ندای شادی
چون دخت نبی فاطمه آمد به وجود
سر سود به پای او ملک بهر سجود
برخاست ندای شادی از عرش برین
نشست چو بر دامن فرش این مولود
حسین لاهوتی (صفا)
معنی کوثر
تا فاطمه پارهی تن پیغمبر
بانوی بزرگ جنت و فخر بشر
آمد به وجود از سراپردهی غیب
بستود ورا خدا به نص کوثر
حسین لاهوتی (صفا)
شمع بزم نبوت
بر افلاک حقایق زهرهی حلم و حیا زهرا
به بحر عصمت حق گوهر صدق و صفا زهرا
یگانه بانوی دین فخر نسوان بنی آدم
فروزان شمع بزم محفل آل عبا زهرا
بتول طاهره خیر النسا انسیهی حورا
مهین ام الائمه، بنت ختم الانبیا زهرا
زکیه، بضعه ختم رسل، صدیقهی مطلق
خبیر «سر ما اوحی» (77) به امر مصطفی زهرا
غرض در خلقت زن بود حق را در وجود او
وگرنه بود در رتبت نبوت را سزا زهرا
کمال وهم حیران است در وصف جلال او
چو مستغنی است از هر وصف و هر مدح و ثنا زهرا
نیاسوده هنوز از ماتم مادر که در دنیا
به درد فرقت و داغ پدر شد مبتلا زهرا
فغان زان دم که با اطفال لب پر شکوه از امت
روان شد بر سر قبر پیمبر با نوا زهرا
به زاری گفت ای سلطان خوبان یا رسول الله
نگر از جور امت گشته زار و بینوا زهرا
مرا ای باعث ایجاد عالم در پناه خود
ببر، زیرا که سیر آمد ازین دار فنا زهرا
ندانم شیعیان، با آن همه درد و الم آیا
خبر میداشت آندم از حدیث کربلا زهرا
آصف
زادهی یاسین
هشت قدم بر فراز تودهی غبرا
فاطمه دخت رسول، زهرهی زهرا
حضرت صدیقهی بتول که باشد
خادمهی آستانش مریم عذرا
فیض ازل، جوهر نتیجهی رحمت
نور ابد، دختر خدیجهی کبرا
فاطمه، ام الائمه همسر حیدر
فاطمه فر و فروغ یثرب و بطحا
ثالث شمس و قمر، بتول مطهر
قوت قلب رسول خالق یکتا
واهب (78) جان شاخ و برگ ریشهی توحید
زادهی یاسین و دخت فرخ طاها
شمع هدی، نور عقل، نقش مشیت
همسر پاک علی عالی اعلا
باعث ایجاد هر چه نقش به گیتی
واسطهی خلق هر چه خلق به دنیا
زهرهی زهرا که بر به شمسهی کاخش
شمس خرد دوخته دو دیده چو حربا (79)
آنکه معلق بود به مشکوی جاهش
روضهی مینو بسان گنبد مینا
خار گلستان اوست جنت فردوس
شمع شبستان اوست بیضهی بیضا (80)
گرد رهش توتیای دیدهی آدم
خاک درش آبروی چهرهی حوا
هر چه بود حکم او قدر کند اذعان
هر چه بود امر او قضا کند امضا
عصمت ذاتش ز فکر فهم منزه
عفت طبعش ز وهم و عقل مبرا
ره نبرد فکر ما به مدحت ذاتش
خس نبرد راه بر کنارهی دریا
مام شبیر و شبر که پاک سلیلش (81)
هست شهنشاه طوس زادهی موسی
زادهی موسی بن جعفر آنکه حریمش
برده فروغ از فروغ سینهی سینا
هست عصا بر کف ایستاده به کویش
موسی عمران بسان دربان برپا
قبله گه هفتمین و حجت هشتم
مظهر داور ولی ایزد دانا
از کرمش فیض برده چشمهی خورشید
در حرمش موم گشته صخرهی صما (82)
عرش برین از پی طواف حریمش
بسته کمر بر میان همیشه چو جوزا
خاک مطبق بود ز نهیش ساکن
چرخ معلق بود به امرش پویا
عین سعادت شود شقاوت ابلیس
آید اگر سوی او ز روی تولا
بندهی کویش رسانده فرق به فرقد (83)
حاجب بارش کشیده سر به ثریا
محمدحسین امیر الشعراء نادری
خورشید ذات
به مدح زهرهی زهرای ازهر
چه گوید «نادری» الله اکبر
خداوند رسولان راست فرزند
امامان جهانبان راست مادر
فروغ نور مشکوه نبوت
که شد شمس از فروغ او منور
اگر خورشید ذات او نبودی
به ظلمت بود صبح دین مستر
غلام درگه او هست جبریل
کنیز مشکوی او هست هاجر
فلک را گرد کوی اوست دیهیم
ملک را خاک ره اوست افسر
زهر خاتون صحرای قیامت
کند بخشایش فردای محشر
خرد آنگه تواند مدح او گفت
که ره جوید به ذات پاک داور
وجودش اصل خلقت راست مقصود
نمودش ذات بیچون راست مظهر
ازو فر الهی آشکارا
چو نور از مهر و بو از مشک اذفر
مهین فرزند او شاه خراسان
خداوند و خدیو هفت کشور
علی موسی الرضا شاهی که ذاتش
بود پر از صفات ذات داور
شهنشاهی که برق قهر او زد
به ملک کفر و کاخ شرک آذر
محمدحسین امیر الشعراء نادری
آستانه ی فرخندهی بتول
ما را کجا به کوی تو ممکن بود وصول
کانجا خیال را نبود قدرت نزول
طول زمان هوای تو از سر بدر نبرد
اصلی بود محبت والاصل لا یزول
گفتم به عقل چاره کنم درد عشق را
غافل از اینکه عشق بود آفت عقول
درویشم و به هیچ قناعت همی کنم
بگذاردم به خویش اگر نفس بوالفضول
اول رفیق باید آنگه طریق از آنک
باید رفیق خضر شدن نی مرید غول
گر با خبر شوی ز بقای پس از فنا
اندر فنای نفس چو نیکان شوی عجول
آسودگی نیابی در عرصهی جهان
گر بسپری بسیط زمین را به عرض و طول
در حیرتم که شادی و عیش جهان کر است
هستند چون فقیر و غنی هر دو تنی ملول
از آن زمان که بار امانت قبول کرد
معلوم شد که آدم خاکی بود جهول
چشم امید نیست به هیچ آستان مرا
الا به آستانهی فرخندهی بتول
ام الائمه النقبا، بانوی جزا
نور الهدی، حبیبهی حق بضعهی رسول
صدیقه آنکه کرده پی کسب عز و جاه
روح الامین ز روز ازل خدمتش قبول
در وصف ذات و کرامات بی حدش
گردیده نطق الکن و حیران شود عقول
باشد «محیط» شاد ز یمن ولای او
در روز رستخیز که هر کس بود ملول
محیط قمی
خورشید ولایت
ای چهر برفروختهات لاله زار عمر
بازآ که بی رخ تو خزان شد بهار عمر
عمرت دراز باد که آمد طرب فزا
با یاد روی و موی تو لیل و نهار عمر
سرو و گلی نیامده چون عارض و قدت
در گلشن زمانه و در جویبار عمر
صبر و قرار عمر تو بودی و بی تو رفت
از کف زمام طاقت و صبر و قرار عمر
هر دم که بی تو میگذرد، دیده جای اشک
خون گریدا به حال من زار و کار عمر
آشفته تر ز طره تو گشته حال من
آشفته تر ز حالت من روزگار عمر
تاری اگر ز طرهی تو افتدم به چنگ
آید به دولت تو به دست اختیار عمر
هرکس که دید روز وداع تو واقف است
بر بیدلان چه میگذرد از گذار عمر
هر دم که بی حضور عزیزان بسر رود
انصاف خواندش نتوان از شمار عمر
بگرفته دل غبار کدورت ز هستیم
کو نیستی که شویدم از دل غبار عمر
جز کشتگان دوست که جاوید زنده اند
جاوید بر نخورده کس از شاخسار عمر
غفلت نگر که پیک اجل در رسید و باز
دل بسته ای به دولت بی اعتبار عمر
فهم سخن اگر ننمائی شگفت نیست
هوشت ز سر ربوده می خوشگوار عمر
خواهی ز خواب غفلت بیدار شد ولی
صهبای مرگ بشکندت چون خمار عمر
با رشتهی ولای بتولش، چو بستگی است
از هم گسسته می نشود پود و تار عمر
خورشید آسمان ولایت که پرتوی
ز انوار اوست شمس و وجود نهار عمر
هر تن که عاری است ز تشریف مهر او
باشد دو روزه صحبت او ننگ و عار عمر
اوقات عمر صرف ثنایش کنم که هست
این شیوه مایهی شرف و افتخار عمر
گر هیچ یادگار نباشد «محیط» را
این نغز گفته بس بودش یادگار عمر
محیط قمی
گلی از گلشن جنت
دوبارهی نخل بستان پیمبر نوبر آورده
خدیجهی در حریم قدس احمد دختر آورده
چه دختر؟ دختری نیکو، چو نیکو روضهی مینو
خدا در شأن این بانو ز جنت کوثر آورده
جهان را نور باران کرده اینک زهرة الزهرا
مه از بهر تماشا از گریبان سر برآورده
ز خورشید زمین گردون نماید کسب نور اکنون
که افلاک رسالت نیز نیکو اختر آورده
سرای مصطفی خود از صفا از عرش بهتر بود
نزول زهرهی زهرا، صفای دیگر آورده
نه تنها لؤلؤ مرجان به دامان آور زهرا
که بحر عصمت و عفت هزاران گوهر آورده
به وصف دشمنان آل پیغمبر چه گویم من
کتاب الله به ذم آن جماعت ابتر آورده
گلی از گلشن جنت، مهی از طارم رفعت
خوری از خاور رفعت جهان را انور آورده
ز یمن خلقتش عالم به بازار وجود آمد
ز رأفت خالق سرمد درخشان گوهر آورده
به امر حی سبحانی، پی گهواره جنبانی
به همره مریم از جنت به خدمت هاجر آورده
خدیجه مریم آورده، سُرور عالم آورده
به نسوان خاتم آورده ز مریم بهتر آورده
حبیب الله خباز کاشانی
دردانه ی خیر البشر
امشب آن گلشن طاها ثمر آورده برون
ثمری تازه، چو قرص قمر آورده برون
بحر زخار (84) رسالت، یم مواج کرم
از بر خویش یگانه گهر آورده برون
نفس باد صبا مشک فشاند امشب
که ز انفاس خوشش مشک تر آورده برون
حبذا ساقی بزمی که ز خمخانهی عشق
ساغر خویش چو تنگ شکر (85) آورده برون
قلم صنع خدا بین که چسان از رقمش
منشی حکم قضا و قدر آورده برون
احسن آن قادر بیچون که ز گنجور قدم
گوهری به ز همه خشک و تر آورده برون
نازم آن دست که از کنز خفی مطلق
دُر دُردانهی خیر البشر آورده برون
آفرین بر ید نقاش که از پردهی غیب
نقش این دختر والا گهر آورده برون
حمد آن خالق سرمد که ز بحر کرمش
کوثری فخر تمام بشر آورده برون
به به آن مام که چون فاطمه از گنج عفاف
همسر باب شبیر و شبر (86) آورده برون
مه نتابد اگر امشب چه عجب چون نگرد
آفتابی ز پس ابر سر آورده برون
مرغ بی بال و پری بود چو مهجور حزین
بین ز یمن قدمش بال و پر آورده برون
سید جلال مشرف رضوی
مفخر عالم هستی
نوبهار آمد و گردید گلستان خرم
پهنهی خاک فریبا شده چون باغ ارم
لشکر بهمن و دی ماه فراری گشتند
زده بر کوه و در و دشت بهاران پرچم
فرح انگیز نمودند فضای بستان
سنبل و نسترن و یاسمن و اسپر غم
ابر آذار گهر ریخت به باغ و صحرا
چهرهی سبزه بیاراست به از دُر شبنم
بلبل از وصل گل و دیدن دلدار شده است
در چمن نغمه سرا گاه به زیر و گه بم
شادی و شور و طرب گشته به هر جا برپای
اثری نیست ز اندوه و نشانی از غم
ای سرور و شرف از میمنت فاطمی است
که بهاران زده هر گوشه ای این گونه رقم
جمعه در بیستم ماه جمادی الثانی
مهر رخشان جهان کرد منور عالم
مفخر عالم هستی و ودیعت ز خدا
شافع روز جزا دخت رسول اکرم
با سجایای نکو جمع نموده است جمال
نیک گردانده به هم سیرت و صورت مدغم
فخر زنهای جهان است بتول اطهر
به کنیزی درش هست مباهی مریم
پرورانیده حسینی که نموده است فدا
جانش اندر ره حق، تا کند از بیخ ستم
یازده کوکب رخشنده از او نور گرفت
که از ایشان شده ارکان دیانت محکم
قرة العین نبی، مام عزیز حسنین
همسر شیر خدا، سرور و سردار امم
گر بسائی سر اخلاص به درگاه بتول
فارغ از رنج و تعب گردی و راحت ز الم
یاد او درد تو را مایهی درمان باشد
آستانش دل هر خسته دلی را مرهم
مدح «فرزین» نتوان فاطمهی زهرا را
که در این راه تو را، عجز زبان است و قلم
عبدالحسین فرزین