چشمه‏‌ی پاک ازلی

فاطمه دخت نبی، فخر بشر

آنکه خواند ام ابیهاش پدر

آسمان شرف و بحر سخا

روشنی بخش دل پیغمبر

آیت روشن حق، یار علی

شافع شیعه به روز محشر

جوشش چشمه‏‌ی پاک ازلی

یازده حجت حق را مادر

آنکه بر مسند خاتونی عشق

شد علی شیر خدایش همسر

فاطمه: گوهر دامان رسول

ای ملک خوی بهشتی منظر

آستان بوس تو شد حور و ملک

نام تو لوح زمان را زیور

مادر پیر فلک با همه سعی

چون تو فرزند نزاید دیگر

پیران تو و اولاد توایم

در امانیم ز هر خوف و خطر

چشم امید و شفاعت دارند

سوی تو روز جزا، جن و بشر

خرم آنانکه در اندیشه‏ی تو

روز و شب عمر خود آرند بسر

راه یابند بسر منزل دوست

با دعاهای شب و آه سحر

تویی آن زهره‏‌ی زهرا به فلک

که بُوَد مهر و مهت، خدمتگر

کار مدح تو نیاید از من

کرده مدح تو به قرآن، داور…

بر چو من عاصی غمگین چه شود

کز محبت فکنی نیم نظر

از تو دارم به جهان خنده‌ی شوق

وز تو دارم همه شب دیده‏‌ی تر

تا «شقایق» ره و رسم تو گزید

گشت فارغ ز غم و فتنه و شر

منصوره‏ صدقی زاده (شقایق)

باب شفاعت

ای خاک در تو تاج سرها زهرا

وی قبر تو مخفی ز نظرها، زهرا

تا باب شفاعت تو باز است چه غم؟

گر بسته شود تمام درها، زهرا

اختر طوسی

محبوبه‏‌ی حق

محبوبه‌ی حق کسی به جز فاطمه نیست

گر هست کسی، بگویدیم آن کس کیست؟

بعد از پدرش محمد، او را همسر

در رتبه کسی نیست و گر هست علیست

اختر طوسی

صدف یازده گوهر

برخاست به آئین کهن مرغ شب آویز (87)

ای ترک ختا خیز به طبع طرب انگیز

بر بند طرب را زین بر توسن شبدیز (88)

کن جام جم از گوهر می مخزن پرویز

ای خط تو پاکیزه تر از سبزه‌ی نو خیز

بر سبزه‏‌ی نو خیز که شد باغچه مینو (89)

بنهاد به سر گلبن نو اختر جمشید

تابید ز گل، بر فلک باغچه ناهید

بگشای در میکده، یعنی در امید

بردار ز رخ پرده که تا دیده‌ی من دید

چون روی تو رخشنده ندیدم من خورشید

چون موی تو آشفته ندیدم من هندو

بگذشت مه آذر و پیش آمد آذار (90)

ابر آمد و بیژاده‏‌ی تر ریخت به کهسار

باد آمد و بگشود در دکه‏‌ی عطار

آراسته شد باغ چو روی بت فرخار (91)

نرگس که بود پادشه کوچه و بازار

زد خیمه‏‌ی سلطانی در برزن و در کو

دانی به چه می‌ماند ارکان دمن را

از لاله‏‌ی نعمانی ترکان یمن را

ای ترک ختائی که بلائی دل من را

ای موی تو بشکسته بها مشک ختن را

از لاله‏‌ی می تازه کن آثار کهن را

ای روی و برت تازه تر از لاله‏‌ی خودرو

آراست به تن باغ ز دیبا سلب (92) نو

خورشید گل افکند به چار ارکان پرتو

از ماه سمن بر مه و خورشید رسد ضو (93)

دهقان سمن زار منست اختر شبرو

گلبن به سر باغ نهاد افسر خسرو

نسرین بپراکند به گل مخزن منکو (94)

ای ماه من ای چون تو نیاراسته مانی

تو اول و خورشید بلند اختر ثانی

شد خاک سیه از گل سوری زرکانی

ای لعل تو شاداب تر از سنگ یمانی

از باده‏‌ی چون سوده‏‌ی یاقوت رمانی

درده که زد از سرو سهی فاخته کوکو

روزی که در میکده‏‌ی عشق گشادند

بر من رقم بندگی عشق تو دادند

جان و دل سودائیم از عشق تو زادند

اینست که بس پاکرو و پاک نژادند

در بادیه‏‌ی عشق تو هم پویه‏‌ی بادند

ور گرگ هوا حمله کند هم تک آهو

خورشید چو رویت به سما و به سمک نیست

چون روی تو پیداست که خورشید فلک نیست

از جشن تو در سینه‌ی عشاق تو شک نیست

شور لب شیرین تو در کان نمک نیست

ای زاده انسان که به خوبیت فلک نیست

از عشق تو برپاست به کونین هیاهو

ابر هنری گوهر تر ریخت به هامون

از خاک برون آمد گنجینه‏‌ی قارون

مرغ از زبر شاخ زند گنج فریدون

ای روت چو آئینه‏‌ی اسکندر ایدون

در پیش غم از باده‌ی چون عقل فلاطون

آراسته کن سدی چون رای ارسطو

ای گوهر یکدانه بریز از خم لاهوت

در ساغر بلور صفا سوده‌ی یاقوت

مرغ ملکوت است زجاجی که دهد قوت

قوت جبروت است که در خطه‏‌ی ناسوت

نوشم می مدح گهر نه یم فرتوت

صدیقه‏‌ی کبری صدف یازده لؤلؤ

مشکوة چراغ ازلی مهبط تنزیل (95)

خواننده‏‌ی تورات و سراینده‏‌ی انجیل

داننده‏‌ی اسرار قِدَم (96) بی دم جبریل

فیاض بری از علل و رسته ز تعطیل

مولود نبوت که به طفلی شده تکمیل

تولید ولایت که به سفلی زده پهلو

انسیه‏‌ی حورا سبب اصل اقامت

اصلی که ببالید بدو نخل امامت

نخلی که ز تولید قدش زاد قیامت

گنجینه‏‌ی عرفان گهر بحر کرامت

در باغ نبی طوبی افراخته قامت

در ساحت بستان ولی سرو لب جو

سر سند کل اثر صادر اول

نه عقل (97) درین یک اثر پاک معطل

نفس فلک پیر در این مرحله مختل

برتر بودش پایه ز موهوم و مخیل

بالاتر ازین چار خشیجان (98) بهی یل

صد مرتبه بالاتر ازین گنبد نه تو

این گنبد نه توی بدان پایه نباشد

این عقل و خیالات بدان مایه نباشد

آن را که ز خورشید فلک سایه نباشد

بر عرش بجز نورش پیرایه نباشد

قطبی که کراماتش اگر دایه نباشد

از معجزه پیداست علامت نه ز جادو

مرآت خدا عالمه‏‌ی نکته‌ی توحید

کش خیمه‏‌ی عصمت زده بر عرصه‏‌ی تجرید (99)

آن جلوه که بالذات برون است ز تحدید (100)

مولود محمد که بدان نادره تابید

ذات احدی کرد پدید این سه موالید

این چار زن حامله وین هفت تن شو

بالای مکان فوق زمان ذات محمد

کز نقص زمانی و مکانیست مجرد

فرزند نبی جفت ولی طاق مؤید

طاق حرم عصمت او قصر مشید (101)

آن شافعه کان رایحه کز خلد مخلد (102)

جویند نیابند جز از خاک در او

حکیم صفای اصفهانی

ناموس حق

آوخ ز وضع این کُره وز کارش

زین دایره‌ی بلا وز پرگارش

بازیچه خانه ای است پر از کودک

لهو است و لعب پایه‏‌ی دیوارش

گل می‌نهد به محفل نادانان

بر قلب عاقلان بخلد خارش

نان بشکند همی و نمکدان را

صدقش نبین و مهر نپندارش

معشوقه ای است عاریتی زیور

او کشته‏‌ی تو است و تو بیمارش

من را که عقل و فضل و هنر دارم

هیچم نیاورد سر انکارش

زو بر گرفت جامه‏‌ی پشمینی

زو برگزید کاسه‏‌ی سوفارش

بکشید سوی احمد مرسل رخت

بربست زان دیار کرم بارش

شمس وجود احمد و خود زهرا

ماه ولایت است ز اطوارش

دخت ظهور غیب احد، احمد

ناموس حق و صندوق اسرارش

هم مطلع جمال خداوندی

هم مشرق طلیعه‏‌ی انوارش

هم ماه بارد از لب خندانش

هم مهر ریزد از کف مهیارش

این گوهر از جناب رسول الله

پاک است و داور است خریدارش

کفوی نداشت حضرت صدیقه

گرمی نبود حیدر کرارش

جنات عدن خاک در زهرا

رضوان ز هشت خلد بود عارش

رضوان به هشت خلد نیارد سر

صدیقه گر به حشر بود یارش

باکش ز هفت دوزخ سوزان نیست

زهرا چه هست یار و مددکارش

آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع

پیش شهدا دست من و دامن زهرا

تا داد من از دشمن اولاد پیمبر

بدهد به تمام ایزد دادار تعالا

ناصر خسرو قبادیانی

از فاطمه و شبیر و شبر

گفتا که منم امام و میراث

بستد ز نبیرگان و دختر

صعبی تو و منکری گر این کار

نزدیک تو نیست صعب منکر

ور می بروی تو با امامی

کاین فعل شده است زو مُشهر

من با تو نیم که شرم دارم

از فاطمه و شبیر و شبر

ناصر خسرو قبادیانی

افسوس دنیا

«اسامه» (103) گفت سید داد فرمان

که بوبکر و عمر را پیش من خوان

چو پیش آمد ابوبکر و عمر نیز

پیمبر گفت زهرا را که برخیز

برو بابا جهازت هر چه داری

چنان خواهم که در پیشم بیاری

اگر چه نور چشمی ای دل افروز

به حیدر می‌کنم تسلیمت امروز

شد و یک سنگ دستاس آن یگانه

برون آورد در ساعت ز خانه

یکی کهنه حصیر از برگ خرما

یکی مسواک و نعلینی مطرا

یکی کاسه ز چوب آورد با هم

یکی بالش ز جلد میش محکم

یکی چادر ولیکن هفت پاره

همه بنهاد و آمد در نظاره

اسامه گفت من آن کاسه آنگاه

گرفتم پس روان گشتم در آن راه

به پیش حجره‌ی حیدر رسیدم

ز گریه روی مردم می‌ندیدم

پیمبر گفت ای مرد نکوکار

چرا می‌گریی آخر این چنین زار

بدو گفتم ز درویشی زهرا

مرا جان و جگر شد خون و خارا

کسی کو خواجه‏‌ی هر دو جهان است

جهاز دخترش اینک عیان است

مرا گفت ای اسامه این قدر نیز

چو باید مُرد هست این هم بسی چیز

چو پا و دست و روی و جسم و جانت

نخواهد ماند گو این هم ممانت

جگر گوشه‏‌ی پیمبر را عروسی

چو زین سان است تو در چه فسوسی

شیخ فریدالدین عطار نیشابوری

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا