قصهی زهرا (س)
(مصراع های دوم شعر از حافظ تضمین شده است.)
شکسته قامت موزون سرو بستانش
به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش
ز اشک چشم علی میتوان نمود ادراک
که دل چه میکشد از روزگار هجرانش
بسوخت جان جهانی حدیث شرح غمش
که خون دیدهی ما بود مهر عنوانش
تن چو برگ گلشن را به خاک گور نهاد
و یا ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش
مصیبتی است جگر سوز قصهی زهرا
که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
به بلبل چمن از مرگ گل خبر ندهید
که بر شکسته صبا ز لف عنبر افشانش
غلامرضا مرادی
شرح غم
(مصراع های دوم شعر از سعدی تضمین شده است.)
شرح غم جانگداز زهرا
هر جا که نشست خاست غوغا
از اشک روان آن گل ناز
شد سبزه و موسم تماشا
دل زان غم و رنج غرق خون شد
دیوانهی عشق گشت و شیدا
تا دشت به خون نشسته بینی
برخیز و بیا به سوی صحرا
میگفت علی ز هجر آن گل
خار است نخست بار خرما
تو نور دو دیدهی رسولی
من بی تو خسم کنار دریا
ترسم که به سیلیت نوازند
زنهار مرو ازین پس آنجا
سعدی چو (خرد) بسوز و بخروش
تا می نشوی ز غیر رسوا
میگفت شکسته پهلو از درد
روزی دو برای مصلحت را
راه غم عشق پیش گیرم
دنبالهی کار خویش گیرم
غلامرضا مرادی
قبر زهرا (س)
در مدینه آدم امروز از چه من سیار بینم
نوح بر قبر نبی با کشتی زخار بینم
هم به یثرب از نجف در سیزده ز اول جمادی
تیغ بر کف روی دُلدل حیدر کرار بینم
حمزه را با نیزهی کوه افکنش سوی مدینه
با هزار افرشته و با جعفر طیار بینم
هم پیمبر سوی قبر و منبر خود بر براقش (2)
روی سر قرآن و گردش انبیا بسیار بینم
شیث و مهلائیل و قینان (3) با صحایف گرد آدم
نزد قبر حضرت پیغمبر مختار بینم
هم خلیل الله ابراهیم را تسبیح گویان
بر سر قبر نبی با دیدهی خونبار بینم
هم کلیم الله موسی با عصای اژدر آسا
روی کف تورات بگرفته در استفسار (4) بینم
در حرم احرام بسته گرد صندوق سکینه (5)
قبر زهرا در بغل بگرفته در اذکار بینم
عیسی از چرخ چهارم با ملایک نور باران
روی قبر فاطمه ز انجیل گوهربار بینم
حوریان جویای قبرش گشته از لعیا که گوید
در چهل تصویر قبر از کینهی اغیار بینم
لیک من دانم کدام استی ز بوی گیسوانش
زان هم از رویش به عالم پرتو انوار بینم
گفت لعیا مو پریشان از غمش کرده ملایک
جمله را بر مرقدش با دیدهی خونبار بینم
هاشم و عبدمنافش را و عبدالمطلب هم
سوی زهرا با طبق های گل از گلزار بینم
هم کنانه (6) تیرها اندر کمان بر دشمن دین
هم نزار (7) اندر زره آمادهی پیکار بینم
هم لوی (8) از غصه گردنهای سیمین خم نموده
دور مولانا علی در تعزیت دوار بینم
هم قصی (9) را روی اسب جنگی وی با خزاعه (10)
از شکست بازوی زهرا بسی افگار بینم
هم حسن گریان و نالان هم حسینش را در افغان
مضطرب از سوء قصد دشمن مکار بینم
هم علی را بر چهل تصویر قبر اندر تکاپو
ذوالفقارا کشیده در تحذیر و در انذار بینم
هم علی را بیقرار اندر میان غسل زهرا
از شکست جنب زهرا از در و دیوار بینم
زینب و کلثوم را سینه زنان و مو پریشان
روی نعش مامشان بی تاب و استقرار بینم
علامه محمد صالح حائری مازندرانی
در رثای فاطمه زهرا (س)
(ترجیع بند)
به دعا دست خود که برمیداشت
بذر آمین در آسمان میکاشت
به تماشا، ملک نمازش را
نردبانی ز نور میپنداشت
چه نمازی؟ که تا به قبهی عرش
برد او را و نردبان برداشت
پرچم دین ز بام کعبه گرفت
برد و بر بام آسمان افراشت
بسکه کاهیده بود، شب او را
شبحی ناشناس میانگاشت
خصم بیدادگر ز جور و ستم
هیچ در حق او فرونگذاشت
تا نینداختش به بستر مرگ
دست از جان او مگر برداشت؟!
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
دشمن از حد فزون جفا پیشه است
چه کند بعد ازین؟ در اندیشه است
نسل در نسل او حرامی بود
خصم بدخواه تو پدر پیشه است!
ریشه اش را ز بیخ میکندم
چه کنم؟ دشمن تو بی ریشه است!
به گمانش که جنگل مولاست
غافل از اینکه شیر در بیشه است
یک طرف نور و یک طرف ظلمت
یک طرف سنگ و یک طرف شیشه است
دل گل خون ز دست گلچین است
وانچه بر ریشه میخورد، تیشه است!
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
سخن از درد و صحبت از آه است
قصهی درد او چه جانکاه است!
راه حق، جز طریق فاطمه نیست
هر که زین ره نرفت، گمراه است
در محیطی که موج گوهر نیست
گر خزف جلوه کرد، دلخواه است!
عمر دل کاش ادامهای میداشت
ورنه این قبض و بسط گه گاه است
در مسیری که عشق میتازد
تا به مقصود، یک قدم راه است
در بهاران، خزان این گل بود
عمر گلها همیشه کوتاه است
با غم تو، دلی که بیعت کرد
تا ابد در مسیر الله است
هر کس آمد، به نیمهی ره ماند
غم فقط با دل تو همراه است
آن كه در گوش جان او مانده است
نالههای دل علی، چاه است
اینکه بر لب رسیده، جان علی است
دل گمان میکند هنوز، آه است!
خون شد، از سینهی تو بیرون ریخت
حق ز حال دل تو آگاه است
آن كه بعد از کبودی رخ تو
با خسوف آشتی کند، ماه است
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
ساز غم گر ترانهای میداشت
آتش دل، زبانهای میداشت
چون زبان دل آتش افشان بود
کوه غم گر دهانهای میداشت
کاش مرغ غریب این گلشن
الفتی با ترانهای میداشت
یا علی! با تو بود همسایه
اگر انصاف، خانهای میداشت
با تو عمری هم آشیان میشد
حق اگر آشیانهای میداشت
آستان تو بود یا زهرا
گر ادب، آستانهای میداشت
در زمان تو زندگی میکرد
گر صداقت، زمانهای میداشت
گر مزار تو بی نشان نبود
بی نشانی نشانهای میداشت
گر که میزان حق زبان تو بود
این ترازو زبانهای میداشت
سینهی خونفشان فاطمه بود
گر گل خون، خزانهای میداشت
گر نمیسوخت گلشن توحید
گلبن او، جوانهای میداشت
قصهی زندگانی او بود
گر حقیقت، فسانهای میداشت
شب اگر داشت دیده، در غم او
گریههای شبانهای میداشت
گر غمش بحر بیکرانه نبود
غم ما هم کرانهای میداشت
بهر قتلش بجز دفاع علی
کاش دشمن بهانهای میداشت
به سر و روی دشمنش میزد
شرم اگر، تازیانهای میداشت
شانه میکرد زلف زینب را
او اگر دست و شانهای میداشت
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
آتش کینه چون زبانه کشید
کار زهرا به تازیانه کشید
دشمن دل سیه، به رنگ کبود
نقش بی مهری زمانه کشید!
آتش خشم خانمانسوزش
پای صد شعله را به خاک کشید
همچو شمعی که بی امان سوزد
شعله از جان او زبانه کشید
در میانش گرفت شعلهی کین
پای حق را چو در میانه کشید
دل او در میان آتش و خون
پر به سوی هم آشیانه کشید
سوخت بال کبوتران حرم
کار این شعلهها به لانه کشید!
دامن گل که سوخت از آتش
شعله سر از دل جوانه کشید!
سینه اش مخزن گل خون شد
به کجا کار این خزانه کشید؟!
قامتش حالت کمانی یافت
بسکه بار محن به شانه کشید
سبحه، مشق سرشک او میکرد
بسکه نقش هزار دانه کشید!
بر رخ این حقیقت معصوم
نتوان پردهی فسانه کشید
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
گل خزان شد، صفای او مانده ست
رنگ و بوی وفای او مانده ست
رفت زهرا، ولی به گوش علی
نالهی ای خدای او مانده است!
در دل او که بیت الاحزانست
نالهی وای وای او مانده ست
یا علی گفت و گفت تا جان داد
این خدایی ندای او مانده است
بر لب او که خاتم وحی است
نقش یا مرتضای او مانده است
زیر این نه رواق گنبد چرخ
نالهی او، صدای او، مانده است
رفت و، زیر زبان لیل و نهار
مزههای دعای او مانده است
گرچه دستش ز دست رفته ولی
کف مشکل گشای او مانده است
دل خبر میدهد به ناله ازو
گرچه در مبتدای او مانده است!
در دل ما که کربلای غم است
نینوایی نوای او مانده است
که قدم مینهد به خانهی دل
در دلم جای پای او مانده است!
نیمه جانی علی به لب دارد
چکند؟ این برای او مانده است!
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
تا عقیق است و تا یمن باقی است
رگههایی ز خون من باقی است!
شهر من تا مدینهی عشق است
هم اویس است و، هم قرن باقی است
خون من، این زلال جاری سرخ
در دل لعل، موج زن باقی است
ماند زینب، اگر که زهرا رفت
بچه شیری ز شیرزن باقی است
گرچه آهسته چون نسیم گذشت
جای پایش درین چمن باقی است!
تا که نمرود هست، آزر هست
تا تبر هست، بت شکن باقی است
تا سر کفر و شرک میجنبد
ذوالفقارست و بوالحسن باقی است
در دل شعله سوخت پروانه
گریهی شمع انجمن باقی است!
سوخت شمع و، بجاست فانوسش
از علی نقش پیرهن باقی است!
بر رخ آن فرشتهی معصوم
اثر دست اهرمن باقی است!
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
رفتی و، زینب تو میماند
خط تو، مکتب تو میماند
بر کف زینب، این زبان علی
رشتهی مطلب تو میماند
تا حسینی و کربلایی هست
زین اَب، زینب تو میماند
از علی دم زدی و، نام علی
تا ابد بر لب تو میماند
تا ابد در صوامع ملکوت
نالهی یا رب تو میماند
هم نماز نشستهی تو به روز
هم نماز شب تو میماند
منصب تو، حکومت دلهاست
بهر تو، منصب تو میماند
در سپهر شهامت و ایثار
پرتو کوکب تو میماند
خون تو پشتوانهی دین است
تا ابد مذهب تو میماند
دل تو میطپد به سینه هنوز
شور تاب و تب تو میماند
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
بی تو ای یار مهربان علی!
شعله سر میکشد ز جان علی
بی تو ای قهرمان قصهی عشق
ناتمامست داستان علی
عیسی ار چار پله بالا رفت
دم آخر، ز نردبان علی
در عروج تو از ادب میسود
سر به پای تو، آسمان علی!
خطبهی ناتمام زهرا کرد
کار شمشیر خونفشان علی
خواست نفرین کند، که زهرا را
داد مولا قسم به جان علی!
که ز قهر تو ماسوا سوزد
صبر کن صبر، مهربان علی!
ذوالفقار برهنهی سخنش
کرد کاری به دشمنان علی
که دگر تا ابد بزنهارند
از دم تیغ جانستان علی
با وجودی که قاسم رزق است
ساخت عمری به قرص نان علی!
بعد او، خصم دون که میپنداشت
به سه نان میخرد سنان علی
بود غافل که چون بسر آید
دورهی صبر و امتحان علی
دشمنان را امان نخواهد داد
لحظهای تیغ بی امان علی
زینب! ای خطبهی حماسی عشق
ای به کام علی، زبان علی
باش کز خطبهات زبانه کشد
آتش خفته در بیان علی
دیدم انصاف را به کوچهی عشق
سر نهاده بر آستان علی
نسب خویش را جوانمردی
میرساند به دودمان علی
عشق، چون من ارادتی دارد
به علی و به خاندان علی
رفت زهرا و اشک از دنبال
وز پی او روان، روان علی
خرمن او اگر در آتش سوخت
رفت بر باد خان و مان علی
بازمانده است سفرهی دل او
غم و دردست، میهمان علی!
راز دل را به چاه میگوید
رفته از دست، همزبان علی!
آن شراری که سوخت زهرا را
سوخت تا مغز استخوان علی
قصه را تازیانه میداند
در و دیوار خانه میداند
محمدعلی مجاهدی (پروانه)