حدیث فضل
مهی که چشم مه و ستاره، به خلوت او گذر ندارد
بغیر معمار آفرینش، ز طینت او خبر ندارد
چنان ز عصمت نقاب دارد، که شرم از او آفتاب دارد
صبا به کویش نمیبرد ره، خرد ازو پرده برندارد
مسنج با علم و عقل جاهش، که علم و عقلست عذر خواهش
مجو در آئینهی خیالش، که وهم از آنسو گذر ندارد
عفاف ازو اعتبار گیرد، وقار ازو برگ و بار گیرد
جهان و ایمان و صبر و تقوی، زنی چنین نامور ندارد
صفاش جز مصطفی نداند، وفاش جز مرتضی نداند
بجز خدیجه زنی به دامن، گلی فروزان گهر ندارد
سرور جان رسول رویش، بتول نامش بتول خویش
که گلبن احمدی جز این گل، طراز بستان دگر ندارد
گلی که دور از طراوت آن، به باغ رضوان گلی نروید
گلی که همزاد رنگ و بویش، نهال هستی ثمر ندارد
گلی علی را جمیله همسر، گلی حسن را ستوده مادر
گل بدامن حسین پرور، نه، گل چنین زیب و فر ندارد
گو است کوثر ز پایهی او، نشسته طوبی به سایهی او
ندیده چشمی طلایهی او، که چشم احسان بدر ندارد
کرانه چشم امید بر در، پی شفاعت به روز محشر
وبال تن آن سراست، آن سر، که شور زهرا به سر ندارد
ذریعهی محشر است زهرا، به خیر و شر داور است زهرا
گران بود این سخن بر انکو، نگاه داور نگر ندارد
حدیث فضل تو را نشاید، که جز نبی از تو لب گشاید
(حمید) از عهده چون برآید، که بهره ای از هنر ندارد
حمید سبزواری
طلب
روشن نظران راه بین میطلبم
آگاه دلان حق گزین میطلبم
با مهر محمد و علی و زهرا
راهی به دیار عقل و دین میطلبم
حمید سبزواری
دریای ولای حق
ای جان جهان آرا، جانها به فدای تو
وی روح روان بخشای خاک کف پای تو
وی سر نهان در غیب در حلقهی نورانی
حق از عظمت بگرفت، این مایه برای تو
وی سلسله اسما جمع از موی افشانت
وی جامعهی حسنا فردی ز سنای تو
لوح و قلم و کرسی، ظاهر ز ضمیر تو
شمس و قمر و انجم رویش ز ضیای تو
وی نزد حق اندر عرش مهمان عزیز او
تهلیل، شراب تو، تسبیح، غذای تو
روح القدس و جبریل با سر تو نامحرم
حق روی سریر قدس شد پرده سرای تو
ای جلوه تو در عرش افکنده ملائک را
در سجده و میخوانند تسبیح و ثنای تو
وی رمز تو در حامیم در لیلهی قدر آمد
تا امر فراگیرند از تو امنای تو
ای کوکب دری را روی تو فروزنده
صد آیه نو آمد یک پای بهای تو
صد آسیه، صد حوا، صد مریم و صد هاجر
صد موسی و صد عیسی غلمان و امای (21) تو
انسیه حورائی، یا مام دو نوری تو
حور و ملک و انسان عکسی ز لقای تو
جنس تو بود نوعی شد منحصر اندر فرد
فردی چو خدای تو یکتا به خدای تو
یکتا گهر پاک دریای ولای حق
وان میر غضنفر فر کفوی ست برای تو
ای تاج کرامت تو بر تارک پیغمبر
وی حله ابراهیم در طی عبای تو
سر تو نگینی بود در دست سلیمان را
کز تخت کشید آصف بلقیس سبای تو
عیسی ز دمت بگرفت روح کلمات الله
موسی زده اندر طور تکیه به عصای تو
زد بوسه محمد چند بر سینهی پاک تو
تا سر زده از پشتش مهری ز ولای تو
کاری به خدا کردی در راه رضای حق
کافلاک کند گردش در راه رضای تو
تسلیم نمودی تو هر گونه قضای حق
تا گشت قضای حق بر وفق قضای تو
در تاب و شگفتم من کان آتش در چون سوخت؟
ابواب نبوت را در درب سرای تو
خورشید اگر میدید روزی رخ زینب را
شبنم به گل افشاندی از آب حیای تو
ای شافعهی محشر دل بر مکن از امت
کز ظلم نماند از ما جز لطف و رضای تو
«صالح» زده بر گردن گر طوق عبودیت
فاسد نشود هرگز در ملک هوای تو
ای از شب زلف تو در روز پریشانی
هر عقده شود منحل زان عقده گشای تو
زان سایه که افکنده موی تو به دور عرش
خصمم نتواند سوخت در ظل لوای تو
با مهر تو و باب و شوی و حسنینت ما
باشیم به فضل الله باقی به بقای تو
این خاتمهی مدحم بس حسن و صفا دارد
صد لؤلؤ لالا را بسته به صفای تو
من با رخ دلجویت باز از سر نو گویم
ای جان جهان آرا جانها به فدای تو
علامه محمد صالح حائری مازندرانی
شمس الضحی
از لعل لب تو سخن کیمیاست هم گهر
گر دو نعل تو همه توتیاست در بصر
روی تو را جلوهی صد آفتاب آب و تاب
بوی تو از عنبر و مشک ختاست خوبتر
و آنکه حق و قدر تو نشناخته باخته
کرم خراطین (22) شده و خُنْفَساست
و آن قد و قامت بدل نخل طور داده نور
زان ید بیضای کلیم و عصاست جلوه گر
عرش برین هم شده زان مد ظل مستظل (23)
نخلهی مریم هم از آن ظل به پاست بارور
فاطمهی زهرا، دخت رسول هم بتول
سیده بر کل رجال و نساست در بشر
فاطمه از نور ازل مشتق است و اسبق است
ختم رسل، احمد، شمس الضحی است و آن قمر
طوبی بافد به ولایش حلل (24) بی خلل
سندس و دیبا به تن اولیاست بی اِبَر (25)
با زهرا امر شفاعت بدان بی گمان
بر دستش امر شفاعت به پاست بی حذر
هر کس از فضل بتول آنچه گفت دُر بسفت
مدحش بر السنهی اصفیاست چون گهر
هر که بدان ریشهی چادر زده است نیک دست
اوست همانسان که مجاب الدعاست (26) مغتفر (27)
چامهی من گر به حضور بتول شد قبول
فخر مرا در عرش و نُه سماست بحر و بر
چامه ام ای حجت کبری بتول کن قبول
از تو عمل صحت و عمر و غناست منتظر (28)
از ما بر آل محمد سلام تا قیام
لوح و قلم مادحشان را سزاست سیم و زر
علامه محمد صالح حائری مازندرانی
روضه مینو
گلچهره بتی شوخ وش و چابک و چالاک
یغمایی و غارتگر و تاراجی و بی باک
از نیم نگه هوش ربود از سر ادراک
ز ابرو، دو کمان بست و ز گیسوی، دو فتراک
تیر نظرش کرد گذر از دل افلاک
ز افلاک نشینان باز برخاست هیاهو
خورشید وشان، پرده ز رخسار فکندند
سیمین بدنان سایه، سمن وار فکندند
از زلف، بتان بر رخ، زنار فکندند
شوخان نه که شیخان سر و دستار فکندند
صوفی صفتان خرقهی پندار فکندند
تا شعشعهی طلعت او تافت ز هر سو
از مشرق جان سر زد، تا عارض جانان
شد مغرب هستی چو رخ ساقی مستان
زد ساقی مستان پا بر تخت سلیمان
با خاتم دل، هست سلیمان شدن آسان
فرمان برد آن را که بود بندهی فرمان
ذرات سماوات و زمین یک دل و یک رو
آنان که ره بندگی دوست سپردند
بوی همه آلایش، از روی ستردند
چون مردمک دیده، بزرگ، ار همه خردند
در باختگانند و لیکن همه بردند
صافند ز اوصاف، نه چون صافی دُردند
داروی همه درد، نه درد همه دارو
چرخند و سپهرند و زمینند و زمانند
جان دو جهانند و جهان (29) از دو جهانند
بی نام و نشانند و به هر نام و نشانند
هر جا بنشینند دو صد فتنه نشانند
نادیده و ننوشته ببینند و بخوانند
پنهان ز کجا ماند، ز ایشان سر یک مو
ز آن سرمه که از عصمت، بر دیده کشیدند
هر پرده که در سینهی جان بود، دریدند
بی پرده به سر منزل تسلیم رسیدند
از دیدهی جان آن رخ جانانه بریدند
بر سینهی بی کینهی خود باز خریدند
هر ناوک غم آمد از آن دو خم ابرو
بر درگه عصمت بنهادند ز جان سر
کردند ز تقوی دل هر شی ء مسخر
بستند و گشودند ره ناظر و منظر
دادند و گرفتند تن و جان منور
چون ماهی در آب و در آتش چو سمندر (30)
سوزان و غریقند، چه سحر است و چه جادو؟
زندان مجرد که ز تجرید گذشتند
از خویش و ز بیگانه به تاکید گذشتند
با روی تو از جنت جاوید گذشتند
در کثرت و از منزل توحید گذشتند
شادان ز غم و بیم و ز امید گذشتند
آری چه بود پیش رخت روضهی مینو؟
در آینهی عصمت، با دیدهی انوار
دیدند جمال ازل و چهرهی دلدار
چون شمس حقیقت شد، بی پرده پدیدار
پنهان شد و شد از افق غیب نمودار
با دیدهی جان دید توان معنی اسرار
از ما طلبد او دل و ما جان و دل از او
در گلشن ختم رسل از نخل عنایت
رویید یکی شاخه پر از غنچهی آیت
از قدر و شرف شد صدف دُر ولایت
انجام بدایت شد، آغاز نهایت
شد همسر سر الله (31) و میزان هدایت
شاهین الوهیت، زد باز به تیهو
هستی حیات ابد و مادر سرمد
حی احدی را تبه، سر دل احمد
بحر ازلی جزر و بحار ابدی مد
سرمایهی جاه و شرف و قدر محمد
شیرازهی راز کتب فرد حد و مد
اصل صدف گوهر هر یازده لؤلؤ
آن جوهر قدسیه که اندر قدس ذات (32)
چون ارض و سما، تن زد از حمل امانات (33)
شد ذات مقدس را حامل ز کرامات
آن صورت هر معنی، آن معنی آیات
کشاف مهمات شد و قبلهی حاجات
بر درگه او جن و ملک گرم تکاپو
در سینهی اسرار، عیان عصمت ذاتش
در مردمک دیده، نهان نور صفاتش
عارف نسراید بجز از اصل حیاتش
چون دید ز هر طوری (34) طور لمعاتش
تقدیس همه شیی ء بود از نفخاتش
او داده به تن جان و به می رنگ و به گل بو
یا فاطمه، ای خاتمهی مقصد خلقت
ای قائمهی هستی، ای آیت رحمت
ای خالق قدر و شرف و مالک عصمت
هر چند عطای تو فزونست به «رفعت»
محتاجم و حاجت طلب ای قاضی حاجت
نومید نشد از در امید تو هندو
ای مریم دو عیسی، وی طور دو موسی
ای عصمت یک معتصم (35) و فلک دو دریا
ای شمس یکی برج و یا برج دو جوزا
لالای دو لؤلؤیی و لؤلؤی دو لالا
روح دو روانی و روان دو هیولا
تو آب حیاتی و همه خلق جهان، جو
در هر صفتی اعظم اسماء الهی
اندر فلک قدرت نبود چو تو ماهی
عالم همگی بندهی شرمنده، تو شاهی
نی غیر تو حصنی (36) نه ملاذی (37) نه پناهی
محتاج توایم، از ره الطاف نگاهی
یا فاطمة الزهرا انی بک اشکو (38)
ای دختر پیغمبر، ای همسر حیدر
ای صادرهی اول، در اول مصدر
ای حاصل اسرار ولا آیت اکبر
ای دُر دو دریا و ای بحر دو گوهر
آن جا که کشد کوکبهی فضل تو لشکر
کمتر خیمی (39) آید این گنبد نه تو (40)
رفعت سمنانی