یک باغ گل
ای خاک تو به چشم ملک توتیا، بقیع!
ای محترمتر از حرم کبریا! بقیع!
یک باغ گل به دامن تو جا گرفته است
از گلشن خزان زدهی مصطفی بقیع!
با قطرههای اشک، دل از دست میدهد
بگذارد آن كه گرد حریم تو پا، بقیع!
ای شاهد خزان شدن باغ آرزو!
بر قصههای غصهی خود لب گشا، بقیع!
آغوش تو، به پاکی دامان فاطمه ست
ای تربت چهار ولی خدا! بقیع!
بر برگ برگ دفتر تو نقش بسته است
با خط خون، حدیث غم لالهها، بقیع!
خاک تو و سکوت شب و اشک مرتضی
با ما بگو حکایت آن ماجرا، بقیع!
محمد نعیمی
راز نهان
برگشا مهر خموشی از زبانت ای بقیع!
جای زهرا بگو با زائرانت ای بقیع!
دیدهی گریان ما را بنگر و، با ما بگو:
در کجا خوابیده آن آرام جانت ای بقیع!
لطف کن! گم کردهی ما را نشان ما بده
بشکن این مهر خموشی از زبانت ای بقیع!
گر دهی بر من نشان از قبر زهرا، تا ابد
بر ندارم سر ز خاک آستانت ای بقیع!
گفت مولا: راز این مطلب مگو با هیچکس
خوب بیرون آمدی از امتحانت ای بقیع!
گر نداری اذن از مولا که سازی بر ملا
لااقل با ما بگو از داستانت ای بقیع!
فاطمه با پهلوی بشکسته شد مهمان تو
ده خبر ما را ز حال میهمانت ای بقیع!
آرزو دارد به دل «خسرو» که تا صاحب زمان
بر ملا سازد مگر راز نهانت ای بقیع!
سید محمد خسرونژاد (خسرو)
جانم سوخت!
خدا! ز سوز دلم آگهی، که جانم سوخت
دلم ز فرقت یاران مهربانم سوخت
چو دید دشمن دیرینه، انزوای مرا
ز کینه آتشی افروخت کآشیانم سوخت
هنوز داغ پیمبر به سینه بود مرا
که مرگ فاطمه ناگاه جسم و جانم سوخت
امید زندگی و، یار غمگسارم رفت
ز مرگ زود رسش قلب کودکانم سوخت
دمی که گفت: علی جان! دگر حلالم کن
به پیش دیده ز مظلومیش، جهانم سوخت
به حال غربت من میگریست در دم مرگ
ز مهربانی او، طاقت و توانم سوخت
گشود چشم و سفارش زکودکانش کرد
نگاه عاطفت آمیز او، روانم سوخت
چو خواست نیمه شب او را به خاک بسپارم
ازین وصیت جانسوز، استخوانم سوخت
حسین فولادی
در همه جا تنها بود
آن كه از بعد پدر در همه جا تنها بود
نور چشمان نبی، فاطمهی زهرا بود
گل مینوی بهشتی به جوانی پژمرد
آن كه عطر نفسش، بوی خوش گلها بود
پارهی جسم نبی را ز جفا آزردند
مأمن فاطمه، بیت الحزَن صحرا بود
همه گفتند: علی بعد وی از پا افتاد
کوه صبری که چنان ثابت و پا بر جا بود
تا جگر گوشهی محبوب خدا را کشتند
چشم حیدر ز غمش یکسره خون پالا بود
رفت زهرا و، علی ز آتش داغش همه عمر
سوخت چون شمع سراپای، اگر بر پا بود
بارد از دیدهی خود خون جگر «جیرودی»
بس که آن ماتم جانسوز، توان فرسا بود
کاظم جبرودی
نشان
بعد از پدر، به فاطمه دشمن امان نداد
و ز مهر، کس تسلی آن خسته جان نداد
زهرا ندید محسن و، گلچین روزگار
گل چید و فیض دیدن بر باغبان داد
میخواست با پسر بدهد جان به پشت در
اما چو بی کسی علی دید، جان نداد
در کوچه خواست تا که شود حامی علی
دردا که تازیانهی دشمن امان نداد
هر قهرمان کند به نشان خود افتخار
زهرا نشان خود به علی هم نشان نداد
قاسم ملکی
بهانه
مرد اگر خانه به گلزار جان برگیرد
دل او، باز هوای سر و همسر گیرد
گر چه فرزند، عزیزست چه دختر چه پسر
بیشتر مهر پدر جانب دختر گیرد
بارها گفت نبی: فاطمه چون جان منست
که گمان داشت کسی جان پیمبر گیرد؟
بارها گفت که آزار وی، آزار منست
کاش میبود که گفتار خود از سر گیرد
کاش میبود در آن کوچه، نبی تا که مگر
راه بر قاتل دختر، پی کیفر گیرد
کاش میبود که از خادمهی دختر خویش
خبری از سبب سوختن درگیرد
کاش میبود پیمبر که ز اَسما پرسد
که: چرا دختر من روی ز همسر گیرد؟!
کاش میبود که آن شب، جسد فاطمه را
گاه بر دوش علی، گاه پیمبر گیرد
کاش میبود در آن شام غریبان که به دست
اشک غربت مگر از چهرهی حیدر گیرد
کاش میبود که اطفال یتیم او را
بدهد تسلیت و بوسد و در برگیرد
کاش میبود در آن نیمهی شبها، که حسین
خیزد از خواب و بهانه پی مادر گیرد
چه غم از وحشت فرداست؟ که «آواره » او
دامن فاطمه را در صف محشر گیرد
مهدی تجبی همدانی (آواره)
گریهی بی اختیار
درد هجران پدر چون شد عیان در روی زهرا
جسم گریان شد طبیب و، خون دل داروی زهرا
شد پریشان روزگار و همچو شب، تاریک و تیره
روز فقدان پدر چون شد پریشان، موی زهرا
آن بود دلجو، که جان را میرهاند از غم دل
پس اجل بوده است الحق بهترین دلجوی زهرا
بود دیدار پدر هر صبحگاه و شامگاهی
جان جسم و، قوت روح و، قوت زانوی زهرا
میشود بی اختیار از گریه، مولا چون ببیند
بسته بازوبند نیلی، چرخ بر بازوی زهرا
قدر زهرا را «نگارنده» ندانستند، اما
آید آن روزی که باشد هر نگاهی سوی زهرا
عبدالعلی نگارنده
مزد زحمات
تا سایهی آن خسرو خوبان به سرم بود
کی سوخته از آتش غم، بال و پرم بود؟
ایام خوشی بود که آن شمع دل افروز
در محفل جان، جلوه کنان در نظرم بود
اعضای تنم آب شد و، خلق ندیدند
آن مهرهی داغی که ازو بر جگرم بود
جسم من اگر سوخت، از آن آتش در سوخت
جان من اگر سوخت، از آه سحرم سوخت
حق بردن و سیلی زدن و سینه شکستن
مزد زحمات شب و روز پدرم بود
از فضّه، غم مادر و فرزند بپرسید
کو شاهد حال من و قتل پسرم بود
بشکافت مرا سینه ز مسمار در، آندم
کز هجر پدر خونِ جگر در بصرم بود
پیش نظرم، مرگْ دو جا گشت مجسّم
کز هر دو خبر همسر نیکو سیرم بود:
یکبار، فشار در و دیوار مرا کشت
قُنفُذ بخدا باعث قتل دگرم بود
«میثم» ز در خانهی عشق این خبر آورد
خاک قدم اهل نظر، تاج سرم بود
غلامرضا سازگار (میثم)
دخترم! جان بابا!
دخترم! خوش آمدی، جای تو در دنیا نبود
بی وجود تو، صفا در گلشن عقبی نبود
جان بابا! بارها مرگ از خدا کردم طلب
بی تو جز خونِ جگر در دیدهی زهرا نبود
دخترم! آن شب که من دست علی دادم تو را
جای پنج انگشت سیلی در رخت پیدا نبود
جان بابا! نقش این سیلی گواهی میدهد
هیچکس مثل من و مثل علی تنها نبود
دخترم! روزی که بر ماه رخت سیلی زدند
هر چه میپرسم بگو، آیا علی آنجا نبود؟!
جان بابا! بود، اما دستهایش بسته بود
چاره ای جز صبر بین دشمنان، او را نبود
دخترم! آیا حسینم دید مادر را زدند؟!
شاهد این صحنه آیا بود زینب؟ یا نبود؟!
جان بابا! لرزه بر اندامشان افتاده بود
ذکرشان جز یا رسول اللَّه و یا اُمّا نبود
دخترم! با آنهمه احسان که دید امّت ز من
بوسهی گلْ میخِ در اجر ذَوِی القُربی نبود
جان بابا! خانه پر گردید از دشمن، ولی
هیچکس جز فضّه و دیوار و در با ما نبود
دخترم! چون سینهی مجروح تو آسیب دید
درد آن جز در درون سینهی بابا نبود
جان بابا! سوز آن از نظم «میثم» سر کشید
ور نه تا این حد شرر از شعر او پیدا نبود
غلامرضا سازگار (میثم)
خانه نشین
بیرون ز دل خاک کن ای شه! سر خود را
بنگر تو دمی دختر غمپرور خود را
تا صورت نیلی شده را شاه نبیند
تک پردهی این راز کنم، معجز خود را
تا آن كه دل از آتش هجر تو نسوزد
گیرم به مدد، اشکِ دو چشم تر خود را
آنقدر نحیفم که گرَم باز ببینی
ترسم نشناسی پدرم! دختر خود را
با دختر خود بسکه نگویم غم دل را
پرسد ز پدر حال دل مادر خود را
میگفت که دستت ز چه از کار فتاده ست؟!
وز چیست گذاری سر زانو، سر خود را؟
مظلوم ترین خلق جهان، خانه نشین شد
گویی که ز کف داده دگر همسر خود را
قاسم ملکی
بابا، گله دارم
بابا! بنگر جانب کاشانهی زهرا
بنگر به درِ سوختهی خانهی زهرا
ماندم به میان در و دیوار ز کینه
تا محسن من سقط شد، ای ماه مدینه!
تنها نه میان در و دیوار بماندم
کز صدمهی در، خون دل از دیده فشاندم
کی در خور زهرای تو، بیداد و جفا بود؟
کی در خور بستن، گلوی شیر خدا بود؟
از امت بی رحم تو بابا! گله دارم
تا چند من خسته جگر حوصله دارم؟!
بابا! به دل خستهی زهرا، نظری کن
بر پهلوی بشکستهی زهرا، نظری کن
برخیز و ببین طلعت زهرا شده نیلی
نیلی شده رخسار من از ضربت سیلی
بعد از تو، کسی در به رخ من نگشاید
کس نیست که بر محنت زهرا نفزاید
از گریه، مرا منع کنند اهل مدینه
خون است ازین غم، دل زهرای حزینه
حق دارم اگر خون دل از دیده ببارم
جا دارد اگر جان به فراقت بسپارم
تنها نه ز هجران تو در شیون و شینم
گاهی به حسن گریم و گاهی به حسینم
از بعد تو، بر باد شده عزّت زهرا
جز مرگ نباشد پس ازین، حسرت زهرا
«رنجی» شده، ای بنت نبی! نوحه سرایت
بر نوحه سرایت نظری کن، به فدایت!
هادی پیشرفت (رنجی)
با پدر مگو!
رفتی، ولی ز غصهی دل با پدر مگو
گفتی کنار تربت پاکش، دگر مگو
یا فاطمه! رسول امین را غمین مخواه
با او ز جور امّت بیدادگر، مگو
از ماجرای غصب فدک، ایها البتول!
ز آن سیلی و گرفتن قرص قمر مگو
ز آن آتشی که شعله کشید از حریم حق
وز پهلوی شکسته و مسمار در، مگو
از آستان خانه، به وقت هجوم خصم
ز آن ماجرا و قصهی قتل پسر مگو
ز آن ضرب تازیانه و این بازوی کبود
کز من نهفته ماند، برای پدر مگو
ز آن اشکها که از غم هجران روی او
از دیده ریختی همه شب تا سحر، مگو
وز حال زار شیعه و از «شاهد» غمین
کاینسان نهفته قبر تو شد از نظر، مگو
شهید حسین آستانه پرست (شاهد)