افق عصمت
طرف چمن به بلبل شیدا خجسته باد
گل می برد قرار ز مرغان نغمه ساز
فصل طرب به مرغ خوش آوا خجسته باد
سر زد فروغی از افق عصمت و عفاف
میلاد نور در شب یلدا خجسته باد
بشنو نشید زهره که خواند به بام چرخ
فرخ طلوع کوکب زهرا خجسته باد
گویند جمله پردگیان حریم قدس
این موهبت به سید بطحا خجسته باد
این خیر بی نهایت و این کوثر عظیم
بر حضرت خدیجه و طاها خجسته باد
فرخنده روز مولد مسعود فاطمه
آن نور محض و عصمت کبری خجسته باد
محمود شاهرخی (جذبه)
خیر کثیر
نور دل و دیدهی پیمبر زهراست
ام الحسنین و کفو حیدر زهراست
آن خیر کثیر را که از فرط کمال
ایزد بستود و خواند کوثر زهراست
محمود شاهرخی (جذبه)
معنی کوثر
این نادرهی جهان هستی
وی جلوهی جاودان هستی
ای ذات تو اصل آفرینش
وی از تو بپا جهان هستی
ای گلبن گلشن رسالت
وی میوهی بوستان هستی
ای ماه منیر برج عصمت
تابنده به آسمان هستی
تو جان محمدی و باشد
آن نور یگانه جان هستی
در آینهی رخ تو پیداست
آن صورت بی نشان هستی
ای دست خدا در آستینت
خاک درت آستان هستی
ای فاطمه، ای عزیز داور
ای معنی جاودان کوثر
ای اسوهی بانوان عالم
شد زن به وجود تو مکرم
انسان به کمال تو مباهی
نسوان ز جلال تو معظم
گر خاتم انبیاست احمد
هستی تو نگین دست خاتم
جان تو کرامت مصور
جسم تو حقیقت مجسم
بردی پی پاس حق بسی رنج
خوردی پی حفظ دین بسا غم
تا جور برافتد از زمانه
تا عدل علم زند به عالم
ای فاطمه، ای عزیز داور
ای معنی جاودان کوثر
محمود شاهرخی (جذبه)
مرآت جمال
ای نادرهی جهان هستی
وی جلوهی جاودان هستی
ای علت آفرینش خلق
وی از تو بپا جهان هستی
ای گلبن گلشن نبوت
وی میوهی بوستان هستی
ای ماه منیر برج عصمت
تابنده به آسمان هستی
ای نفس مکرم محمد (ص)
شادست به تو روان هستی
ای جفت علی و مام مهدی
آن رهبر کاروان هستی
مرآت جمال لا یزالی
در تست عیان نهان هستی
تو جان پیمبری و باشد
آن سر وجود، جان هستی
در آینهی رخ تو پیداست
آن صورت بی نشان هستی
ای دست خدا در آستینت
خاک درت آستان هستی
ای فاطمه ای که شد ز رفعت
از نام تو تر زبان هستی
ای آنکه تو را نبود روزی
جز خون جگر ز خوان هستی
بر «جذبه» ز لطف رحمت آور
ای رحمت بیکران هستی
محمود شاهرخی (جذبه)
کوکب تابان
چو نورش در بسیط ارض از عرش برین آمد
خدا را هر چه رحمت بود نازل بر زمین آمد
ز نورش رحمت از رب المشارق تافت بر عالم
چو زهرا را ظهور از رحمة للعالمین آمد
به رشک آسمان طالع شد از روی زمین ماهی
که از شرم رخش خورشید، خاکسترنشین آمد
هویدا گشت بر چرخ نبوت کوکبی تابان
که مهرش مشتری چون زهره بر ماه جبین آمد
ز عرش کبریا بر فرش چون نورش هویدا شد
ملایک در طوافش از یسار و از یمین آمد
چو از جان آفرین در صورت آمد نقش دختر
هزاران آفرین بر نقش، از جان آفرین آمد
جمالی در تجلی آمد از پیراهن امکان
که صد خورشید و ماهش جلوه گر از آستین آمد
چو خورشد است پیدا از دو روشن گوشوار او
که این کرسی نشین را منزلت عرش برین آمد
در او نور علی ممزوج با نور محمد شد
مه و خورشید از این مشرق صباح واپسین آمد
علی عین محمد بود در عین فواد اما
تعین (1) بود کاینجا پرده بر عین دو بین آمد
از آن تاری که چرخش رشت با دست عبودیت
میان حق و جبریل امین حبل المتین آمد
علی مرآت یزدان بود و ذاتش بی قرین، آری
خدای بی قرین مرآت ذاتش بی قرین آمد
بتول آیینه شد، آیینهی اوصاف یزدان را
چنان آیینه را آیینه در عالم، چنین آمد
چو از رنگ تعین صاف شد اوصاف این دختر
ز بیرنگی رخش آیینهی سلطان دین آمد
نجویند اهل بینش استعانت جز به نور او
که در هر ورطه نورش مستعان و مستعین آمد
ملایک را از آن شد سجده واجب بر گل آدم
که این نور خدا را جلوه اندر ماء و طین آمد
یقین در حق ندارد هر که شک در حق او دارد
بلی حق الیقین از دولت عین الیقین (2) آمد
ولایش آب حیوان است جاری در عروق دل
حیات جان انسانی از این ماء معین (3) آمد
ز حسن طلعتش افتاد عکسی آفرینش را
ز عکس روی او پیدا بهشت و حور عین آمد
نمود از سایهی قدش تجلی نخلهی طوبی (4)
بیانات لبش نهرین شیر و انگبین آمد
چنان از ماه رویش روشن آمد ظلمت غبرا
که گوئی بر زمین مهر از سپهر چارمین آمد
کنیزش را نباشد اعتنا بر تخت بلقیسی
غلامش را سلیمان بندهی تاج و نگین آمد
در اوصاف کمال او همین کافیست بر دانا
که این دوشیزه را شوهر امیرالمومنین آمد
«فؤاد» از جان و دل چون دوست دارد آل احمد را
به سمع جان اهل دل کلامش دل نشین آمد
فؤاد کرمانی
کلک قدرت
زین دخت نبی که طلعتش نور بهشت
آورد زمانه دختری حور سرشت
چون خط جمال او به دیباچهی صنع
در نقطهی حسن کلک قدرت ننوشت
فؤاد کرمانی
طینت زهرا سلام الله علیها
ایزد چو سرشت طینت زهرا را
پرورد صفات درهی بیضا را
ز آن دره که داشت رنگ بیضا به جمال
آورد به جلوه لؤلؤ حمرا را
فؤاد کرمانی
برج نبوت
منور خواست چون خلاق عالم چهر دنیا را
نمود از مشرق ابداع، تابان نور زهرا را
چو از برج نبوت مشرق آمد چهر این کوکب
ز نور جلوه روشن کرد عقبی را و دنیا را
در این مشکات ناسوتی از آن مصباح لاهوتی
منور کرد یزدان روی ماه و چهر بیضا را
از این دختر که با دست خدا شد پایه اش همسر
بر آدم تا ابد فخر و شرف باقی است حوا را
از آن رو خوانده احمد نور چشم و چشمهی نورش
که پیش از آفرینش نور بود آن چشم بینا را
نقاب افکند بر چهرش فلک چون دید این کوکب
برد از جلوه رونق آفتاب عالم آرا را
پیمبر داشتی مهرش به اوصافی که در چهرش
تعالی الله عیان دیدی جمال حق تعالی را
سزاوارست گر مرگ کنیزش را کنیز آید
و یا بهر غلامش گر غلام آرد مسیحا را
فؤاد کرمانی
صدف
عالم صدف است و فاطمه گوهر اوست
گیتی عرض است و این گهر جوهر اوست
در قدر و شرافتش همین بس که ز خلق
احمد پدر است و مرتضی شوهر اوست
فؤاد کرمانی
برتر از انبیاء
تا مادر دهر زاده فرزند و نژاد
صد گونه پسر چو انبیا زاد و نهاد
دختر که نبی شود نپرورد جهان
چون برتر از انبیا یکی فاطمه زاد
فؤاد کرمانی
خاتون خلدزاد
هم خضر آب داشت، هم اسکندر آینه
مثل تویی که دید در آب و در آینه؟
از بیم چشم زخم فلک ز آفتاب و ماه
حاضر کند به بزم تو تا مجمر آینه
عکس تو را که شعله صفت سرکش آمده
در بر اگر کشد نکند باور آینه
با آفتاب روی تو بدر است و دور از او
آید هلال وش به نظر لاغر آینه
زنگ نقاب ز آینهی حسن دور کن
هرگز به روی خلق نبندد در آینه
تنها جهان حسن تو را ملک خویش کرد
عالم گرفت بی مدد لشکر آینه
تا آمده ز گرد ره مصر سرمه ای
یعقوب داده است به صیقل گر آینه
تقلید وضع سادهی خیر النسا نمود
زان رو نکرد بر سر و بر زیور آینه
بانوی عرش حجله و خاتون خلد زاد
آن کز حیا نه خواسته از شوهر آینه
گر احتساب عصمت او پرتو افکند
بی خطبه عکس را نکشد در بر آینه
با اهتمام شرمش در کسوت اناث
از زنگ چون به سر نکشد معجر آینه؟
خواهد شکوه عصمتش ار پرتو افکند
بر عرصه تنگ گردد یک خاور آینه
سنجر کاشانی
ثنای فاطمه سلام الله علیها
بی یاد دوست عقدهی دل وا نمیشود
وین کار جز به خلوت شبها نمیشود
دامان اشک را نگذارم ز دست دل
کان صفحه جز به اشک مصفا نمیشود
با سینه سینه داغ شهید و غم اسیر
دل جز به یاد دوست مداوا نمیشود
در شرع ماست گرچه تولا فروغ دین
تفسیر دین به غیر تولا نمیشود
آن دل که مرده است، ز روح ولایشان
با معجز مسیح هم احیا نمیشود
ما را ز گل محبت زهرا سرشته اند
مهرش دگر جدا ز دل ما نمیشود
در جمع اولیا و رسولان خطیب عشق
جز در ثنای فاطمه گویا نمیشود
گر مادر زمانه بسی دختر آورد
یک از هزار مریم عذرا نمیشود
وز صد هزار مریم عذار به مرتبت
دیگر یکی چو حضرت زهرا نمیشود
سیدرضا مؤید خراسانی
مادر دو رهبر
ای حرم خاص خداوندگار
دست خداوند تو را پرده دار
مهره جبین، زهرهی زهرا تویی
روشنی ماه و ثریا تویی
از همه زنهای جهان برتری
آن همگان دیگر و تو دیگری
ام آب و بضعهی خیر الانام
مادر دو رهبر صلح و قیام
همسر محبوب امیر عرب
خلقت پیدا و نهان را سبب
خوانده خدا عصمت کبری تو را
گفته نبی ام ابیها تو را
ابن و ابت تاج سر عالمند
نسل تو سادات بنی آدمند
مادر تو اشرف زنهاستی
دختر تو زینب کبراستی
چیست حیا؟ ریشهی دامان تو
کیست ادب؟ بندهی فرمان تو
پاک بود دامنت از هر گناه
آیهی تطهیر ز قرآن گواه
عالمه و نابغهی روزگار
هاجر و مریم را، آموزگار
مانده ز علم تو علی درشگفت
آنکه کمالش همه عالم گرفت
شرم و ادب از ابدبت شرمسار
گوش تو را عقل و خرد گوشوار
رشتهی تو رشتهی نظم جهان
سینهی تو مخزن راز نهان
وقت خوشت وقت مناجات تو
شاد پیمبر ز ملاقات تو
کس نبرد راه به سامان تو
جز پدر و شوهر و یزدان تو
هم ز پی عرض ادب گاه گاه
یافته جبریل در آن خانه راه
خانهی تو گلشن مهر و وفا
مکتب تو مکتب صدق و صفا
نیست عجب گر به چنین مکتبی
تربیت آموخته چون زینبی
ای یکمین بانوی کاخ عفاف
جان به فدایت که به شام زفاف
پیرهن خویش به مسکین دهی
خاطر آن غمزده تسکین دهی
زین ملکات و ملکوتی صفات
فاطمه جان عقل و خرد مانده مات
با همهی شوکت و اجلال تو
بعد نبی تیره شد اقبال تو
دورهی عزت سپری شد تو را
امت بیرحم جری شد تو را
قدر تو یا فاطمه نشناختند
بر حرم حرمت تو تاختند…
ای شده محروم ز ارث پدر
عالم و آدم ز غمت خون جگر
عصمت یزدانی و معصومه ای
زوج تو مظلوم و تو مظلومه ای
داغ غمت بر دل رنجور ماند
قدر تو و قبر تو مستور ماند
فاطمه، ای گوهر دریای راز
ما همه را سوی تو روی نیاز
باد فدایت پدر و مادرم
خاک ره فضهی تو افسرم
مهر تو سرمایهی ایمان من
یاد تو باغ گل و ریحان من
ای پدرت رحمة للعالمین
مرحمتی کن به من دل غمین
من که ز احسان تو شرمنده ام
دست به دامان تو افکنده ام
جز به توام هیچ سر و کار نیست
غیر حسینت دگرم یار نیست
از کرم خویش گناهم ببخش
در کنف خویش پناهم ببخش
فاطمه، ای آنکه خرد مات تست
چشم «مؤید» به کرامات تست
سیدرضا مؤید خراسانی