بنیهاشم
نشوی غافل از بنی هاشم
وز یدالله فوق ایدیهم
داد حق شیر این جهان همه را
جز فطامش (42) نداد فاطمه را
سنائی غزنوی
زهرا و حیدر
حب یاران پیمبر فرض باشد بی خلاف
لیکن از بهر قرابت هست حیدر مقتدا
بود با زهرا و حیدر حجت پیغمبری
لاجرم بنشاند پیغمبر سزایی با سزا
قوامی رازی
خاتون محشر
شنیدم ز گفتار کار آگهان
بزرگان گیتی کهان و مهان
که پیغمبر پاک و والا نسب
محمد سر سروران عرب
چنین گفت روزی به اصحاب خود
به خاصان درگاه و احباب خود
که چون روز محشر درآید همی
خلایق سوی محشر آید همی
منادی برآید به هفت آسمان
که ای اهل محشر کران تا کران
زن و مرد چشمان به هم برنهید
دل از رنج گیتی به هم برنهید
که خاتون محشر گذر میکند
ز آب مژه خاک تر میکند
یکی گفت کای پاک بی کین و خشم
زنان از که پوشند باری دو چشم
جوابش چنین داد دارای دین
که بر جان پاکش هزار آفرین
ندارد کسی طاقت دیدنش
ز بس گریه و سوز و نالیدنش
به یک دوش او بر، یکی پیرهن
به زهر آب آلوده بهر حسن
ز خون حسینش به دوش دگر
فروهشته آغشته دستار سر
بدینسان رود خسته تا پای عرش
بنالد به درگاه دارای عرش
بگوید که خون دو والا گهر
ازین ظالمان هم تو خواهی مگر
ستم کس ندیدست از این بیشتر
بده داد من چون توئی دادگر
کند یاد سوگند یزدان چنان
به دوزخ کنم بندشان جاودان
چه بد طالع آن ظالم زشتخوی
که خصمان شوندش شفیعان او
ابن یمین
بحر شرف
چون سنین عمر احمد نور دل
پنج سال افزون تر آمد از چهل
فاطمه از امر خلاق ودود
رو به سوی عالم امکان نمود
چون كه گوهر زا شد آن بحر شرف
فاطمه گردید احمد را خلف
طا و ها در نفس خود چون گشت ضرب
فاطمه شد نوربخش شرق و غرب
طاست روح و صاد او را چون جسد
طا بود نُه صاد در ابجد نود
چارده شد جمع طاها ای عزیز
چارده معصوم زان گوئیم نیز
ای خدا ما را به حق اهل راز
با ولای مرتضی دمساز ساز
صادق عنقا
عترت زهرا سلام الله علیها
هست به ذات وصفت نهفته و پیدا
ایزد حی قدیم قادر دانا
بار خدایی که بر وجوب وجودش
سلسلهی ممکنات گشته هم آوا
آخر او را ابد ندیده نهایت
اول او را ازل نیافته مبدا
شاهد آثار قدرتش همه گیتی
حجت اثبات هستی اش همه اشیا
کیسهی پر لعل بسته بر کمر کوه
کاسهی پر دُر نهاده در کف دریا
هستی صرفی، ز چون و چند منزه
ذات بسیطی، ز کم و کیف مبرا
گل بدر آرد ز خار و نیشکر از خاک
لاله برآرد ز سنگ و لعل ز خارا
رفت که بر کنه ذات او ببرد پی
معترف آید به عجز، عقل توانا
بار خدایا ز راه بنده نوازی
رحمت خود را مکن مضایقه از ما
رفت خطائی ز دست ما اگر امروز
درگذر از وی به فضل خویش تو فردا
«عبرت» اگر نیک اگر بد است تو دانی
کاو بود از دوستان عترت زهرا
عبرت نائینی
ام الائمه
باغ را داد نوبهار نوا
بوستان گشت دلکش و زیبا
از دم باد و از ترشح ابر
یافت بستان و باغ برگ و نوا
بینوا بود بوستان و چمن
بی صفا بود گلشن و صحرا
از هوای بهار و فیض سحاب
هم نوا یافت هم گرفت صفا
راغ پوشید سبزگون حله
باغ پوشید سرخ گون دیبا
شد هوا از لطافت و خوبی
راست چون روی دلبر زیبا
باغ ز اشکوفههای گوناگون
گشت چون جنتی پر از حورا
خاک در دل هر آنچه داشت نهان
کرد باد بهاری اش پیدا
مرده بود این زمین و شد زنده
پیر بود این جهان و شد برنا
ابر گرید چو مردم عاشق
برق خندد چو مردم شیدا
باغ از آن گریه چون بهشت ارم
دشت از آن خنده غیرت سینا
میبگرید همی سحاب و بدو
می به خندد همی گل حمرا
گریهی آن بود طراوت بخش
خندهی این بود نشاط افزا
چون بخندد گل و بگرید ابر
وز طرب بلبلان زنند نوا
خوش بود با نوای بربط و چنگ
خندهی جام و گریهی مینا
این لطافت که در هواست به طبع
می کشان را زنده به باده صلا
من در این فصل راستی نفسی
نتوانم نشست بی صهبا
در چنین فصل و در چنین هنگام
که تر و تازه است آب و هوا
هست کار صواب باده کشی
کارهای دگر خطاست، خطا
هر کسی در نشاط و در شادی است
ما نباشیم در نشاط چرا؟
ما هم اکنون کنیم رو به نشاط
تا کی از دست غم خوریم قفا
در گلستان بگستریم بساط
برخوریم از هوای رنج زدا
بگساریم با نوای رباب
سرخگون می به روی سبز گیا
ما نشسته به شادی و رامش
ساقیان پیش ما ستاده بپا
هر یکی خوبتر ز لعبت چین
هر یکی شوخ تر ز ترک ختا
چون به وجد آمدیم برخوانیم
مدح ام الائمة النقبا
عبرت نائینی
حدیث درد
ای نور دلا اهل ولا، حضرت زهرا
وی قبلهی ارباب وفا حضرت زهرا
بودی به پدر یار و مددکار به هر جا
خوردی غم او بهر خدا حضرت زهرا
همراه علی بودی در شادی و در غم
دیدی ز خسان جور و جفا حضرت زهرا
پروردهی دامان تو افراشت به مردی
رایت به صف کرب و بلا حضرت زهرا
تو در دل هر شیعه مکان داری اگر نیست
نقشی ز مزار تو بجا حضرت زهرا
میگفت «حدیثی» چون حدیث غم و دردت
میسوخت چو شمعی سر و پا حضرت زهرا
مهدی حدیثی قمی
درج کمال
کیست وجودش ز بعد خالق اکبر
فوق وجود و ز حد وصف فراتر؟
کیست که باشد وجود ذیل وجودش
هست عرض هر چه هست و اوست چو جوهر؟
هست فضای وجود از که مصفا
مغز جهان از شمیم کیست معطر؟
روشنی اش از کجا ظلمت هستی
دیدهی عالم به نور کیست منور؟
دور به مهر چه کس همی زند افلاک
دست که باشد مدار چرخ مدور؟
نخل وجود از ولای کیست خورد آب
وان گل آدم به مهر کیست مخمر؟
درج کمال از کمال کیست پر از دُر
چرخ وقار از وقار کیست پر اختر؟
از که برآورد بار، نخل نبوت
باغ امامت، ز یمن کیست مشجر؟
کیست که پیوند زد به نخل نبوت
شاخ ولایت، که شد رسا و تناور؟
آنکه گشایم دهان چو بهر مدیحش
ریزد خرمن خرمن ز لب دُر و گوهر
نافهی تر میدمد به جای مرکب
خامه نهم چون به مدح او سر دفتر
آنکه وجودش ز عیب و نقص مبرا
فاطمهی طاهره، صدیقهی اطهر
آنکه بود هستی را قوام به ذاتش
آنکه بود چرخ را به تارک افسر
نور دل مصطفی زکیهی عذرا
بضعه خیرالورا بتول مطهر
آنکه در آیینه اش خدا متجلی
آنکه علی راست کفو و همدم و همسر
آنکه به شأنش نزول آیهی تطهیر
آنکه به وصفش ورود سورهی کوثر
معنی مشکوة او در آیهی نور است
نور علی نور، او و نفس پیمبر
کنیه اش ام الحسین و ام ابیها
زهرهی زهرا لقب، شفیعه محشر
عفت او ماورای مرز تصور
عصمتش از رخنهی عقول فراتر
عفت او بین که قبر خویش نهان خواست
تا که بجز محرمش ننشیند بر سر
«عصمت خالق بود، سزاست که باشد
مرقد پاکش ز چشم خلق مستر»
عاجزم از اینکه آورم به تصور
آنچه ز وصفش بود به سینه مصور
فوق تصور بود ثنای جمیلش
کز ملک العرش سوزد اینجا شهپر
«صاعد» از این چامه مصرعی ندهم من
گر همه عالم بر آن نهند برابر
محمدعلی صاعد اصفهانی
مادر هستی
ماه من در پرنیان سرو روان میپرورد
پرنیان از سرو و سرو از پرنیان میپرورد
پرورد گر ضیمران را بوستان این بس شگفت
دلبر من بوستان از ضیمران میپرورد
گوئی از یک گوهرند عشق وی و حب بتول
کان قرار اندر دل، این در تن توان میپرورد
دختر ختم النبیین زوجهی حبل المتین
آن که در یک آشیان، هفت آسمان میپرورد
از خدیجه دور نبود همچو زهرا دختری
این چنین مادر بلی دختر چنان میپرورد
مادر هستی به جز دختر نمیآورد کاش
این بود دختر اگر این خاندان میپرورد
از ازل بین دست قدرت این زن و آن شوی را
آن برای این و این را بهر آن میپرورد
آری آری هست زهرا آن که در دامان خود
لؤلؤ و مرجان به زیر طیلسان میپرورد
آید ار بر سفرهی فیضش صفورا سفره دار
بر کلیم از «من و سلوی» آب و نان میپرورد
دستش از دستاس در ظاهر اگر آماس کرد
آسیای دهر را دستاس سان میپرورد
ای مهین ناموس حق «طائی» بهر صبح و مسا
در دهان از مدح تو دُر بیان میپرورد
طائی شمیرانی