سر میگذارم امشب
از هجر رویت ای مه! من بیقرارم امشب
بر روی خاک قبرت، سر میگذارم امشب!
نخل امید ما را، این چرخ واژگون کرد
شب تا سحر به یادت، اختر شمارم امشب
بی روی خوب جانان، من زندگی نخواهم
رفته ز کف توان و صبر و قرارم امشب
راحت شدی، ز دنیا، ماند غریب و تنها
چون مرغ پر شکسته در این دیارم امشب
هر گه روم به خانه، گیرد حسن بهانه
از نالههای زینب، من دل ندارم امشب!
محمد خانی آبادی (عماد)
نیلوفر من
درین خاک، آرمیده همسر من
که بی او خاک عالم بر سر من
همه شب اختران آسمانی
برون آیند، الا اختر من!
همین جا از کفم افتاد و گم شد
سلیمانی نگین، انگشتر من!
چراغ آرید و اینجا را بگردید
که در این خاک گم شد گوهر من!
همین جا، با نسیمی ریخت بر خاک
گل پر خاک و پر خون پرپر من
گلابی بر مزار او بیفشان
به آب دیده، ای چشم تر من!
تو زیر خاک و من بر بستر خاک
ولیکن نیست مرگت باور من
چنان داغ تو آتش زد به جانم
که خیزد شعله از خاکستر من
تو ای پرپر به باغ نوجوانی
گل من! یاس من! نیلوفر من!
بنوش از آب کوثر، گر چه بی تو
پر از خون کرده ساقی، ساغر من!
«ریاضی»! ساحت خلد برین ست
حریم دختر پیغمبر من
سید محمد علی ریاضی یزدی
دادخواهی
شب است و، وقت آسایش رسیده
جهان را چهرهی چون شب، تار باشد
سکوت محض، عالم را گرفته
غم افزا، گنبد دوار باشد
شب است و مردمان در خواب، اما
به قبرستان یکی بیدار باشد
نهاده رو به روی خاک قبری
که زیر خاک او را یار باشد!
صدای گریه اش آهسته آید
که باید مخفی از اغیار باشد
همی گوید: ز جا برخیز! برخیز!
که اکنون وعدهی دیدار باشد
عدو کشت ار تو و شش ماههات را
مباد از غم دلت، افگار باشد
تو با سقط جنین اعلام کردی
مطیع ظلم گشتن، عار باشد
بکن در دادگاهی، دادخواهی
که داور، ایزد دادار باشد
گریبانش بگیر و، پس همینت
سؤال از آن جنایتکار باشد:
چرا کشتی من و شش ماهه ام را؟!
که چشمم از غمش خونبار باشد
اگر منکر شود این ماجرا را
بگو شاهد در و دیوار باشد!
گواه دیگر ار خواهد در آنجا
بگو: هم فضه، هم مسمار باشد!
زدی «انسانیا» آتش به دلها
ز بس اشعارت آتشبار باشد
علی انسانی
تنها خدا خبر دارد
علی ز ماه جمالت چو پرده بردارد
خدا به دیدهی او جلوهی دگر دارد
به جلوه ای چو ریایی دل از رسول خدا
ز چهرهات نتواند نگاه بر دارد
میان خلق شود چون محبتت تقسیم
پیمبر از همگان سهم بیشتر دارد
علی، ندیده عبادت نمیکند حق را
خدای را به جمال تو در نظر دارد
سزد که غیر خدا مدحتت نگوید کس
که از جلال تو، تنها خدا خبر دارد
نبی، نبوت خود از تو یافت مستحکم
علی، ولایت خود از تو مستقر دارد
ز برج عصمت تو، یازده ستاره دمید
که هر ستاره، هزار آسمان قمر دارد
به مهر و مه ندهم ذره ای ز مهر تو را
که این معامله یک آسمان ضرر دارد
نسیم شهر مدینه به خلد ناز کند
که هر شب از حرم مخفیت گذر دارد
جحیم، غارت دل میکند ز اهل بهشت
گر از مزار تو یک قبضه خاک بر دارد
غمت شکست علی را، چنان که در دل شب
پی جنازهی تو، دست بر کمر دارد
پس از تو، حال علی هست مثل حال کسی
که استخوان به گلو، خار در بصر دارد
میان مرگ و حیات، آن حیاتبخش وجود
کشیده دست ز جان، حال مختضر دارد
هزار بار اگر «میثمت» رود سر دارد
نه دل ز مهر و نه دست از ولات، بردارد
غلامرضا سازگار (میثم)
غربت خورشید
غربتی داشت آن روز خورشید
تا سپیده، سحر زار میزد
چشم امید، از اشک میسوخت
ازو، سر به دیوار میزد!
میخروشید در حنجر درد
بغض یک مرد، یک مرد تنها
شعله در باغ، بیداد میکرد
لاله میسوخت با نسترنها!
مرد، آیینه ای پیش رو داشت
در تماشای اندوه پنهان
دستهایی به اندوه، درهم
چشمانی ز غم، گریان باران
در سکوتی به دلشورهی مرگ
مرد بایست عمری بموید!
همدم او، بیابان و چاه ست
تا ز مظلومی خود بگوید!
ای مدینه! چه بی همزبانم
ای مدینه! علی، سخت تنهاست
دشمنیها، دلم سخت افسرد
من که قبر حبیبم در اینجاست
خاک دلگیر! در فکر کوچم
بودنم، درد و داغ دوباره ست
کهکشان کهکشان درد دارم
آسمان دلم پر ستاره ست
بعد زهرا، چه بودن، چه رفتن
آه ازین لحظههای غم آلود
هستیم رفت و، تنها شدم من
بعد او، سهم من بیکسی بود!
جعفر رسول زاده (آشفته)
مگر چند سال داری تو؟!
شنیده ام که: دلی پر ملال داری تو
مگر چه خاطره ای در خیال داری تو؟!
مدینه! هیچ گلی از تو گلنفس تر نیست
که بوی احمد و زهرا و آل داری تو
هنوز در تو شمیم نماز مصطفوی ست
هنوز بوی اذان بلال داری تو
مدینه! بوسه به خاک تو میزند افلاک
ز بسکه فر و شکوه و جلال داری تو
جمال مهدی موعود را زیارت کن
ببین چه زایر فرخنده فال داری تو!
دوام دولت تو، در حضور حضرت اوست
بمان! که منزلتی لا یزال داری تو
بیا و پرده ز راز سکوت خود بردار
بگو که: پاسخ صدها سؤال داری تو
به یاد خاطرهی تلخ آن در و دیوار
درون سینه، دلی پر ملال داری تو
مگر که منحنی قامت کرا دیدی
که شب اشاره به نقش هلال داری تو؟!
بیا که نوبت کوچ کبوتر حرم ست
برای بال گشودن، مجال داری تو
ولی چگونه پر خویش وا توانی کرد؟!
که زخم تیر ملامت به بال داری تو!
نسیم از آن گل پرپر، همیشه میپرسد!
مگر بهارترین! چند سال داری تو؟!
محمدعلی مجاهدی (پروانه)
گمشدهی بی نشان
این روزها، مدینه بود میزبان اشک
هر دم ز راه میرسدش کاروان اشک
گسترده است سفرهی رنگین درد و داغ
با روی باز میطلبد میهمان اشک!
باران شوق کرده نثار از سحاب عشق
این سر زمین غمزده را، آسمان اشک
سوز بقیع، قافلهی دل روانه است
با کوله بار حسرت و، با ارمغان اشک!
شهر مدینه، شهر نبی، شهر فاطمه
دارد هزار خاطره از داستان اشک!
بنهفته است بغض گلوگیر گریه را
آنجا که روزگار ندادش امان اشک!
باز این سؤال در همه جا موج میزند
پاسخ کجاست؟ ای همهی بیکران اشک!
بیت خدا و بیت رسول است و، آنچه نیست
جان علی ست، گمشدهی بی نشان، اشک!
اینک بقیع، بغض تظلم گشوده است
با بی صدای غربت خود از زبان اشک
تنها کنار تربت زهرا چه میکند
شبها علی، به دیدهی اختر فشان اشک؟!
دست دعا که میشود این لحظهها بلند
از آستین خاطره، بر آستان اشک:
همراه آه، راه به معراج میبرد
چون داغ دل که شعله کشد از میان اشک!
لبیک و سعی و هروله، از پاکی و صفا
زمزم کجا و زمزمهی راویان اشک؟!
این روزها، مدینه بود قبلهی «امید»
سوگند بر حقیقت پاکی، بجان اشک
محمد موحدیان (امید)
کو گل سرخی که پرپرش کردند؟!
مدینه! کو گل سرخی که پرپرش کردند
گلاب بزم عزای پیمبرش کردند؟!
کجاست لالهی بیمار بستر غربت
که سینه سوز غم و داغ پرورش کردند؟!
کجاست تربت معصوم، غنچه و گل عشق
که لاله زار خزان مکررش کردند؟!
کجاست فاطمه؟ مظلومه ای که در تاریخ
فدای غربت مظلوم همسرش کردند!
به جای آن كه ز رخ، گرد ماتمش گیرند
به تازیانه، تسلای خاطرش کردند!
هنوز رنگ عزا داشت مسجد نبوی
که هتک حرمت محراب و منبرش کردند؟
هنوز در تب خورشید، آسمان میسوخت
که داغدار غم ماه و اخترش کردند
در آن هجوم شقاوت که بیت عصمت حق
سیاهپوش عزا، بار دیگرش کردند
نه قصد کشتن محسن، نه مادر سادات
که قصد جان همه نسل کوثرش کردند!
به جای آن كه گذارند مرهمی به دلش
به زخم سینه، همآغوش بسترش کردند!
کس نگفت مدینه، ولی تو شاهد باش
پس از نبی چه ستمها به دخترش کردند!
هم او که نیست نشانی ز تربتش امروز
«امید» شیعه به فردای محشرش کردند
محمد موحدیان (امید)
زخم مکرر
غربت گرفته است سراسر، مدینه را
تنها گذارده است پیمبر، مدینه را
شد روزگار، تار به چشم جهانیان
گردیده روز و شام برابر مدینه را!
خانه نشینی علی و جور دشمنان
گردیده است زخم مکرر مدینه را
دست نفاق و کفر به یکباره کرده است
کانون فتنه و ستم و شر، مدینه را
محنت گرفته است تمام دل مرا
رفتی و، سوخت آتش غم حاصل مرا
مادر! فدای زمزمهی عاشقانه ات
جان سوخت از برای غم بیکرانه ات
در حسرت نوای خوشت مانده ام هنوز
خاموش گشته ای ز چه رو از ترانه ات؟!
ای بلبلی که زخم ز پاییز خورده ای
آتش گرفته است چرا آشیانه ات؟!
رفتی و، غم به خانهی ما پرسه میزند
مادر! بیا شبی نظری کن به خانه ات
رفتی و، داغ تو به دلم ماندگار ماند
رفت از دلم قرار و، دلم بیقرار ماند
رفتی و، غرق آتشم و سوختن هنوز
چون شمع، آتش است سرا پای من، هنوز
پروانههای سوخته دل را نظاره کن
آیینهی غمند حسین و حسن هنوز!
ای آشنای غربت و مظلومی علی!
رفتی و، اوست بی تو غریب وطن هنوز!
رفتی و، خاطرت تو در خانه باقی ست
یاد تو هست پرتو این انجمن هنوز
پر کرده است سینهی ما را سکوت غم
من با زبان گریه بگویم سخن هنوز
بس ناشینده است که ناگفته مانده است!
بس آتش نهفته که بنهفته مانده است!
سید مهدی حسینی