بحر نبوت
فاطمه ام الائمه عصمت کبری
بضعهی خیر الانام و زهرهی زهرا
پرده نشین سرادقات جلالش
تکیه گزین سلیل رفعت لولا
آنکه به حورای اصل گشته ملقب
وانکه به عذرای دهر گشته مسما
ساره و هاجر کمینه خادمهی او
مریمش از جان کنیز و قابله حورا
درج گرانمایهی دو گوهر تابان
مطلع نورین و آسمان دو بیضا
گر نبدی فاطمه نبود به عالم
هستی این نه سپهر و آدم و حوا
گر نبدی طالع از سپهر نبوت
ور ننهادی قدم به عرصهی دنیا
خود ز نبوت نه اسم بود و نه رسمی
هم ز ولایت نه لفظ بود و نه معنا
در شب دامادی امیر مکرم
مهر جهانتاب ماه مکه و بطحا
حکم به جبریل شد ز قادر ذوالمن
امر به خازن شد از مهیمن یکتا
تا که دو بحر شگرف عالم هستی
کرده تلاقی شوند جمع به یک جا
بحر نبوت بود رسول مکرم
بحر ولایت علی عالی اعلا
برزخ مابین این دو به هستی
نیست به غیر از وجود زهرهی زهرا
درویش فتحعلی کرمانی
قدرت داور
رشته طبعم از سخن رشته به گوهر آورد
بهر نثار مدحت دخت پیمبر آورد
دختر از این قبیل اگر هست، هماره تا ابد
مادر روزگار ای کاش که دختر آورد
آورد از کجا و کی مادر دهر این چنین
فاطمه ای که مظهر قدرت داور آورد
چون كه خداش برگزید از همهی زنان دهر
جاریهی کنیز او ساره و هاجر آورد
حق چو ندید همسرش در همه ممکنات از آن
واجب و لازم آمدش خلقت حیدر آورد
لاادری
فلک عصمت
ای فلک عصمت و حبیبهی داور
در فلک عصمتی تو زهرهی ازهر
از تو بپاشد ستون خرگه والا
وز تو بنا شد رواق گنبد اخضر
ای فلک دو مه دو اختر تابان
معدن دو گوهر و دو سید رهبر
عین مسبب توئی و علت ایجاد
علت ایجادی ای شفیعهی محشر
گر تو نبودی به بحر دهر سفینه
دهر بدی تا ابد گسیخته لنگر
توده غبرا ز فیض جود تو ساکن
در حرکت آمده ز قدر تو اختر
اختر تابان و ماه و مهر فروزان
کسب ضیا میکنند از تو سراسر
جسم بود عالم، ولیک تواش جوان
هست عرض ممکنات، ذات تو جوهر
این به مدیح تو کم که دخت رسولی
دخت رسولی و روح حیدر صفدر
سید محمد واعظ اصفهانی
شاخه ی طوبی
ای دخت نبی زوج علی گوهر یکتا
ای بدر دجی شمس هدی ام ابیها
روی تو ضحی باشد و گیسوی تو واللیل
کوثر لب تو، قامت تو شاخهی طوبی
تو جان جهانی و جهانی به تو بسته است
تو راز نهانی و نهان در تو هویدا
لاادری
حسن لم یزل
دختر فکر بکر من، غنچهی لب چو وا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من، گر که شکر شکن شود
کام زمانه را پر از شکر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمهی عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دائره وجود را جنت دلگشا کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسد
شاهد معنی من ار جلوهی دلربا کند
نظم برد بدین نسق از دم عیسوی سبق
خاصه دمی که از مسیحا نفسی ثنا کند
و هم به اوج قدس ناموس اله کی رسد
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند
ناطقهی مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیده النسا کند
فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل ار نظاره در مبدا و منتها کند
صورت شاهد ازل معنی حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آئینهی حق نما کند
مطلع نور ایزدی مبدا فیض سرمدی
جلوه او حکایت از خاتم انبیا کند
وحی نبوتش نسب جود و فتوتش حسب
قصه ای از مروتش سورهی هل اتی کند
قبلهی خلق روی او، کعبه عشق کوی او
چشم امید سوی او تا بکه اعتنا کند
«مفتقرا» متاب رو از در او به هیچ سو
زانکه مس وجود را فضه او طلا کند
آیت الله محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)
قرعه ی دولت
کعبه کویت کجا و کعبهی بیت الحرام
نقش پایت را شرفها هست بر رکن و مقام
رحمت حق بر دو عالم بسته بر مهر شماست
وانکه او را احتیاجی نیست بر رحمت کدام؟
گرنه با مهرت برآرد صبحدم از دل نفس
کی تواند کرد هرگز چاره ظلم و ظلام
کی تواند بوسه دادن پای خدام تو را
از سر خود گو برون کن آسمان سودای خام
چون خرامی سوی جنت، بسکه شوق خدمتت
بهر استقبال نخل طوبی آید در خرام
بر گل و ریحان نسیم خلد هر گه بگذرد
طایران سدره را بوی تو آید بر مشام
خارجی کی میشناسد فضل آل مصطفی
قصه اهل کرم را کس نپرسد از لئام
من چه گویم در ثنایت ای ثنا خوانت خدا
مدحتت گیرم توانم گفت عمری بر دوام
در هوای مرقدت بر خاک افتم قرعه وار
قرعهی این دولتم روزی برآید گَر به نام
دست در آغوش با مهرت چو خسبم زیر خاک
با ولایت سر برآرم از لحد روز قیام
در ثنای تو چه باشد خدمت من گاه گاه
ای که جبریلت پی خدمت کمر بسته مدام
تا بود رسم غم و شادی درین دیر کهن
تا بشکل خم بود گردون و مهر و مه چو جام
دشمنانت در خمار غم ز فوت مدعا
دوستانت را شراب عیش بر لب صبح و شام
عاشق اصفهانی
اختر برج رسالت
ای بگو هر ذات پاکت بضعهی خیر الانام (53)
وی مهینه بانوی جنت ز روی احترام
اختر برج رسالت زهره زهرا لقب
وز طفیل کوکبت این مهد علیا را خرام
بر سپهر عزتت، اولاد مانند نجوم
آسمان عصمتی، رخسارهات ماه تمام
قرة العین رسولی و آن دور نور دیده ات
هم ملایک را امین و هم خلایق را امام
مصطفی و مرتضی را قرة العین و انیس
آن به رویت شادمان و این به وصلت شادکام
مهتر خلق خدا را دختری و از شرف
ذکر تو خوشتر حدیث و مدح تو بهتر کلام
حوریان جنتت خدام و از روی محل
آستانت را شرف بر روضهی دار السلام
خفتگان خاک را هر جا صبا بویت رساند
بر زبان آمد که سبحان الذی یحیی العظام (54)
وصف ایمانت چگویم اصل ایمان چون توئی
کز شما باشد به عالم دین یزدان را قوام
شب به سائل نان خود دادی و هنگام صباح
هل اتی از نزد حق جبرئیل آوردت پیام
بر سر آنم که باشد گر امان از روزگار
مدحتت باشد مرا یک چند ورد صبح و شام
عاشق اصفهانی
فرشتهی رحمت
باز رخ ز ما بنهفت آن نگار روحانی
ای دل از وفا خون شو تا کی این گرانجانی
این توئی که میبینم با جمال نور افشان
یا فرشتهی رحمت در لباس انسانی
در مقابل رویش آینه اگر گیرند
آینه نشان ندهد صورتش ز حیرانی
موری ار کشد خود را در پناه صدیقه
میکند سلیمانی بر سر سلیمانی
بضعه رسول الله آنکه نیست مانندش
از خط الوهیت تا به حد امکانی
اوست جزو و احمد کل، او گلاب و احمد گل
راستی که زهرا نیست غیر احمد ثانی
نفس پاک پیغمبر گر نبود او، نسرود
در حقش رسول الله «من اذاها آذانی» (55)
لاادری
هفتاد و پنج روز
دارم تنی فکار و دلی خسته و ملول
از غم، کدام غم، غم خیر النسا بتول
مخدومهی خلایق، محبوبهی اله
ام الائمة النقبا، بضعة الرسول
آن بانویی که امر ورا چون قدر، قضا
انگشت روی دیده گذارد پی قبول
نزدیک بارگاه جلالش نبرده را
از دور باش حشمت او وهم بو الفضول
میخواست درک کنگرهی بام رفعتش
عنقای عقل دید که لا یمکن الوصول
گر زان که بانک رایض (56) فرمان او زند
سازد سمند سرکش ایام را ذلول (57)
نه ساله رخت برد به مشکوی مرتضی
چون آفتاب کرد به بیت الشرف نزول
نه سال هم به خون جگر قوت لا یموت
میخورد روز و شام و مه و هفته و فصول
روزی که آفتاب رسالت کران گرفت
بنشست از میانه به یک گوشه ای خمول (58)
هفتاد و پنج روز دگر عمر کرد و بود
غمگین و خوار و زار و جگر خسته و ملول
در مدت کم آن همه غم غیر فاطمه
دیگر کسی ندید به عالم ز عرض و طول
نگذاشتند بعد پیمبر به راحتش
بودند در اذیت زهرا عجب عجول
قومی ز راه کینه شکستند عهد خویش
کردند از متابعت شوی او نکول (59)
ز آب حیات خضر نگردید کامیاب
از ره برون شدند ز اصفای بانگ غول
چون خواست حفظ گوهر اسلام شوی او
ناچار حق خویش رها کرد و شد حمول (60)
کاهیده چون هلال شد و ماه عارضش
چون آفتاب کرد به خاک سیه افول
«منشی» ره محبت زهرا و آل او
از جان و دل ببوی، از این ره مکن عدول
حسینعلی منشی کاشانی
زهرای بتول
ای جامهی مردمی به بر کرده
خود را ز همه عزیزتر کرده
این عالم اکبر مفصل را
بر پیکر خویش مختصر کرده
از گوشهی خاکدان مقر جسته
وز گلشن و بوستان سفر کرده
زندان محقر طبیعت را
بر خویش مکان و مستقر کرده
سرمایهی عمر خود ز کف داده
تا سود کنی بسی ضرر کرده
دنیای دنی گزیده بر عقبی
افزایش سنگ بر گهر کرده
تا چند به خیره پرده میپوشی
بر این همه کار پرده در کرده
خود را به سزای خویشتن بشناس
ای بر صف ممکنات سر کرده
از فاطمه کیمیای همت خواه
خواهی مس قلب خویش زر کرده
زهرای بتول آنکه در شأنش
تقدیس، خدای دادگر کرده
هست آنکه ز بام رفعتش کوتاه
این گنبد هفت سقف بر کرده
با خلقت او در این جهان ایزد
گنجایش بحر در شمر کرده
ارواح طفیل خلقتش خود را
تسلیم قوالب و صور کرده
در نیم نفس تواند این عالم
تبدیل به عالم دگر کرده
این اطلس نه فلک نمیآرد
دامان جلالش آستر کرده
آه از غم او که روز را بر او
از شام سیاه تیره تر کرده
در عمر شریف خود پس از نه سال
در خانهی مرتضی مقر کرده
آن جا به هزار محنت و سختی
نه سال دگر بر او گذر کرده
با رنج گران دو قرص نان از جو
بر سفرهی خویش ماحضر کرده
وز بعد پدر به خواری و زاری
با عمر دو ماه و نیم سر کرده
این مدت کم به ماتم بسیار
روز و شب خود، شب و سحر کرده
آن فاطمه ای که مصطفی او را
با دیدهی مرحمت نظر کرده
آوخ که دلی نسوخت بر حالش
بودند مگر دل از حجر کرده
آن کو طلبد ولای او «منشی»
خود را ز بهشت بهره ور کرده
و آن دل که شد از ولای او خالی
منزلگه خویش در سقر کرده
حسینعلی منشی کاشانی