المعروفه بالقدر

(برداشت و تفسیری از مناقب منسوب به محیی ‏الدین ابن عربی)

عشق حق در هر دلی مأوا گرفت

کار آن دل در جهان بالا گرفت

آنقدر بالا بگیرد کار عشق

تا نگنجد در بیان مقدار عشق

هر که اخلص گشت اندر حب حق

گوی سبقت می‌برد از ما سبق

شد هویدا تا وجود فاطمه

گشت حب حق نمود فاطمه

داشت زهرا حب حق را از نخست

زین سبب او جز رضای حق نجست

قدر آن بانو به قدر حب اوست

کاین چنین در قدر شأنش گفتگوست

هست معروف خدا و هم رسول

حضرت انسیه الحوراء بتول

قدر او معروف نزد حیدر است

کنز حق را چون که یکتا گوهر است

هم گهر بود و گهرزا، هم صدف

بحر ایمان یافت از قدرش شرف

گوهر یکتای عصمت اوست، اوست

مبدا و منشای دولت اوست، اوست

دولتی کز حق عطا شد بر ولی

گشت از مجرای زهرا منجلی

قدر او را کس نداند جز خدا

معترف بر قدر او شد مصطفی

او صراط المستقیم است و هدف

هرچه خواهی گو ز قدرش لاتخف

محمد فکور صفا (فکور)

المجهوله بالقبر

(برداشت و تفسیری از مناقب منسوب به محیی‏ الدین ابن عربی)

معدن اسرار بود آن نور پاک

گنج را باید نهفتن زیر خاک

چشم سر را نیست تاب دید نور

نور او مخفی است تا یوم النشور

ضد به ضد پیدا شود او ضد نداشت

تاب دیدش چشم هر ملحد نداشت

کنز حق را گوهری یکتاستی

بی گمان آن حضرت زهراستی

قدر این گوهر که میداند؟ علی

کاین چنین در کل بر آن شد منجلی

شد علی گنجور و گنجی نغز یافت

شمس ایمان بود و بر آن ماه تافت

شب روان را ماه نورافشان شود

رهنما تا منزل جانان شود

خیل سجیین نمی‌دانند قدر

ماه را در وقت قرص و گاه بدر

در حیات خویش آن ماه تمام

نورافشان بود در هر صبح و شام

قدرش آن سجینیان نشناختند

زین سبب بر دشمنی پرداختند

مدفنش را کرد مخفی از عنود

وین عمل جز بر رضای حق نبود

گنج خود را کرد مخفی زیر خاک

تا نبیند مدفنش جز چشم پاک

گرچه قبرش از خسان مجهول ماند

یاد او در قلب هر مقبول ماند

محمد فکور صفا (فکور)

قره عین الرسول

نور چشم مصطفی زهراستی

در تجلی از همه اجلاستی

مصطفی را حق دو چشم عرش کرد

نور آن منبسط در فرش کرد

رو بخوان در جامعه با دید دین

تا بیابی نور دین زان محدقین (15)

چشم هستی چشم جان مصطفی است

ساری و جاری در آن نور خداست

گر نمی‌شد نور جاری در دو عین

در خفا می‌‏ماند کل عالمین

نور حق مستولی اندر هستی است

اندر او پیدا بلند و پستی است

هست چشم مصطفی مشکات او

نور حق تابیده در مرآت او

شخص احمد هست مشکات هدی

حضرت زهراست مصباح الدجی

نور از آن مصباح بر عالم رسید

لب ایمان گشت در عالم پدید

شاخص آن لب لب، لب علیست

هیچ می‌دانی اولو الالباب چیست؟

یازده فرزند او از فاطمه

گشت مر عرش خدا را قائمه

قره العین نبی خود نور زاست

نور او سرمنشا نور هدی است

نور حق را هیچ گه سرپوش نیست

نور احمد زین سبب خاموش نیست

این امامان نور پیدای حقند

جمله جنب الله و نور مطلقند

محمد فکور صفا (فکور)

الزهراء البتول

(برداشت و تفسیری از مناقب منسوب به محیی‏ الدین ابن عربی)

نور حق از چهر زهرا ظاهر است

چون كه انوار ولی را مظهر است

حق کند انشاء نور ذات را

نک ولی ظاهر کند آیات را

آیت الکبرای سبحان اظهر است

هم مطهر هم طهور و اطهر است

اطهر بالذات ذات کبریاست

حضرت زهرای اطهر زو نماست

در مقام عصمت اللهی ولی است

وین صفت در جان زهرا منجلی است

او جدا ساز نقم از نعمت است

رحمت اندر رحمت اندر رحمت است

رحمتش سازد جدا جهل از عقول

این بود معنا و مصداق بتول

حق و باطل را جدا ساز او بود

فاصل هر سحر و اعجاز او بود

سحر کی پهلو زند با معجزات

حضرت زهرا بود عین الحیات

جوهر قدسیه بود آن پاک جان

پاک از آلایش خیل زنان

ذات زهرا منشا تاثیر شد

(کیمیای عشق را اکسیر شد)

گر نبود او در خفا می‌‏ماند عشق

(با خود اندر پرده حق میراند عشق)

قابل جمع فیوضات حق اوست

(از جهاتی از اب خود اسبق است)

چون ولی الله اعظم فاعل است

(بر فیوضات ولی او قابل است)

محمد فکور صفا (فکور)

آرزوی گمشده

برداشتی از سخنان علی علیه السلام بر تربت پاک حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها

ای روی دلفروز تو شمع شبانه‏ ام

شد بی فروغ روی تو تاریک خانه‏ ام

ای آرزوی گمشده، زهرا کجاستی؟

تا بنگری فغان و نوای شبانه‏ ام

ای بنت سید قرشی در فراق تو

از دل هزار تیر بلا را نشانه‏ ام

بعد از تو خیر نیست به قاموس زندگی

ترسم که طول عمر شود در زمانه‏ ام

در تنگنای تن شده محبوس روح من

ای کاش مرغ جان بپرد ز آشیانه‏ ام

زهرا، تو رفتی از غم و محنت رها شدی

من بی تو چون پرنده‌ی گم کرده لانه‏ ام

بعد از تو درد دل به که گویم که همچو تو

باشد شریک درد دل محرمانه‏ ام؟

پروانه ‏وار بال و پرم سوخت العجب

کس با خبر نشد ز شرار شبانه‏ ام

زهرا، چرا جواب علی را نمی‌دهی؟

ای با خبر ز سوز عاشقانه‏ ام

اندر حیات عاریه شرمنده‏ ام ز تو

تا دیده ‏ام فتد به «در» و آستانه‏ ام

بر حق خود قسمت بگذر از علی

بس جور روزگار کشیدی به خانه‏ ام

از تازیانه، ساعد سیمین تو شکست

دلخسته من هنوز از آن تازیانه‏ ام

از بهر گریه در غم هجران تو بس است

رنگ پریده‌ی حسنینت بهانه‏ ام

گه بر سر مزار تو آیم به خانه،

 گه بهر تسلی دل زینب روانه‏ ام

جز دانه‏‌های اشک تر و لخت‏‌های دل

بر مرغکان تو نبود آب و دانه‏ ام

سید محمّد حسین شهریار

رایت توحید

ریشه‌ی سبز امامت پا گرفت

گل به دامان خدیجه جا گرفت

تا شود همراه و همراز پدر

تا شود یار علی علیه السلام در هر گذر

تا خدا بر ما سوی بنشاندش

تا پدر «ام ابیها» خواندش

تا که در دامان شهادت پرورد

رایت توحید بر ما بسپرد

تا که گوید عشق حق بی انتهاست

با شهیدان زمزم خون خداست

عشق و تقوی را به هم آمیخته

و آن دو را در جان زهرا سلام الله علیها ریخته

نور زهرا سرکشید از آسمان

کور شد ز آن دیده‌ی ناباوران

سید زن‌های عالم رخ نمود

داشت آن مه عشق حق در تار و پود

در گریبانش شمیم احمدی

ارمغانش بود صبح سرمدی

بر زنان آزادگی آواز کرد

قفل زنجیر حقارت باز کرد

گوئیا خورشید از آن خانه تافت

زن پس از آن جلوه‏ ای جاوید یافت

رایت آزادگی افراشت او

بذر گلهای شقایق کاشت او

(سوختن با ساختن آمد قرین

گشت محنت با تحمل همنشین) (16)

ما همه پروانه در پیرامنش

ای «سپیده» دست ما و دامنش

تا بتابد مهر مستور از نهان

تا شکوفد گلشن گلهای جان

آه… زهرا جان ز گل گردد تهی

این گلستان، گر تو ما را وانهی

سپیده کاشانی

بهاران در حجاز

در شبی ظلمانی و اندوه بار

لحظه‌ها می‌‏آمد از ره سوگوار

سرزمینی بود و شب فرمانروا

دردها بسیار، اما بی‏ دوا

خاک گلهایش گیاه درد بود

صبح دیده ناگشوده می‌‏غنود

می‌شکفت ار نو گلی بر شاخسار

باغبان را اشک حسرت بُد نثار

زآنکه آن گل سرنوشتش مرگ بود

شاخه را حاصل تنی بی برگ بود

مرگ گلها بود در طغیان جهل

ناخدای ظلم، کشتی ‏بان جهل

مهر خونین، خاک تفته، کوه داغ

فصل فصل رویش گلهای داغ

غنچه‏ ای چون لب به خنده می‌گشود

دست خون ریز خزانش می‌ربود

ناگهان آمد بهاران در حجاز

شد گلی بر شاخسار وحی باز

چشمه ‏ای از نور جوشیدن گرفت

گشت جاری و خروشیدن گرفت

شب پریده رنگ، زان سامان گریخت

ساغر شام سیه بر خاک ریخت

شد زمان گهواره‏‌ی میلاد نور

صبح آمد زرفشان از راه دور

نوگل باغ نبوت باز شد

مهر با مه همدل و همراز شد

اختر تابنده‌ی دامان وحی

رخ نمود از شرق بی‏ پایان وحی

در رسید از جان جانان این ندا

سوی آن عاشق که بُد رمز آشنا

کای محمد کوثرت بخشیده ‏ایم

مهر و مه در طالع او دیده‏ ایم

کوثرت در قرن‏‌ها جاری شود

مظهر عشق و وفاداری شود

پاکی از او چشمه ‏سار آموخته

شمع سان از عشق «ما» افروخته

ما به او عاشق شویم و، او به ما

خلق گویند اوست محبوب خدا

جان عاشق، جسم پر دردش دهیم

سینه‏ ای بس عشق پروردش دهیم

کز پریشانی به رسم عاشقان

شهره گردد نام او اندر جهان

روشنی بخشد دلت دیدار او

گسترد حق در جهان، اشجار او

(جلوه‌ی معشوق شورانگیز شد)

ساغر عصمت از او لبریز شد

مهر، مه را همچو جان در بر گرفت

آفرینش شوکتی دیگر گرفت

عرشیان با حمد و تهلیل و سرور

گرد آن گل آمدند از راه دور

چشم صحرا این عجب کی دیده بود

در زمین عطر خدا پیچیده بود

نام او را مصطفی زهرا نهاد

آن مه از گردون فراتر پا نهاد

سپیده کاشانی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا