نشان قهرمانی
جوانی گرچه بهاری، زندگانی را
ولی از بس ستم دیده، نمیخواهم جوانی را!
الا ای خاتم پیغمبران! برخیز و بین حالم
فلک با رفتنت بگرفت از من، شادمانی را
اگر خواهی بدانی خصم با زهرا چها کرده؟!
مپرس این ماجرا از من، ببین قدّ کمانی را!
حمایت از امام خویش کردم آن چنان بابا!
که بر من داد دشمن هم نشان قهرمانی را!
پدر! این روزها بنشسته میخوانم نمازم را
مفصّل خوان ازین مجمل، حدیث ناتوانی را
چه باک ار غصب شد حقّ من و حیدر؟ که در محشر
کند بر پا خدایم دادگاه حق ستانی را
ز چشم کودکان خود، رخم را میکنم پنهان
که تا نیلی نبینند این عذار ارغوانی را
سخن کوتاه «انسانی»! بگو بر آن گلی نالم
که دیده در بهار خویشتن رنگ خزانی را!
علی انسانی
مادر دو عیسی دم
ای تو بهتر ز رتبهی مریم
نور حق، مادر دو عیسی دم
درد حبّ تو بهتر از درمان
زخم مهر تو، خوشتر از مرهم
گر بُدی، میکشید بهر ضیا
خاک پایت به چشم خود، مریم
اینکه بهتر ز مریمت خوانند
سرش آن به عیان کنم در دم:
آن كه مریم از او رمیدی، گفت:
من امین حقم ز من تو مَرَم
بهر خدمت به درگهت میخواست
اذن، چون مردمان نامحرم
خلقت هر دو کون، بهر تو شد
چون تویی فخر عالم و آدم
گر نبودی، نبود شمس و قمر
ور نبودی، نبود لوح و قلم
جفت حیدر، حبیبهی یزدان
نور چشم پیمبر خاتم
حادثت خوانده اند، من گویم
شد حدودث تو با قِدَم همدم
نقشبند وجود پاک تو را
زد چو نقاش ذوالجلال قلم
به سرا پای انورت ایزد
زد سراپا صفات خویش رقم
این که بینی سپهر میتازد
وین شب و روز اَشْهَب و اَدهم
به خیالی که باز خواهد یافت
چون تویی را به عرصهی عالم
تا که بر او کند همیشه جفا!
یا که بر او کند همیشه ستم!
نفشاند بدو بجز اندوه!
نچشاند به او بغیر از غم!
تا گرفتار سازدش با درد
مبتلا تا که سازدش به الم
چهره اش را یکی کند نیلی!
خصم بیدین ز لطمهی سیلی!
میرزا جواد تجلّی
وصیت
میگفت: یا علی! بکن از خود بحل مرا (22)
گفت: ای عزیز جان! مکن از خود خجل مرا
گفتا: مرا به گِل کن و آبی ز دیده پاش!
گفتا: چکار بی تو به این آب و گل مرا؟!
گفتا مرا ز دل مبر و، یاد کن مرا
گفتا: بلی، اگر نرود با تو دل مرا!
گفتش: بدی که دیده ای، از لطف درگذر
گفت: ای خوشی ندیده! تو خود کن بِهِل مرا
گفتش که: مهر مگسل ازین کودکان من
گفت: ار گذارد این اَلَم جان گسل مرا
این گفت و، جستجوی حسین و حسن نمود
آغوش از دو گل، چمن یاسمن نبود
وصال شیرازی
چشم انتظاری
درین شبها ز بس چشم انتظاری میبرد زهرا
پناه از شدّت غمها، به زاری میبرد زهرا!
ز چشم اشکبار خود، نه تنها از منِ بیدل
که صبر و طاقت از ابر بهاری میبرد زهرا
اگر پشت فلک خم شد چه غم؟! بار امانت را
به هجده سالگی با بردباری میبرد زهرا
زیارت میکند قبر پیمبر را به تنهایی
بر آن تربت گلاب از اشک جاری میبرد زهرا
همه روزش اگر با رنج و غم طی میشود، امّا
همه شب لذّت از شب زنده داری میبرد زهرا
نهال آرزویش را شکستند و، یقین دارم
به زیر گِل هزار امّیدواری میبرد زهرا
اگر چه پهلویش بشکسته، در هر حال زینب را
به دانشگاه صبر و پایداری میبرد زهرا
شنید از غنچهی نشکفته اش فریاد یا محسن!
جنایت کرده گلچین، شرمساری میبرد زهرا!
به باغ خاطرش چون یاد محسن زنده میگردد
قرار از قلب من با بیقراری میبرد زهرا
به هر صورت که از من رخ بپوشد، باز میدانم
که از این خانه با خود یادگاری میبرد زهرا!
محمد جواد غفورزاده (شفق)
سراپای علی گرید
نه چون پروانه ام کز سوز غم بال و پرم سوزد
من آن شمعم که از شب تا سحر پا تا سرم سوزد
همان بهتر نگردد هیچکس نزدیک این بستر
که دانم هر کسی آید کنار بسترم، سوزد
گذارد دست خود بر سینهی سوزان من زینب
ولی من بیم آن دارم که دست دخترم سوزد
مگیر ای رهبر مظلوم! زانو در بغل دیگر
که این دیدار طاقت سوز، جان و پیکرم سوزد
نه تنها چشم عین اللَّه، سراپای علی گرید
چو از من میکند پنهان، به نوع دیگرم سوزد
چنان چیدند امّت نارسیده میوهی دل را
که هر گه میکنم یادش، ز غم برگ و برم سوزد
علی انسانی
غریب وطن
ای شمع سینه سوختهی انجمن، علی!
تقدیر تست ساختن و سوختن، علی!
ای رهبری که منزویت کرده جهل خلق
ای آشنای درد! غریب وطن! علی!
من پهلویم شکسته و، تو دلشکسته ای
من بر تو گریه میکنم و، تو به من، علی!
من سینه ام شکسته و، تو سینهی سوخته
من با تو گفتم و، تو به کس دم مزن علی!
بازوی من سیه شده، تو دست روی دست
بر گو کجاست بازوی خیبر شکن علی؟!
سر بسته بِهْ، که بَعد حمایت ز حقّ تو
در اختیار من نبوَد دست من، علی!
گفتم که: شب کفن کن و شب دفن کن، ولیک
از تن نمانده هیچ برای کفن، علی!
علی انسانی
پرستار و بیمار
به بستر، فاطمه افتاده و مولا پرستارش
ببین حال پرستار و مپرس احوال بیمارش
کسی از آشنایان هم به دیدارش نمیآید
بوَد چشمش به در، تا کی اجل آید به دیدارش؟
علی از چشم زهرا، چشم خود را برنمیدارد
مجسّم میکند عشق و فداکاری و ایثارش
کند اشک علی را پاک، با دستی که بشکسته
نخواهد اشک مظلومی فرو ریزد به رخسارش
علی، گه در بغل زانو گهی سر بر سر زانوست
تو گویی از جدایی میکند زهرا خبر دارش
به زحمت واکند چشم و به سختی مینهد بر هم
رمق رفته دگر از دیدهی تا صبحْ بیدارش
علی انسانی
غربت علی (ع)
آزار داده اند ز بس در جوانیمَ
بیزار از جوانی و از زندگانیم
جانانه ام چو رفت، چرا جان نمیرود؟
ای مرگ! همتی که به جانان رسانیم
هر شب به یاد ماه رخت تا سحرگهان
هر اختری است شاهد اختر فشانیم
بر تیرهای کینه، سپر گشت سینه ام
آرام گواهی پیش تو پشت کمانیم
یاری ز مرگ میطلبم، غربتم ببین
امت پس از تو کرد عجب قدر دانیم
موی سپید و فصل جوانی، خبر دهد
کز هجر خود به روز سیه مینشانیم
دیوار میکند کمکم، راه میروم
دیگر مپرس حال من و ناتوانیم
سوزنده تر از آتش غم، غربت علی ست
ای مرگ! مانده ام که تو از غم رهانیم
علی انسانی
طلب مرگ
آن كه قدش، فلک از غصه دو تا کرد، منم
آن كه با قامت خم، ناله به پا کرد، منم
آن كه بین در و دیوار، ز بی یاری خویش
فضه را از پی امداد صدا کرد، منم
آن كه از سوز دل خویش، به ایام شباب
طلب مرگ ز درگاه خدا میکرد، منم!
آن كه جز محنت و آزار ز همسایه ندید
در عوض باز به همسایه دعا کرد، منم!
آن كه هنگام فداکاری خود در ره دوست
زودتر محسن شش ماهه فدا کرد، منم!
آن كه با گمشده قبر و، بدن مخفی خویش
ظلم را یکسره انگشت نما کرد، منم!
غلامرضا سازگار (میثم)
مادر نمیماند
چرا مادر نماز خویش را بنشسته میخواند؟!
ز فضه راز آن پرسیدم و، گویا نمیداند!
نفَس از سینه اش آید به سختی، گشته معلومم
که بیش از چند روزی پیش ما، مادر نمیماند!
بجان من، تو لب بگشا مرا پاسخ بده فضه!
که دیده مادری از دختر خود رو بپوشاند؟!
الهی! مادرم بهر علی جان داد، لطفی کن
که جای او، اجل جان مرا یکباره بستاند!
به چشم نیم باز خود، نگاهم میکند گاهی
کند از چهره تا اشک غمم را پاک و، نتواند!
دلم سوزد بر او، اما نمیگریم کنار او
مبادا گریهی من، بیشتر او را بگریاند!
کنار بسترش تا صبحدم او را دعا کردم
که بنشیند، مرا هم در کنار خویش بنشاند
بسی آزار از همسایگانش دید و، میبینم
دعا دربارهی همسایگانش بر زبان راند!
چه در برزخ، چه در محضر، چه در جنت، چه در دوزخ
به غیر از وصف او، «میثم» نمیگوید، نمیخواند
غلامرضا سازگار (میثم)
حیا نکرد
سخت است پیش چشم پسر زجر مادرش
آن بی حیا ز روی حَسَنم حیا نکرد!
میدید نالهی حسنم را، ولی ز کین
رحمی به نالهی پسرم، مجتبی، نکرد
ای وای محسنم! که به یک لحظه زاد و مُرد
مهلت نداشت، گر به رخم دیده وانکرد!
گلچین دهر، چون گل نشکفته پرپرم
هرگز گلی ز گلشن هستی جدا نکرد
دشمن ز خانه برد علی را کشان کشان
تنها به کشتن پسرم، اکتفا نکرد!
از تازیانه، قنفذ دون دست برنداشت
تا دست من ز دامن مولا جدا نکرد!
سید رضا مؤید
وداع
چو زهرا چشم ازین دار فنا بست
ز محنتهای این محنتسرا، رست!
علی با دست خود او را کفن کرد
کفن بر نقد جان خویشتن کرد!
ولی ز آن پیشتر، کان پیکر پاک
به ظاهر جای گیرد در دل خاک
بگفتا شاه مردان در دل شب
به کلثوم و دو سبط خویش و زینب
که: گِرد شمع مادر، جمع گردید
همه پروانهی آن شمع گردید
به روی نعش مادر اوفتادند
عنان اختیار از دست دادند
به اشک و آه، بگرفتند در بر
کفن پوشیده جسم پاک مادر
چو هنگام وداع واپسین شد
فغان و ناله تا عرش برین شد!
تحمل از کف شهزادگان رفت
از آن غمدیدگان، صبر و توان رفت
چو بوی جان شنید آن پیکر ریش (23)
کشید آهی جگر سوز از دل خویش
بغل بگشود و، در آغوششان برد
از آن یک آه، از سر هوششان برد!
ز آهی، کز دل آن جمع بر شد
دل خیل ملایک، شعله ور شد
فغان در ماتم زهرا نمودند (24)
به عجز از شاه، استدعا نمودند
که: از مادر جدا سازد حسن را
به برگیرد حسین خویشتن را
نباشد طاقت، اهل آسمان را
که بینند اشکِ آن شهزادگان را
عبدالله مخبر فرهمند