گنجینه گوهر

زن رمز بهشت زندگانی است

تابنده چو ماه آسمانی است

بی زن گل زندگی خزان است

زن مایه‌ی شادی جهان است

زن کعبه‌ی عشق جان مرد است

بی زن دل مرد سرد سرد است

آن خانه که زن در آن نباشد

آسایش جسم و جان نباشد

دامان زن فرشته رخسار

باغی‏ ست ز گلبنان بی خار

صد گرد دلیر و مرد دانا

پرورده به فکرت توانا

هر خانه که زن در او نبینی

ز آنجا گل آرزو نچینی

این وصف بتان خاک ‏زاد است

نی مدح زنان پاک‏ زاد است

این باشد اگر مقام زنها

تا خود چه بود مقام زهرا

او گوهر گنج دین حق بود

سرمست می یقین حق بود

مبهوت جهان ز عفت او

دل باخته بر فصاحت او

او دخت پیمبر خدا بود

گنجینه‌ی گوهر خدا بود

دامان خدیجه مکتب او

قرآن زده بوسه بر لب او

آن محرم بارگاه ایزد

نور دل دیده‌ی محمد

دُر صدف بحار توحید

دیباچه‏‌ی علم و حلم و تمجید

با فکر بلند و روح ساده

بر دیده‌ی دهر پا نهاده

از بطن خدیجه گام برداشت

بر چشم دل زمانه بگذاشت

شد مولد پاک او مسلم

سر منشأ «افتخار» عالم

سید جلال ‏الدین میر آفتابی (افتخار)

روشن ‏تر از جان دریا

زیباتر از فکر باران، روشن‏ تر از جان دریاست

در دفتر آفرینش یک شعر بسیار شیواست

او روح سبز بهار است، آئینه ‏ای بی ‏غبار است

پرواز مرغ دلم را آبی‏ ترین آسمانهاست

دستش پل رستگاری، چون نهری از نور، جاری

هر سو که یک جان تاریک، هر جا که یک قلب تنهاست

نامش بلندای عشق است، جامی ز صهبای عشق است

مغروق دریای عشق است، مرگی بدینسان چه زیباست

زیبائیش غمگنانه، تنهائیش جاودانه

از او به هر دل نشانه، از وی به هر سینه غوغاست

در خاطر تشنه کامان، همزاد شیرین زمزم

در صحبت خسته گامان، همدوش دیرین طوباست

اسطوره‌ی عشق سرمد، تمثیل ایثار و ایمان

راوی آیات احمد، گویی که قرآن گویاست

یادش صفای دلم باد، بانوی آب، آنکه گفتم

زیباتر از فکر باران، روشن‏ تر از جان دریاست

بهمن صالحی

بانوی آب

چون هاله ‏ای ز عاطفه‌ی ماه

با جامه ‏ای ز نور

در قصر آفرینش کامل

خورشیدوار، ایستاده به درگاه.

نامش،

ظهور زهره در آفاق عشق

مهرش،

فروغ سرمدی دلهاست

با ابر مهربانی دستانش

بانوی آب

در لحظه‌های آبی رویاست

آئینه‏‌ی کرامت دریاست.

او،

والاترین امیره‌ی گلها

در وسعت مدائن روحانی است

شعر شرف

بر سینه‌ی کتیبه‌ی تاریخ

اسطوره‌ی شگفت طهارت

منظومه‏‌ی فضایل انسانی است

گهواره‌ی دو شیر شجاعت

در جنگل ستاره و خنجر

باران شامگاهی،

بر گسترای مزرعه‏‌ی کهکشان

آموزگار صبح،

در پاکی و صفاست

بانوی باستانی دلها،

آمیزه‏‌ی تعقل و پرهیز

معنای زن،

در مکتب مبارک قرآنی است.

با او سخن جز با وضوی اشک، مگویید

وز او نشانه ‏ای

جز در جهان ساکت و خاکستری خواب مجویید

کان نخل رنجیده، و آن سرو سوگوار

از مرگ ارغوانی خورشید

تعبیر صادقانه‏ی اندوه

در شعر ناتمام جوانی است،

بانوی بانوان

برج بلند و سبز رهایی

از خاک و خاکیان

معراج نور از پهنه‌ی زمین تا عرش آسمان

بهمن صالحی

قبله‌ی آدم

چه خرم می‌‏وزد باد بهاری از دامن صحرا

عبیر آمیز و نکهت بیز و عشرت خیز و بهجت زا

کنار جویباران رسته هر سو نو گلی از گل

سپید و آبی و زرد و بنقش و نیلی و حمرا

به پیرامون هامون می‌زند گلهای گوناگون

ره گبر و مسلمان و مجوس و کافر و ترسا

جلوس نو عروس گل، بود در حجله‏‌ی گلبن

مصفا و چمن آرا و روح افزا و غم فرسا

کنار جوی، زنبق داده و رونق باغ را الحق

ز شبنم صبحدم بر گوش مریم لؤلؤ لالا

به هر جا شد گهرافشان سحاب از دیده‏‌ی گریان

روان گردید جوی و چشمه و رود و شط و دریا

چو شبنم روی گل شوید، صبا راه چمن پوید

رخ گل بوسد و بوید، به یاد وامق و عذرا

به باغ اندر نگر زریون (6) به سر بنهاده طشت زر

که چون خورشید محشر هست یک نی از زمین بالا

چرا از لاله و نرگس نمی‌‏پرسند اهل دل

که اندر دستشان آیا که داد این ساغر و مینا؟

عجب نبود اگر لاف کلیمی می‌زند بلبل

که گلبن آتش طور است و گلشن سینه‌ی سینا

تو را پیوسته می‌‏خواند به سیر گلشن وحدت

دهان غنچه‏‌ی خاموش و بانگ بلبل گویا

در این فرخنده فصل بهجت افزا، به که بگذارم

قدم از گلشن صورت به سیر گلشن معنا

در آن گلشن چو دیگر بلبلان رطب اللسان گردم

به پای گلبنی کز آن گل توحید شد بویا

مصفا گلبن باغ رسالت، دوحه‏‌ی (7) عفت

ضیا افزای افلاک جلالت، زهره‌ی زهرا

خدیجه دختر پاک خویلد را جگر گوشه

که شد از یمن مولودش جهان مرده دل، احبا

صفای قلب احمد، روشنی بخش دل حیدر

شفیعه‌ی روز محشر، فاطمه، صدیقه‌ی کبرا

ز فیض مقدم این آیت قدسیه، تا محشر

بنازد بر فلک یثرب، ببالد بر سمک بطحا

نبی، صدیقه و خیر النسا، فرمود در شانش

زهی زان منطق شیرین، زهی زان گفته‏‌ی شیوا

زکیه، مطمئنه، راضیه، مرضیه، قدسیه

که حیدر گفت در وصفش، بتول و نخبه و عذرا

به هنگام عبادت، آستانش قبله‌ی آدم

به وقت عرض حاجت، آستینش در کف حوا

گرش خدمت قبول افتد، کنیز مطبخش مریم

ورش عز وصول افتد، غلام درگهش عیسی

صبا از دور باش عصمتش همواره سرگردان

سها (8) از کور باش عفتش در روز ناپیدا

وجودش رابط وحدت میان احمد و حیدر

چو حسن سرمدی ما بین عقل و عشق بی‏ پروا

قداست جفت با نامش، ملایک طایر بامش

یکی می‌‏باشد از خدام او اندر جنان لعیا (9)

به زیر گنبد اخضر، دگر چون احمد و حیدر

که آرد اینچنین دختر؟ که دارد جفت بی همتا

مگر تا دور احمد کور سیر قهقرا گیرد

که زهرایی ببیند بار دیگر دیده‏‌ی بینا

وگرنه تا قیامت سال و ماه و هفته و ساعت

اگر جویی نبینی مثل و مانندش دگر اصلا

به دامن پرورد زهرای دیگر مادر گیتی

اگر گنجد درون جوز روزی پیکر جوزا

ببخشا بر من ای خاتون محشر، گر که نتوانم

ز نوک خامه سازم در ثنایت چامه‏ ای انشا

مگر مدحی که باشد در خور شأنت کسی داند؟

مگر عقل بشر پی بر مقامت می‌‏برد؟ حاشا

تویی ناموس داور، به که باشد مادحت حیدر

که وصف قاف (10) را باید شنید از منطق عنقا

تو را شاید که حق مداح باشد، ورنه در مدحت

چه گوید قطره؟ گیرم باشدش سنخیت دریا

من و مدح تو؟ خاکم بر دهان ای بضعه‏‌ی احمد

من و وصف تو؟ مهرم بر زبان ای نو گل طاها

در آن خلوت که ایزد شمع توصیف تو افروزد

کرا قدرت که با پروانه بگذارد قدم آنجا؟

فدک را آنکه بگرفت از تو، غافل بود زین معنی

که می‌باشد طفیل هستیت دنیا و مافیها

تو را در روز محشر می‌شناسند آن سیه رویان

که غیر از ذیل پاکت نیست کس را عروه الوثقی

سزاوارت اگر مدحی ندانستم، دعا دانم

دعا از من، اجابت از خدای عالی اعلی

بود تا فرض بر حجاج طوف کعبه در گیتی

بود تا آیت معراج سبحان الذی اسری (11)

بهار عمر انصار تو ز آسیب خزان ایمن

نهار بخت اغیار تو، همرنگ شب یلدا

صابر همدانی

جواد العالم العقلیه

(برداشت و تفسیری از مناقب منسوب به محیی‏ الدین ابن عربی)

عقل کل اول ظهور باری است

وان ظهور اندر موالی جاری است

عقل رزق روح و جان اولیاست

قاسم الارزاق شخص مرتضی است

چون كه ظرف جان زهرا کامل است

عقل کل را در پذیرش شامل است

حضرتش مشکات نور عقل شد

تا که نور از او به عالم نقل شد

او جواد العالم العقلیه بود

جود حق را مظهر او شد در نمود

آری آری او بود شمس الشموس

منبسط زو گشت عقل اندر نفوس

سالک راه علی او شد نخست

زین سبب او جز رضای حق نجست

با علی هم رای و هم اوصاف بود

نقد جانش را خدا صراف بود

در لباس زن هویدا شد، ولی

یازده انوار زو شد منجلی

شمس مطلق خود ولی الله بود

آسمان عشق را او ماه بود

چارده نور از یکی مبدا بتافت

هر یکی از دیگری این نور یافت

روشنی از شمس مطلق می‌‏گرفت

گر به خوانندش ولی نبود شگفت

بر وراثت نیست این قانون حق

هر یکی زیشان ولی‏ اند از سبق

قالب تنشان بود از هم جدا

جمله یک روحند و مبداشان خدا

محمد فکور صفا (فکور)

و علی الجوهره القدسیه

(برداشت و تفسیری از مناقب منسوب به محیی‏ الدین ابن عربی)

جوهر قدسیه بود آن پاک جان

پاک از آلایش خیل زنان

ذات زهرا منشا تاثیر شد

کیمیای عشق را اکسیر شد

گر نبود او، در خفا می‌ماند عشق

با خود اندر پرده حق می‌‏راند عشق

قابل جمع فیوضات حق اوست

از جهاتی از اب خود، اسبق اوست

چون ولی الله اعظم فاعل است

پر فیوضات ولی او قابل است

در مثل حوای روحانی است او

منشا و مبداء انسانی است او

خاتمت را حق نمود آباد از او

چون همه خیل امامان زاد از او

عشق را یک سوی باید قابلی

جز خدا نبود مر او را فاعلی

پس همه تاثیر از حق است حق

شد معانی حائل ای رب الفلق

پرده ‏داری کن که ستاری تراست

راز دل گر بشنود تن بر هبا است

ما گروه بی دلان جمله تنیم

کی توان بر اصل این معنا، تنیم (12)

چون معانی فوق استعداد ماست

حضرتش از دید جانها در خفاست

قدر آن انسیه شد مجهول از آن

که ندارد هیچ کس از او نشان

در تعین گرچه او انیسه است

ذات پاکش جوهر قدسیه است

محمد فکور صفا (فکور)

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا