آل یاسین

آل یاسین بداده یکسر جان

عاجز و خوار و بی کس و عطشان

کرده آل زیاد و شمر لعین

ابتدای چنین تبه در دین

مصطفی جامه جمله بدریده

علی از دیده خون بباریده

فاطمه روی را خراشیده

خون بباریده بی حد از دیده

سنائی غزنوی

زهرای تنگدل

زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد

ماتم سرای ساخته بر سدره منتها

در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل

گریان که چیست درد حسین مرا دوا

ایشان در این، که کرد حسین علی سلام

جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا

زهرا ز جای جست و به رویش در اوفتاد

گفت ای عزیز ما، تو کجایی و ما کجا

چون رستی از مصاف و چه کردند با تو قوم

مادر در انتظار تو، دیر آمدی چرا؟

قوامی رازی

خون حسینیان

سبزه فکنده بساط بر طرف آبگیر

لاله‌ی حقه نمای شعبده‌ی بوالعجب

پیش نسیم ارغوان قرطه‌ی (11) خونین به کف

خون حسینیان باغ کرده چو زهرا طلب

اثیر الدین اخسیکتی

یا زهرا (س)

داغت آتش زده بر جان و تنم یا زهرا

شعله‌ها سر کشد از پیرهنم یا زهرا

از غم مرگ تو داغی که مرا گشته نصیب

آتش افروخته در جان و تنم یا زهرا

بعد فقدان تو ای نوگل گلزار وجود

سیر از گردش باغ و چمنم یا زهرا

شامگان به سر قبر تو با حال پریش

همدم ناله و درد و محنم یا زهرا

نونهالان تو حیران و پریشان و خموش

بی تو خاموش شده انجمنم یا زهرا

یک طرف ناله‌ی زینب ز دلم برده قرار

یک طرف اشک حسین و حسنم یا زهرا

یاد آن پهلوی بشکسته و رخسار کبود

به نظر آورم و دم نزنم یا زهرا

رفتی و بی تو شدم یکه و تنها و غریب

چکنم بی تو غریب وطنم یا زهرا

همدم ناله‌ی من چاه بیابان شده است

محرمی نیست که گویم سخنم یا زهرا

در غمت با دل بشکسته «براتی» گوید

داغت آتش زده بر جان و تنم یا زهرا

عباس براتی پور

برگ و بار

تو تنها یادگار عشق بودی

زلال چشمه سار عشق بودی

شرار فتنه برگ و بار تو سوخت

اگر چه برگ و بار عشق بودی

عباس براتی پور

گیسوی خورشید

غمی که گیسوی خورشید را پریشان کرد

چها به سینه‌ی سوزان سوگواران کرد

خزان گرفت اگر از بهار رونق گل

چه رخنه‌ها که در اندیشه‌ی زمستان کرد

ز دیده خون جگر ریخت بر زمین گلشن

به زیر خاک گل خویش را چو پنهان کرد

هنوز درد دل دریائی اش شررها داشت

اگر ز سوز جگر گریه‌ی فراوان کرد

نشست بر سر قبر حبیبه اش زهرا

ز گریه دامن شب را ستاره باران کرد

جهانی از غم و اندوه تا افق می‌سوخت

علی، نگاه چو بر وسعت بیابان کرد

فسرد طایر دل در حصار سینه‌ی او

چو با نسیم سحر درد خویش عنوان کرد

ز داغ لاله‌ی در خون نشسته می‌نالید

چو یاد صورت نیلی ماه تابان کرد

هنوز ناله‌ی جانسوز او رسد بر گوش

خداش مرگ دهد آن كه سیرم از جان کرد

عباس براتی پور

آیت عصمت

ای برترین وجود، وجودت ز ماسوا

ای فاطمه حبیبه و محبوب کبریا

آیینه جمال جمیل محمدی

مرآت تابناک کمالات مصطفی

صدیقه‌ی مطهره، زهرای طاهره

کفو علی، قرینه‌ی مصداق لافتی

خیر النسا، زکیه‌ی مرضیه، صابره

نفس نبی و همسر و همتای مرتضی

معنای شرم، آیت عصمت، فروغ عشق

کنز عفاف، گوهر جان، نور کبریا

مصداق جود و اصل وجود و ملاک حق

معیار عقل و نور هدی، رحمت خدا

اصل صفا، خلاصه احببت، فیض عام

فلک نعم، محیط کرم، قلزم سخا

بنت الرسول، جوهرة العز و الجلال

البرة الشفیقة و ذو الفضل والعطا

ای بنده و کنیز تو میکال و جبرئیل

ای گوشه کلاه گدای تو عرش سا

مشکوة نور و آن مثل فی الزجاجه ای

یعنی بر آسمان و زمینی تو روشنا

حب نبی بود به تو کالشمس فی الضحی

قدر تو بین خلق چنان بدر فی الدجی

خیاط لا یزال به صبح ازل برید

بر قامت مقام تو تشریف انما

خود کوثری و سوره‌ی کوثر به شأن توست

یک شمه از صفات تو تنزیل هل اتی

ای فاطمه شفیعه‌ی محشر، عنایتی

کز درگهت ولای تو ماراست مدعا

از مهر تست، خانه‌ی خورشید جان ما

وز حب تست خلوت دل باغ دلگشا

بیگانه خود، ز لطف خدا کرد در دو کون

هر کس نشد به مهر ولای تو آشنا

حبل الله است حب تو و آل اطهرت

ای همدم و انیس دل شاه اولیا

ای یاد تو تداوم ابر بهار اشک

ای نام تو ز عقده‌ی دلها گره گشا

قرن چهارده، شد، و داغت نشد ز دل

سوگت هماره هست غم افزا و جانگزا

زین غم چگونه اشک نباریم کز ستم

آتش زدند خانه‌ات ای منتهی الرجا

آید هنوز از در و دیوار بوی خون

ای فاطمه چه دیدی از آن قوم بی حیا

گوئی هنوز دست به پهلو گرفته ای

گوئی هنوز فضه‌ی خود می‌کنی صدا

طی گشت قرنها و رساتر رسد به گوش

از پشت در به ناله صدای خدا خدا

کو مهدیت که مرقد پاکت نشان دهد

ای خاک آستان تو بر چشم توتیا

غیر از خدا، که حق مدیحت ادا کند؟

مدحت کجا و «صاعد» و این طبع نارسا

محمدعلی صاعد اصفهانی

یا فاطمه (س)

آن شب که پنهانی ز چشم خلق، مولا

جسم شریفت را نهان در خاک می‌کرد

از بهر همدردی به مولا، اشک خونین

جاری به دامان شفق افلاک می‌کرد

چشم زمان از بهر دفنت آب می‌ریخت

مهد زمین از غم گریبان چاک می‌کرد

آهسته آهسته علی از جور امت

شکوه حضور سید لولاک می‌کرد

طفلت حسن، با آن كه خود با بیقراری

غوغای غم، از آه آتشناک می‌کرد

هر دم به رخسار حسینت بوسه می‌زد

پیوسته اشک زینبت را پاک می‌کرد

زهرا، در آن شب حجم اندوه علی را

غیر از خدا دیگر چه کس ادراک می‌کرد

زهرا، تو خود دیدی علی را وقت دفنت

دریای چشم او ز خون کولاک می‌کرد

زهرا، تو خود دیدی که «صاعد» بند بندش

در این مصیبت گریه همچون تاک می‌کرد

محمدعلی صاعد اصفهانی

سیلی ستم

خصمی که کبود کرد بازوی تو را

افروخت به سیلی ستم روی تو را

آنگاه دری که شعله ور ز آتش بود

افکند و فروشکست پهلوی تو را

عباس مشفق کاشانی

داغ زهرا (س)

دیشب به سوگ ام ابیها گریستم

با خویشتن نشستم و تنها گریستم

بعد از نبی که دیده و دل غرقه شد به خون

با درد و داغ حضرت زهرا گریستم

از آتشی که بر جگر مرتضی نشست

توفان ز دل برآمد و دریا گریستم

بر پهلوی شکسته‌ی او آسمان گریست

آن سان، کز ابر دیده سراپا گریستم

همراه با خلیل و حکیم و مسیح و نوح

همسوی چشم مریم عذرا گریستم

در شعله زار آه حسن، ناله‌ی حسین

تن را به شعله دادم و جان را گریستم

شد خشک چشمه سار دل و چشم من ز اشک

زین داغ پس به دامن شبها گریستم

عباس مشفق کاشانی

چراغ نبوت

چو گنج از چه به خاک سیه نهان شده ای

گل همیشه بهارم چرا خزان شده ای

تو زهره‌ی فلکی زیر خاک جای تو نیست

برآر سر ز لحد، خشت متکای تو نیست

کنون ز خانه به خوشحالی تو آمده ام

برآر سر که به جا خالی تو آمده ام

مرا ببر که مقامات عالیت بینم

چسان به خانه روم جای خالیت بینم

گرفته از چه تو را خاک تیره در آغوش

تو ای چراغ نبوت چرا شدی خاموش

ز همدمی من غم رسیده‌ی مهجور

چه دیده‌ای که شدی نو عروس حجله‌ی گور

ز چیست گشته تو را خاک تیره منزلگاه

مرا برای چه بنشانده‌ای به خاک سیه

ز جای خیز که با هم همی شبانه رویم

مرا ز داغ مکش، خیز تا به خانه رویم

که طفلهای یتیم تو بی قرار تواند

دو چشم من، حسنینت در انتظار تواند

فصیح الزمان

گنجینه‌ی اسرار

سینه‌ای کز معرفت گنجینه‌ی اسرار بود

کی سزاوار فشار آن در و دیوار بود

طور سینای تجلی مشعلی از نور شد

سینه‌ی سینای عصمت مشتعل از نار بود

ناله‌ی زهرا زد اندر خرمن هستی شرر

گوئی اندر طور غم چون نخل آتش بار بود

آن که کردی ماه تابان پیش او پهلو تهی

از کجا پهلوی او را تاب این آزار بود؟!

گردش گردون دون بین کز جفای سامری

نقطه‌ی پرگار وحدت، مرکز مسمار بود

صورتش نیلی شد از سیلی، که چون سیل سیاه

روی گردون زین مصیبت تا قیامت تار بود

شهر یاری شد به بند بنده‌ای از بندگان

آن كه جبریل امنیش، بنده‌ی دربار بود

از قفای شاه، بانو با نوای جانگداز

تا توانایی به تن، تا قوّت رفتار، بود

گر چه بازو خسته شد، وز کارْ دستش بسته شد

لیک پای همّتش بر گنبد دوّار بود

دست بانو گرچه از دامان شه کوتاه شد

لیک بر گردون بلند از دست آن گمراه شد

آیت الله محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)

ای دریغ!

نور حق در ظلمت شب رفت در خاک، ای دریغ!

با دلی از خون لبالب رفت در خاک، ای دریغ!

طلعت بیت الشَّرف را، زُهره‌ی تابنده بود

آه! کآن تابنده کوکب رفت در خاک، ای دریغ!

آفتاب چرخ عصمت با دلی از غم کباب

با تنی بی تاب و پرتب رفت در خاک ای دریغ!

پیکری آزرده از آزار افعی سیرتان

چون قمر در برج عقرب رفت در خاک، ای دریغ!

کعبه‌ی کرّوبیان و قبله‌ی روحانیان

مستجار دین (12) و مذهب رفت در خاک ای دریغ!

لیلی حُسن قِدَم، با عقل اَقدم همقدم

اوّلین محبوبه‌ی رب رفت در خاک، ای دریغ!

حامل انوار و اسرار رسالت آن كه بود

جبرئیلش طفل مکتب، رفت در خاک ای دریغ!

آیت الله محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا