ای فاطمه (س)
الم تر للایام ماجر جورها
علی الناس من نقص و طول شتات
نمیبینی روزگار چگونه ستم خود را بر مردمان میگستراند، از آنان میکاهد و جمعشان را به پراکندگی میکشاند.
فکیف و من انی یطاب زلفه
الی الله بعد الصوم و الصلوات
پس از روزه و نماز از کجا و چگونه میتوان به خدای بی نیاز نزدیک شد؟
سوی حب ابناء النبی و رهطه
و بغض بنی الزرقاء و العبلات
مگر با دوستی فرزندان پیغمبر، و خویشاوندان او و دشمنی مروان حکم و یاران او.
و هند و ما ادت سمیة وابنها
الو الکفر فی الاسلام و الفجرات
و هند و آنچه سمیه (مادر زیاد) و فرزندانش- خداوندان کفر و زشتکاری- کردند.
هم نقضوا عهد الکتاب و فرضه
و محکمه بالزور و الشبهات
که به دروغ و تلبیس کتاب خدا را پس پشت افکندند و واجب او را ترک گفتند.
تراث بلا قربی و ملک بلا هدی
و حکم بلا شوری بغیر هداة
میراثی را که سزاوار نبودند ربودند، و بی بصیرت و بینایی حکومت نمودند.
و لو قلدوا الموصی الیه زمامها
لزمت بمأمون من العثرات
اگر زمام کار را به وصی پیغمبر میسپردند آنان را بی خطر به راه راست میبرد.
سقی الله قبرا بالمدینه غیثه
فقد حل فیه الامن بالبرکات
باران رحمت پروردگار قبری را که در مدینه است سیراب سازد، که جای امن و برکت است.
نبی الهدی صلی علیه ملیکة
و بلغ عنا روحه التحفات
پیغمبر راهنما که درود فرشتگان خدا بر وی و سلام ما ره آورد روح او باد.
افاطم لو خلت الحسین مجدلا
و قد مات عطشانا بشط فرات
ای فاطمه اگر به خاطرت میگذشت که حسین تشنه کام در کنار فرات بر روی خاک جان داده است.
اذن للطمت الخد فاطم عنده
و اجریت دمع العین فی الوجنات
بر کنار او میایستادی و بر چهره میزدی و سرشک بر گونه ها روان میساختی.
فاطم قومی یا ابنه الخیر واندبی
نجوم سماوات بارض فلات…
فاطمه! ای دختر بهترین آدمیان برخیز و بر ستارگان آسمان که بر پهنهی بیابان افتادند نوحه کن!
اری فیاهم فی غیرهم متقسما
و ایدیهم من فیئهم صفرات…
میبینم که حق آنان میان دیگران قسمت میشود، و دست ایشان از مالشان تهی است.
دیار رسول الله اصبحن بلقعا
و آل زیاد تسکن الحجرات
خانه های پیغمبر خدا ویران است و فرزندان زیاد ساکن منزلگاههای آبادان.
و آل رسول الله تدمی نحورهم
و آل زیاد آمنوا السربات…
گلوگاه فرزندان پیغمبر را میبرند و فرزندان زیاد در آرامش بسر میبرند.
خروج امام لا محاله خارج
یقوم علی اسم الله و البرکات
به ناچار امامی باید برخیزد و بنام خدا و برکات او با ستمکاران بستیزد.
یمیز فینا کل حق و باطل
و یجزی علی النعماء و النقمات
حق را از باطل جدا سازد، ستمکار را کیفر دهد و فرمان بردار را بنوازد.
فیا نفس طیبی ثم یا نفس ابشری
فغیر بعید کل ما هو آت
ای دل! خوش باش و ای دل تو را بشارت باد! که آنچه باید شود دیر نخواهد کشید.
دعبل خزاعی
مظلومهی پیامبر
تقتل ذریة النبی ویر
جون جنان الخلود للقاتل
فرزندان پیمبر از دم تیغ میگذرند و برای کشنده، بهشت جاویدان امید دارند.
ویلک یا قاتل الحسین لقد
نؤت بحمل ینوء بالحامل…
وای بر تو ای کشندهی حسین! باری گران بر دوش داری که بر کشندهی آن سنگینی میکند.
دینکم جفوة النبی و ما
الجافی لال النبی کالواصل
دین شما، ستم بر رسول است، ستمکار و دوستدار آل پیمبر نه در یک درجه از قبول است.
مظلومة والنبی والدها
قریر ارجاء مقله حافل
ستم رسیدهای که دختر پیغمبر است و چشم او در دانه های اشک غوطه ور است.
الا مصالیت یغضبون لها
بسله البیض والقنا الذابل؟
شمشیر زنان دلاور کجایند؟ و چرا به خاطر او بِخَشم نمیآیند و دست به شمشیر و نیزه نمیگشایند؟
منصور نمری
قدر تو مجهول ماند و قبر تو مخفی
ای مه برج حیا و عصمت کبری
بانوی حوران خلد حضرت زهرا (ع)
قدر تو مجهول ماند و قبر تو مخفی
حق تو مغصوب گشت چشم تو عبرا
محسن شش ماهه تو چون به زمین خورد
طفل خود از بر فکند مادر عیسی
روز قیامت بس است بهر شفاعت
محسن و اصغر به نزد خالق یکتا
زبان حال علی با فاطمه علیهماالسلام
بعد پیغمبر ز اشرار عرب
آنچه دیدم ظلم و طغیان و غضب
بودم از هر ابتلا بی واهمه
شاد کام از وصل تو ای فاطمه
گر بخون دامان دل آلوده بود
چون تو بودی خاطرم آسوده بود
چون تو بندی از جهان بار سفر
در فراقت بگذر آبم ز سر
ای انیس و مونس دیرینه ام
داغ خود چون می نهی بر سینه ام
از چه ترک آشنایی کردهای
وز علی فکر جدایی کرده ای
محمدرضا ربانی
راز شب
ماه آن شب خموش و سرگردان
روی صحرا و دشت میتابید
نور غمرنگ و خون پرور ماه
همه جا را نموده بود سپید
دانه دانه ستاره بر رخ چرخ
همچو اشک یتیم میلرزید
خواب گسترده بود خاموشی
بر جهان پردهی فراموشی
مرغ شب آرمیده بود آرام
چشم ایام رفته بود به خواب
سایهی نخلها به چهرهی نور
از سیاهی کشیده بود حجاب
باد در جستجوی گمشده ای
چرخ میزد چو عاشقی بی تاب
غرق شهر مدینه سر تا سر
در سکوتی عمیق و رعب آور
میکشید انتظار، خاک آن شب
مقدم تازه میهمانی را
میربود از کف گران مردی
آسمان همسر جوانی را
آتش مرگ مادری میسوخت
دل اطفال خسته جانی را
مردی آرام لیک آهسته
نوحه گر چند طفل دل خسته
بر سر دوش، جسم بی جانی
حمل میشد به نقطهای مرموز
همه خواهان به دل، درازی شب
گرچه شب بود تلخ و طاقت سوز
تا مگر راز شب نگردد فاش
نبرد پی به راز شب دل روز
راز شب بود پیکر زهرا
که شب آغوش خاک گشتش جا
راز شب بود بانویی معصوم
که چو او مردی از زمانه نزاد
هیجده ساله بانویی پرشور
که سیه کرده چهرهی بیداد
بانویی کز سخن به محضر عام
ریخت آتش به جان استبداد
بانویی شیردل، دلیر و شجاع
که نمود از حق خویش دفاع
گرچه زن بود لیک مردانه
از قیام آتشی عظیم افروخت
شعلهای برکشید از دل خویش
که سیه خرمن ستم را سوخت
درس احقاق حق و دفع ستم
به جهان و جهانیان آموخت
مردم خفته را ز خواب انگیخت
آبروی ستمگران را ریخت
سید محمّد حسین شهریار
شمع شبستان
ای گل پژمرده باغ علی
تازه شد از هجر تو داغ علی
آه عجب مرگ تو جانکاه بود
وای که عمر تو چه کوتاه بود
ای گل امید گلستان من
فاطمه ای شمع شبستان من
ای تو نبی را به جهان نور عین
گو چه کنم با حسن و با حسین
بهر تو محبوب به هر صبح و شام
اشک غم دیده فشانده مدام
مشجری کاشانی
بانوی خاندان فضیلت
ای افتخار عالم هستی لقای تو
پاینده چون بقای حقیقت بقای تو
اسلام سرفراز به ایمانت از نخست
خورشید پرتوی ز فروزنده رای تو
من هیچ کس دگر نشناسم به روزگار
بانوی خاندان فضیلت، سوای تو
الحق که هر چه فخر و شرف بود در جهان
میخواست خاص شخص تو باشد خدای تو
فرزند مصطفایی و زهرای پاکدل
ای مصطفای تو همه محو صفای تو
شوی تو مرتضی و رضایت رضای او
زین رو بود رضای خدا در رضای تو
دخت خدیجه بودی و در خانهی علی
چشم زمانه خیره بماند از وفای تو
فرزند، چون حسین و حسن خود که آورد؟
آوردهای تو، جان دو عالم فدای تو
حلم حسن که پایهی دین استوار داشت
کرد آشکار تربیت جانفزای تو
در خانهی تو درس شهامت فراگرفت
آن پاکباز خسرو گلگون قبای تو
پروردهای چو زینب کبری تو دختری
دختر نه، بلکه ضیغم دختر نمای تو
هر کس تو را شناخت به حق اعتراف کرد
بیگانه با خدا نشود آشنای تو
ای سرور زنان دو عالم که بود و هست
فردوس آیتی ز مبارک سرای تو
دنیا نساخت با تو و کاری شگفت نیست
این خاکدان پست کجا بود جای تو؟
مانند شمع سوختی و اشک ریختی
جانسوز همچو نالهی نی شد، نوای تو
پیش تو خاک بود فدک زان که در فلک
بوسد به افتخار، ملک خاک پای تو
زان رو شدی فسرده چو گل کز نفاق و کفر
بی اعتنا شدند به بانگ رسای تو
کفر و نفاق قوم عرب آشکار شد
روزی که رنجه گشت دل مبتلای تو
تو دختر پیمبر و بعد از وفات او
از جور امتش غم بی انتهای تو
آتش زدند دوزخیان چو در بهشت
آتش گرفت جان جهان از برای تو
بر حال تو اگر در و دیوار ناله کرد
نبود عجب که بود عجب ماجرای تو
بهر رهایی علی از دست دشمنان
افکند لرزه در همه عالم ندای تو
و آن زیوری که بست به بازوی تو عدو
افزود شفیعهی محشر! بهای تو
جز اشک و آه هیچ نیاید ز دست ما
بدهد خدای محسن تو هم جزای تو
هستی امین گنج عنایات کردگار
من نیز چشم دوخته ام بر عطای تو
دکتر ناظر زاده کرمانی
ماتم زهرا (س)
ابتدا گر، دم ز بسم الله زنم برجاستی
چون كه بسم الله هر جا اول طغراستی
بعد بسم الله، دم از نعت محمد میزنم
آن كه چشم عالم امکان از او بیناستی
دیدهی دل را منور کن ز نور روی او
کاو فروزان ماه برج لیله الاسراستی
بعد احمد گر کنم مدح پسر عمش، رواست
چون به عون اوست نطق من اگر گویاستی
کی تواند کس کند مدح علی مرتضی؟
ز آن كه مداحش به قرآن ایزد داناستی
گر یدالله فوق ایدیهم به قرآن خوانده ای
گو، که غیر از مرتضی این رتبه را داراستی؟
وصف او در کثرت و وحدت نشاید کرد، زانک
وصفش اینجا لا تعد آنجا و لا تحصاستی
من نمیگویم که: مدح مرتضی کار من است
قطره را کی قدرت توصیف از دریاستی؟
اینقدر دانم که از بهر توسل در هموم
عبد را هر جا گشاد کار با مولاستی
هرچه هستی باش ای دل، خیره و خودسر مباش
خودسری کی شیوهی سلاک (1) ره پیماستی؟
فاش گویم: دست بر دامان صاحبخانه زن
چند روزی را که مهمان اندرین دنیاستی
کیست صاحبخانه غیر از مرتضی زوج بتول؟
گر که نشناسی تو صاحبخانه را، اعماستی
دست دل را زن به دامان ولای مرتضی
خاصه در این مه که ماه ماتم زهراستی
نام زهرا در میان آمد، چسان من بگذرم
از بیان حال زار او که غم افزاستی؟
میرسد بر گوش دل اکنون نوای ناله اش
در سخن با جانشین خسرو بطحاستی:
کای پسر عم، ساعتی بنشین که مرغ روح من
میل پروازش به سوی گلشن عقباستی
آخر عمر من آمد، اول رنج تو شد
زین الم دانم که روزت چون شب یلداستی
ساعتی بنشین و سر کن گریه و حالم ببین
بر وصایایم بده گوش ارچه جانفرساستی
اولا، بر من حقوق خویشتن را کن حلال
چون مرا صهبای مرگ الحال در میناستی
یا ابن عم، بسیار زحمت ها کشیدی بهر من
دیدهی من از الم های تو خون پالاستی
چون که بگذشتم از این دنیای فانی یا ابن عم
نعش من بردار در شب، گر تو را یاراستی
شب خودت غسلم ده و تدفین کن و بر خوان نماز
چون شوند این قوم اگر آگاه، نازیباستی
چون تو میدانی پسر عم، بعد بابم در جهان
شکوه ها بر لب مرا زین فرقهی اعداستی
ثانیا، جان تو و جان حسین و هم حسن
دل مرا از داغشان چون لالهی حمراستی
زینب و کلثوم را بنما نوازش بعد من
کز غم ایشان تو دانی خاطرم شیداستی
خود کجا بودی تو یا زهرا به دشت کربلا
تا ببینی نور عینت بی کس و تنهاستی؟
خود کجا بودی که تا بینی ز فرط تشنگی
ز اهل بیتش العطش بر عالم بالاستی؟
خود کجا بودی که بین نوجوانانش تمام
همچو بسمل غرقه خون زان قوم بی پرواستی
خاصه در آندم که اصغر را به روی دست خویش
برد و گفت: ای قوم دون، این حجت کبراستی
قطرهی آبی دهیدش آخر ای بی دین سپاه
کز شرار تشنگی در حال استسقاستی
بی فتوت مردم! آخر این صغیر بی گناه
آتشش از تشنگی هر لحظه بر اعضاستی
با وجود آن كه باشد آب کابین بتول
کامیاب از آن وحوش و طیر این صحراستی
پس چرا از اهل بیت من ز فرط تشنگی
تا ثریا از ثری بانگ عطش برپاستی؟
بیش از این زین قصهی جانسوز «صابر» دم مزن
گرچه طبعت در رثا چون بحر گوهر زاستی
صابر همدانی