گهر بحر کرامت

انسیه‏‌ی حورا سبب اصل اقامت

اصلی که ببالید بدو نخل امامت

نخلی که ز تولید قدش زاد قیامت

گنجینه‏‌ی عرفان، گهر بحر کرامت

در باغ نبی طوبی افراخته قامت

در ساحت بستان ولی سرو لب جو

مرآت خدا، عالمه‌ی نکته‏‌ی توحید

کش خیمه‏‌ی عصمت زده بر عرصه‏‌ی تجرید

آن جلوه که بالذات برونست ز تحدید

مولود محمد که بدان نادره تأیید

ذات احدی کرد پدید این سه موالید (61)

زین چار زن حامل و این هفت تن شو (62)

در هر صفتی اعظم اسماء الهی

اندر فلک قدرت نبود چو تو ماهی

عالم همگی بنده‏‌ی شرمنده، تو شاهی

محتاج تو ایم، از ره الطاف نگاهی

نه غیر تو حصنی، نه ملاذی، نه پناهی

یا فاطمة الزهرا انا بک نشکو (63)

خورشید چو رویت به سما و به سمک نیست

چون روی تو پیداست که خورشید فلک نیست

از عشق تو در سینه‏‌ی عشاق تو شک نیست

شور لب شیرین تو در کان نمک نیست

ای زاده‏‌ی انسان که به حسن تو ملک نیست

از عشق تو برپاست به کونین هیاهو

ای ذات خدا را رخ نیکوی تو مرآت

فانی بتو فعل و اثر و وصف، در آن ذات

نفی من درویش بود پیش تو اثبات

بر درگه حق ای تو همین اصل کرامات

حاجات مرا ای تو برآرنده‏‌ی حاجات

بر گوی که از درد بود حشمت دارو

حسین لاهوتی (صفا)

شمسه‏ ی گردون عصمت

غره‏‌ی ماه منور بین که غرا کرده اند

شامیان را طره‌ی مشکین مطرا کرده اند

برامید آنکه سازندش قبا آل عبا

اطلس زر بفت را پیروزه سیما کرده اند

چون برآمد جوش جیش شاه مردان در مصاف

از غبار تازیان چرخ معلا کرده اند

لعل دلدل را کله داران طاق چنبری

تاج فرق فرقدین (64) و طول جوزا (65) کرده اند

روشنان قصر، کحلی گرد خاک پای او

سرمه‏ی چشم جهان بین ثریا کرده اند

با وجود شمسه‏‌ی گردون عصمت فاطمه

زهره را این تیره روزان نام زهرا کرده اند

خون او را تحفه سوی باغ رضوان برده اند

تا از آن گلگونه‏‌ی رخسار حورا کرده اند

آنکه طاووس ملایک پای بند دام اوست

حرز هفت اندام نه گردون سه حرف نام اوست

بار دیگر بر عروس چرخ زیور بسته‏ اند

پرده‌ی زربفت بر ایوان اخضر بسته اند

چرخ کحلی پوش را بند قبا بگشاده اند

کوی آهن چنگ را زرین کمر در بسته اند

اطلس گلریز این سیمای گون خرگاه را

نقش پردازان چینی، نقش ششتر بسته اند

مهد خاتون قیامت می‌برند از بهر آن

دیده بانان فلک را دیده‌ها بر بسته اند

تا ز بهر حجة الحق مهدی آخر زمان

نقره‌ی خنگ آسمان را زینی از زر بسته اند

دانه ریزان کبوتر خانه روحانیان

نام اهل البیت بر بال کبوتر بسته اند

دل در آن تازی غازی بند کاندر غزو روم

تازیانش شیهه اندر قصر قیصر بسته اند

حسین لاهوتی (صفا)

کلید قفل حاجات

دلا دیدی که در درماندگی‌ها

نبودت ملجائی جز آل طاها

ز پا صد بار افتادی و دستت

علی بگرفت و اولادش بهر جا

یکی بر بند بار از ملک هستی

یکی بردار بند از نطق گویا

بشهری رو کز او روزی است اعیان (66)

ز بحری کو کز او موجی است اسما (67)

بپرس از غیبیان اسرار ایجاد

بجو از ماهیان احوال دریا

که با معلول ربطش چیست علت

که بی ما را چه نسبت بود با ما

چه آبی بود آن آبی که فرمود

جعلنا کل شی حی، من الما (68)

اگر مقصود این آب است و آتش

حیات ما نبود از آب تنها

نمود ایجاد ما از چار عنصر (69)

ز اصل و امتزاج هفت آبا (70)

صفی آمد به میدان معارف

تو هم بگشای گوش از بهر اصغا (71)

کنم تفسیر آب آفرینش

که چون جاری شد اندر جوی اشیا

بود آن آب اصل فاطمیت

که از وی آدم و عالم شد احیا

نبود ار او مقید را به مطلق

نبد ربطی اگر دانی معما

نه احمد با علی گشتی پسر عم

نه ممکن می‌شد از واجب هویدا

نبوت مر مقید راست مأخذ

ولایت مر مجرد راست مبدا

وجود مطلقی را با مقید

یکی بایست ربطی در تقاضا

علی گنجینه‌ی اسرار مطلق

محمد مظهر اسماء حسنی

علی مطلق ز هر اسم و ز هر رسم

ز احمد گشت اسم و رسم برپا

میانشان واسطه نفس بتولی

که بر تقیید و اطلاقست دارا

علی از حرف و تعریف است بیرون

ز احمد حرف و تعریف است انشا

به کابین بتول آن هشت نهری

که آمد چار پنهان چار پیدا

چهار انهار جاری در بهشت است

چهار دیگر اندر دار دنیا

چنین گفتند بهر فهم خلقان

وگرنه بود مطلب غیر از اینها

ز من بشنو کنون تفسیر هر یک

گرت باشد دل و جانی مزکا (72)

غنیمت دان و دریاب آنچه گویم

که شد خاص «صفی» عرفان مولا

خوری بعد از «صفی» افسوس و اندوه

که دیگر نشنوی از کس تو معنا

کنون بشنو که پیر عشقم از غیب

سخنها می‌کند بر نطق القا

چو شد مواج بحر لا یزالی

که گردد کنز مخفی آشکارا

تجلی کرد بر ذات خود از خود

نمایان گشت در مرآت اسما

به چشم عشق در آئینه‏‌ی ذات

نمود آن حسن ذاتی را تماشا

به حسن خود تبارک گفت و احسنت

ستودش بس که نیکو دید و زیبا

به آن نطقی که در خود بود خاموش

تکلم کرد و با خود گشت گویا

که ای در حسن و نیکوئی و خوبی

حبیب من چه پنهان و چه پیدا

سرا خالی است از بیگانه، با یار

تکلم کن که گویائی و دانا

میانت بستم ای انسان کامل

بیانت دادم ای سلطان بطحا

منم گنج طلسم و گنجم احمد

تو خود اسمی و خود عین مسما

من آن ذاتم که بیرونم ز هر شرط

نه مطلق نه مقید نه معلا

توئی آن مظهر بی اسم مطلق

که مشروطی به شرط لا و الا

به بستم عقد مهر خویش با تو

که هر شیئت شود زان عقد شیدا

کنم خلقی و زان عهد مبارک

نهم در هر سر از عشق تو سودا

به کابین محبت هر چه مار است

در این مخزن کنم بذل تو یکجا

کنم درهای رحمت را همه باز

تو را در دوره‏‌ی انا فتحنا (73)

نمایم رایتت را ظل ممدود

که باشد ما سوی را جمله سکنا

بشویم هر چه خواهی رخت عصیان

به آب رحمتت بهر تسلا

خود آیم با لباس مرتضائی

به همراه تو از خلوت به صحرا

شوم یار تو در کل نوائب

کنم صافت ره از خاشاک اعدا

تمام آفرینش را تصدق

کنم در حسنت اندر عقد زهرا

از آن الطاف بیچون و چگونه

عرق بنشسته از شرمش به سیما

به نطق آمد ز تعلیم خدایی

که ای ذاتت ز هر وصفی مبرا

نه کس زاد از تو نه زادی تو از کس

بری از زوج و ترکیبی و آرا

مبرائی ز عنوان و عوارض

معرائی (74) ز تولید و تقاضا

ز وصل و نسل موضوئی و مطلق

ز جفت مثل بیرونی و بالا

به هست خویش دیمومی (75) و دائم

به ذات خویش قیومی و برپا

نه با قدس تو زیبد زن نه فرزند

نه در بود تواَم شاید نه اما

زهر عیبی و هر نقصی مقدس

ز هر حمدی و هر نعتی معرا

منم در ظل ذاتت عبد مملوک

کمال رب نداند عبد، اصلا

مرا اندیشه‏‌ی لا و نعم نیست

به عبد آن کن که می‌زیبد ز مولا

زهی حسن و زهی عقل و زهی شرم

چنین کردش به ذات خود شناسا

سخن ز اصل حیات ما سوا بود

که با زهرا چه نسبت دارد اینجا

به آب احیای نفس ما خَلَق کرد

کنون بر ضبط معنی شو مهیا

خود انهار وجودی این چهارند

که موجودات را هستند مبنا

یکی تعبیر از ذات وجود است

که از شرط است و بی شرطی مبرا

هویت خواند او را مرد عارف

مر این در اصطلاح ماست مجرا

وجود ثانوی در حد شرط است

که از احمد شود تعبیر و ز اسما

به تعبیر دگر باشد نبوت

به تعبیر دگر عقل دلارا

بود این رتبه را یک روی بر ذات

که خوانندش ولایت اهل ایما

روا باشد مر او را شرط اطلاق

بود ثابت به وصفش معنی لا

احد خوانند گاهش اهل تحقیق

به یک تعبیر دیگر نقطه‏ی با

بود اینجا مقام لی مع الله

علی را اندر این وادی است مأوا

ز من باز از مقام واحدیت

یکی بشنو گرت ذوقی است اجلا

وجود اینجا بود بر شرط تقیید

که تعبیر از رسالت شد در اخفا

از اینجا ز آیت خیر النسائی

معین گشت ماهیات اشیا

ز عرش و فرش و افلاک و عناصر

ز اعراض و جواهر جای برجا

مراد از چار جو این چار رتبه است

که شد مهر بتول پاک عذرا

ز فیض او بهم گشتند مربوط

وجودی چند چون عقد ثریا

میان حسن و عشق، او بود دلال

که عالم گشت از او پر شور و سودا

یکی تأویل دیگر بشنو از من

که گویم با تو بی فکر و مدارا

ز جوی زنجبیل و نهر کوثر

ز کافور و ز تسنیم مصفا

که بد کابین آن نور مطهر

که شد مهر بتول آن دُر بیضا

بود تسنیم آیات نبوت

که امکان را نمود اوست مبنا

ز کوثر قصد ما باشد ولایت

که اشیا را بود سر سویدا (76)

مراد از زنجبیل آن جذب عشق است

کزان هر جزو بر کل است پویا

اگر گرمی نبود از عشق بر تن

بهم کی مختلط می‌گشت اعضا

ز کافورم غرض سکن مزاج است

که تسکین زان برودت یافت اجزا

نبود ار این برودت گرمی عشق

جهان را سوخت یکدم بی محابا

ازین گرمی و سردی یافت تعدیل

مزاج ممکنات از دون و والا

ظهور آن چهار اندر طبیعت

بود این باد و خاک و آتش و ماء

نشان از چار عنصر چیست در تن

دم و بلغم دگر سودا و صفرا

غرض شد ز آب اکرام بتولی

تمام انفس و آفاق احیا

ز جذب جلوه‌ی خیر النسا بود

قبول صورت ار کردی هیولا

کشیدم پرده گر اسرار دانی

ز سر فاطمه ام ابیها

نبود ار جذبه‏‌ی او، آمدی کی

دل آدم بجوش از مهر حوا

بر این لب تشنگان بحر عصیان

همه ابر عطای اوست سقا

الا ای مصطفی را یار و همدم

الا ای مرتضی را کفو یکتا

به فرق حیدری تاج ولایت

به دوش مصطفی تشریف عظما

به جودی ما سوای را اصل و مایه

به فضلی بوالبشر را اُم و آبا

معین انبیائی در توسل

دلیل اولیائی در تولا

به امداد تو شد هر مشکلی حل

ز اکرام تو هر دردی مداوا

بود نامت کلید قفل حاجات

بود صدقت شفیع حشر کبرا

نمایشهای ذاتی را تو مرآت

تجلی‌های باری را تو مجلا

ز لغزش ذیل پاکت حصن مریم

ز اعدا ذکر نامت حرز عیسی

کند در کعبه تسبیح تو مسلم

برد در دیر تعظیم تو ترسا

دلت گنجینه‌ی عشق الهی

رخت مرآت حسن حق تعالی

حقایق را حواست لوح محفوظ

معانی را بیانت کلک اعلا

دعای مستجابت حکم سرمد

ولای مستطابت خیر عقبی

دری از باغ توحید تو جنت

بری از نخل احسان تو طوبی

به رایت اتصال امر ثانی

به عزمت اتکال عقل اولا

صفی علیشاه

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا