهاالسلام گفت: ای پسر عمو! پدرم به من سفارش کرده که هرگز چیزی از شوهرت در خواست نکن، مبادا تهیه آن برایش مشکل باشد و در برابر در خواست تو شرمنده شود. علی علیه‌السلام فرمود: ای فاطمه! به حق من، هر چه میل داری بگو تا برایت آماده کنم. فاطمه علیهاالسلام گفت: اکنون که من را سوگند دادی می‌گویم. اگر اناری برایم فراهم کنی خوب است. حضرت علی علیه‌السلام برخاست و برای فراهم نمودن انار از منزل بیرون رفت. در راه با چند نفر از مسلمانان روبرو شد و از آنها پرسید: انار در کجا پیدا می‌شود؟ آنها گفتند: یا علی! فصل انار گذشته، ولی چند روز قبل شمعون یهودی چند انار از طائف آورده بود. حضرت به در خانه شمعون رفت. شمعون وقتی که چشمش به علی علیه‌السلام افتاد علت آمدن آن حضرت را پرسید؟ علی علیه‌السلام ماجرا را گفت و افزود که برای خریداری انار آمده ام. شمعون گفت: چیزی از انارها باقی نمانده است همه را فروخته‌ام. همسر شمعون پشت در بود و سخن آنها را می‌شنید، به شوهرش گفت: من یک انار برای خودم برداشته بودم و در زیر برگها پنهان کردم. آنگاه رفت و انار را آورد و به حضرت علی علیه‌السلام داد. آن حضرت چهار درهم به شمعون داد. او گفت: قیمتش، نیم درهم است. امام فرمود: همسرت این انار را برای خود ذخیره کرده بود تا روزی از آن نفع بیشتری ببرد. نیم در هم مال خودت و سه درهم و نیم هم مال همسرت. آن حضرت در برگشت به طرف منزل، صدای ناله درمانده‌ای را شنید، به دنبال صدا رفت، دید مردی غریب و بیمار و نابینایی در خرابه‌ای بدون سرپرست و غذا روی زمین خوابیده است، حضرت جلو رفت و سرش را به دامن گرفت و از او پرسید: تو کیستی؟ از کدام قبیله‌ای؟ چند روز است که در اینجا افتاده‌‌ای؟ گفت: ای جوان صالح! من از اهالی مدائن (ایران) می‌باشم، در آنجا قرض زیادی داشتم. ناگزیر سوار بر کشتی شدم و با خود گفتم خود را به مولایم امیرمؤمنان می‌رسانم شاید آن حضرت کمکی به من کند و قرضهایم را ادا نماید – جوان نمی‌دانست که سرش بر دامن علی علیه‌السلام است – امام فرمود: من یک انار برای بیمار عزیزم می‌برم، ولی تو را محروم نمی‌کنم و نصفش را به تو می‌دهم. حضرت انار را دو نصف کرده و نصف آن را کم کم در دهان آن جوان می‌گذاشت تا تمام شد. جوان گفت: اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را نیز به من بخورانی، چه بسا حال من خوب شود! علی علیه‌السلام نیم دیگر انار را نیز کم کم به او خوراند تا تمام شد. آنگاه حضرت بعد از خداحافظی با آن جوان بیمار به سوی خانه حرکت کرد. در حالی که از شدت حیا غرق در فکر بود به در خانه رسید، ولی حیا کرد وارد خانه شود. از شکاف در به درون خانه نگاهی کرد تا ببیند فاطمه علیهاالسلام خواب است یا بیدار. مشاهده کرد فاطمه علیهاالسلام تکیه کرده و طبقی از انار پیش روی اوست و میل می‌فرماید، حضرت بسیار خوشحال وارد خانه شد، متوجه شد که این انار مربوط به این دنیا نیست. پرسید: فاطمه جان! این انار را چه کسی برای شما آورده است؟ فاطمه علیهاالسلام گفت: ای پسر عمو! وقتی که از پیش من رفتی، چندان طولی نکشید که نشانه سلامتی را در خود یافتم. ناگاه صدای در به گوشم رسید فضه خادمه در را گشود، مردی را دید که طبق انار دارد. آن مرد گفت: این طبق انار را امیرمؤمنان علی علیه‌السلام برای فاطمه فرستاده است. (5)

گریه برای شوهر

امام صادق علیه‌السلام از پدران گرامی خویش نقل کردند: چون زمان مرگ حضرت زهرا علیهاالسلام رسید آن حضرت گریستند. امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمود: ای بانوی من! چرا گریه می‌کنید؟ حضرت گفت: گریه‌ام به دلیل رنجها و سختی‌هایی است که بعد از من می‌بینی. حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمودند: گریه نکنید آنها در نظر من برای خدا کوچک است (6)

پینوشت:

(1) نهج الحیاة، ص147، ح 75؛ الکوکب الدری، ج1، ص 196.

(2) امالی صدوق، ص280؛ بحارالانوار، ج41، ص46.

(3) بحارالانوار، ج 43، ص214.

(4) بحارالانوار، ج 43، ص47؛ اختصاص، ص181؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج3، ص118.

(5) ریاحین الشریعة، ج 1، ص142.

(6) بحارالانوار، ج 43، ص218، ح 49.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا