حرم دوست
بخت فرخنده شبی بال و پری داد مرا
به سوی کعبهی مقصود فرستاد مرا
خواب شیرین وصال حرم دوست شبی
سوخت در تاب و تب عشق چو فرهاد مرا
سایه چون بر سرم افکند همای توفیق
کرد از بند هوا و هوس آزاد مرا
پرکشیدم به سوی کعبه که تا بار دگر
کرم دوست کند یاری و امداد مرا
این صفای ملکوتی و صدای لبیک
نرود تا ابد این منظره از یاد مرا
دل دیوانه سوی چشمهی زمزم بردم
تا مگر چشمهی رحمت کند آباد مرا
استلام حجر و سعی و صفا و مروه
زنگ از آئینهی دل برد و صفا داد مرا
بانی کعبه خلیل است در آن بیت جلیل
زنده شد خاطرهی بانی بنیاد مرا
یثرب و منظرهی قبهی خضرای رسول
برد اندوه و غم از خاطر ناشاد مرا
عطر گلهای رسالت به مشامم بگذشت
چو گذر بر حرم فاطمه افتاد مرا
به دعا دست گشودم که مکن یا رب دست
کوته از دامن این مادر و اولاد مرا
خیزم از خاک و به دامان بتول آویزم
گر به کویش چو غباری ببرد باد مرا
دکتر ناظرزاده کرمانی
روز میلاد
نور حق فاطمه، از غیب خوش آمد بشهود
مقدم اوست مبارک، قدم او مسعود
روز میلاد وی آغاز سعادتها بود
سرو جان باد فدای قدم این مولود
روشنی بخش ازل تا به ابد در دو سراست
که به تقوی است در این نشئه هم امکان خلود
یافت پیوند نبوت به ولایت از او
شجر طیبه آن طاهرهی دوران بود
ما همه همچو گیاهان طفیلی وجود
شجر طیبه در گلشن هستی مقصود
تا نگوئی ثمر خلقت انسانها چیست؟
آدمی بهر عبادت شد و طاعت موجود
همچو زهرا دگری را نشناسد ایام
محو حق گشته سراپا به قیام و به قعود
نیمه شب ناله ز محراب بر افلاک رسد
این همان نالهی زهراست به یاد معبود
طاعتی کرد که افتاد ندایش در عرش
دولتی داد خدایش که نگردد مفقود
هر که مسکین به در خانهی زهرا برود
هم طریق کرم آموزد و هم معنی جود
غافل از حرمت زهرا که شود جز نااهل؟
منکر معجز عیسی که بود غیر یهود؟
ای سرافرازترین دختر عالم که تو را
نیست مانند به جود و به عفاف و به سجود
من به مدح تو چگویم که چو خورشید فلک
شوکتت هست پدیدار و مقامت مشهود
هر که را مهر تو در دل، بر ایزد مقبول
وانکه را قهر تو حاصل ز در حق مطرود
جشن میلاد تو در خلد چو گیرد مریم
نغمهی شوق در آن بزم برآرد داود
نیست نومید اگر نامهی ما گشت سیاه
آبرو هست تو را پیش خداوند ودود
از فروغ رخ زهرا شده روشن اسلام
نور حق بود که از غیب درآمد بشهود
دکتر ناظرزاده کرمانی
سپهر رفعت
مهی ز چرخ نبوت چو مهر، جلوه نمود
که پیش طلعت او مهر و ماه برد سجود
ستاره ای بدرخشید ز آسمان عفاف
که شد ز نور رخش خیره چشم چرخ کبود
چو بیست روز گذشت از جمادی الثانی
بزد قدم ز عدم فاطمه به ملک وجود
به روز عید سعید ولادت زهرا
ز لطف، حق در رحمت به روی خلق گشود
دمید صبح سعادت ز مشرق عصمت
نمود جلوه چو زهرا، به طالع مسعود
نمود زهره لب خود به خیر مقدم باز
نواخت مشتری از شوق، چنگ و بربط و رود
به رقص آمده ناهید زین شعف به سپهر
به کف گرفته زحل تیغ بهر دفع حسود
فلک نموده نثار رهش کواکب را
ملک نموده به مجمر عبیر و عنبر و عود
به باغ خلد شده حوریان همه مسرور
چنانکه اهل زمین جمله خرم و خشنود
برای تهنیت از عرش فوج فوج ملک
گهی کنند نزول و گهی کنند صعود
زهی شرف که بود دخت احمد مرسل
زهی جلال که شد مظهر خدای ودود
محیط عصمت و عفت شفیعهی محشر
سپهر رفعت و شوکت حبیبهی معبود
اشارتی ز صفایش، صفای خلد برین
کنایتی ز قیامش، قیامت موعود
اگر اراده کند ز امر ایزد یکتا
به یک اشاره نماید دو صد جهان موجود
ز دختری به جهان این همه صفات نکو
کسی ندیده جز از دخت احمد محمود
بود کلام خدا از کلام او ظاهر
بود صفات خدا از صفات او مشهود
غرض ز خلقت اشیاست ذات او منظور
جهان چو قلزم و او هست گوهر مقصود
تمام، چشم شفاعت به سوی او دارند
خلیل و نوح و کلیم و مسیح و آدم و هود
هوای جنت و کوثر کجا به سر دارد
جبین به خاک رهش هر که از دل و جان سود
محب او بود ایمن، چو نوح از توفان
خلیل او بود آسوده ز آتش نمرود
به رتبه اش بود این بس که خواجهی «لولاک»
هماره «ام ابیها» به شان او فرمود
به ذات او نبرد پی کسی که از غفلت
اسیر دام هواست و پای بند قیود
کسی که شد متمسک به ذیل مرحمتش
بدون شبهه که از خوف روز حشر آسود
چگونه مدحتش آرم که همچو ذات احد
زده است خیمه برون ذاتش از جهات و حدود
ز بحر طبع گهربار «قدس طوسی»
به مدح و منقبت و وصفش این چکامه سرود
غلامرضا قدسی خراسانی
خلقت زهرا سلام الله علیها
عارفان را صنع حق دیدن نشاط افزاستی
و آنچه در چشم تو نازیبا بود زیباستی
هر چه از پیدا و پنهان زشت و زیبا دیده ای
ز امر حق باشد، کزو بود، همه اشیاستی
کیست دانی مظهر حق، آنکه تسلیم قضاست
کی ورا گر تیر بارد از فلک پرواستی
آل احمد جمله زین رو مظهر حق گشتهاند
کی کسی ز آنان به رتبت در جهان والاستی
حضرت ام الائمه، فاطمه خیر النساء
آنکه نور چشم جان سید بطحاستی
کیست زهرا، آنکه با شاه ولایت همسر است
محرم راز علی عالی اعلاستی
این زن مرد آفرین را نیک اگر بینی به دهر
هست بی همتا و همچون همسرش یکتاستی
بی ولایش دم ز دینداری زدن بی حاصل است
دین حق بی مهر او بی معنی و بیجاستی
گر نمیشد خلقت زهرا به ظاهر آشکار
خوب میدیدی علی بی همسر و تنهاستی
من چه گویم در علو رتبت وی کز مقام
خاکروب آستانش مادر عیساستی
مادری مانند زهرا هست فرزندش حسین
آنکه بر فرق عوالم تاج کرّمناستی
صبر بی پایان او شد جلوه گر در مجتبی
زان شجر بین این ثمر گردیده ات بنیاستی
خورد از آن پستان چون زینب شیر، گویائی گرفت
پشت چرخ از خطبه اش لرزد ز بس غراستی
بود زهرا افتخار بانوان حق پرست
عقل داند منکر وی تا ابد رسواستی
بارالها احتیاجش را به لطف خود برآر
هر که چون «کی فر» محب عترت زهراستی
حسین مظلوم (کی فر)
اختر برج کمال
رخت چون بر بست زهرا زین دیار
مرغ روحش شد سوی دارالقرار
شد خموش آن طایر بشکسته بال
گشت آفل (5) اختر برج کمال
این گل امید را هم چرخ چید
محرم سر ولایت آرمید
دید مولا در جهان یک بار نیست
راز دل را محرم اسرار نیست
خیره خیره کرد با حسرت نگاه
بر رخ رخشان تر از خورشید و ماه
گفت کی پشت و پناهم فاطمه
روز و شب خورشید و ما هم فاطمه
ای زبان حق کنون گوشی چرا؟
ای چراغ خانه خاموشی چرا؟
ای وجود تو توانائی من
وی جمالت نور بینائی من
ای گل خوشبوی باغ آرزو
دل فسرد از بلبلان نغرگو
در بهار ای نوگل افسردی چه زود
من خزان دیدم تو پژمردی چه زود
جان فدای قامت دلجوی تو
این سیاهی چیست بر بازوی تو؟
چهره ات هرگز چنین نیلی نبود
بر رخ تو ضربهی سیلی نبود
آسمان جا دارد ار خون میگریست
صبر در حق راستی کار علیست
حسین مظلوم (کی فر)
سوز و ساز
دور از تو من ای زهرا میسوزم و میسازم
تنها به دل شبها میسوزم و میسازم
در گوشه غم هر شب در آتش تاب و تب
چون شمع ز سر تا پا میسوزم و میسازم
زین پیش به هر ماتم بودی تو مرا همدم
دور از تو کنون تنها میسوزم و میسازم
تا کرد جدا از هم ما را فلک، از این غم
من بی تو درین دنیا میسوزم و میسازم
گویم که شوم در خواب باشد که تو را بینم
در حسرت این رؤیا میسوزم و میسازم
بار غم تو بر دل، باری است بسی مشکل
با این غم جانفرسا میسوزم و میسازم
ای از تو شبم روشن رفتی تو و ماندم من
در این شب بی فردا میسوزم و میسازم
طفلان تو با شیون خواهند تو را از من
از داغ دل آنها میسوزم و میسازم
ای از تو «جلال» دین دور از تو من مسکین
با دیدهی خون پالا میسوزم و میسازم
سید جلال الدین میرآفتابی (افتخار)
برتر از عقول
شده روشن از تو سرای دل، که تو شمع خلوت حیدری
به تو مانده چشم امید ما، که تو نور چشم پیمبری
تو مهی به اوج سپهر دین، پدر تو خاتم و تو نگین
شده محو حسن حور عین که تو رشک زهرهی ازهری
تو کجا و مسئلهی فدک، که گذشتی از فلک و ملک
چه بخوانمت که فدیت لک تو زحد وصف فراتری
ز تو گشت ناطقه منفعل، ز تو ماند پای خرد به گل
قلم از بیان تو شد خجل، که تو خود یگانه سخنوری
ز بهشت نسل رسول ما، چه گلی بود چو بتول ما
تو فراتری ز عقول ما، تو ز بوی قدس معطری
چو توئی به حشر پناه ما، چه غمی ز روی سیاه ما
که توئی شفیع گناه ما که مهین حبیبهی داوری
سخن تو نور مبین بود، نظر تو عین یقین بود
همه «افتخار» من این بود که توأم شفیعهی محشری
سید جلال الدین میر آفتابی (افتخار)