گلزار زهرا سلام الله علیها

ای ز نور چهره‌ات تابنده ماه و مشتری

خیره چشم اختران گنبد نیلوفری

آفتاب برج عصمت، گوهر درج عفاف

شمع بزم آفرینش مهد فضل و سروری

در حریم عفتش مریم ز جان خدمتگزار

هاجر آنجا ایستاده با ادب در چاکری

آیت عصمت ز خلاق ازل بر فاطمه

ختم شد چون بر محمد آیت پیغمبری

قدر این یکدانه گوهر را علی دانست و بس

آری آری قدر گوهر را که داند؟ گوهری

زین چمن روئیده گلها و چه گلهائی که هست

روشن از رخسارشان آیات فضل و برتری

سبزه‏‌ی رحمت «حسن» گنجینه‏‌ی حلم و صفا

هم حسن در حسن سیرت هم به نیکو منظری

لاله‏‌ی رضوان، سرور سینه‏‌ی زهرا «حسین»

رادمردی در شجاعت، یادگار حیدری

حجت حق، رحمت مطلق علی بن الحسین

مظهر زهد و عفاف و طاعت و دین پروری

خامس آل محمد آنکه علم و دانش است

موجی از امواج دریای علوم باقری

گوهر بحر حقایق جعفر صادق کز اوست

محکم ارکان دیانت بر اساس جعفری

نور حق موسی بن جعفر منبع جود و کرم

کاظم آن سرچشمه‌ی الطاف و فیض داوری

بلبل خوش نغمه‏‌ی بستان علم و دین رضاست

کرده نور حجتش خلق جهان را رهبری

اختر چرخ فضایل خسرو خوبان جواد

منبع بخشایش و سرچشمه‏‌ی دانشوری

کوکب صبح هدایت حضرت هادی کز اوست

گلشن دین در طراوت، رشک گلبرگ طری

آیت رحمت حسن شاهی که در قدر و جلال

خاک درگاهش کند با چرخ گردون همسری

میوه‏‌ی بستان نرگس والی ملک وجود

قائم آل محمد، سرو باغ عسکری

لطف این شاهان «رسا» کآیات فضل داورند

دستگیرد بی پناهان را به روز داوری

قاسم رسا

آسمان مکه

امشب در آستان رضا جشن دیگر است

بزمی که چون بهشت برین روح پرور است

از مقدم بتول یکی جشن باشکوه

در بارگاه زاده‏‌ی موسی بن جعفر است

از آسمان مکه برآمد ستاره ای

کآفاق از فروغ جمالش منور است

بر خاکیان رسید بشارت ز آسمان

میلاد با سعادت زهرای اطهر است

از ره رسید موکب بانوی بانوان

کائینه‌ی تمام نمای پیمبر است

در زهد و پاکدامنی و عصمت و وقار

آموزگار مریم و سارا و هاجر است

فرض است پاس حرمت ناموس کبریا

کاو مظهر عفاف خداوند اکبر است

خرم ز نخل قامت او باغ مصطفی است

روشن ز نور چهره‏‌ی او چشم حیدر است

سر لوحه‏ی فضیلت و سرمایه‏‌ی عفاف

گنجینه‏‌ی لئالی و دریای گوهر است

آزار فاطمه، بود آزار مصطفی

همچون رضای او که رضای پیمبر است

در بوستان فضل سراینده بلبلی

بر آسمان شرم فروزنده اختر است

پرورده‏‌ی خدیجه‏‌ی کبری که کاینات

از مژده‏‌ی ولادت او غرق زیور است

مهری که بر محیط جهان پرتوافکن است

نخلی که بر بسیط زمین سایه گستر است

محبوبه ای که میوه‌ی باغ رسالت است

محجوبه ای که مظهر الطاف داور است

سر حلقه‌ی زنان نکوکار و پارسا

سرمشق بانوان عفیف و موقر است

رخشنده یازده گهر پاک و تابناک

در دامن عطوفت این طرفه مادر است

گر جام رحمت ابدی آرزو کنی

از او طلب که همسر ساقی کوثر است

رخ از درش متاب که اهل نیاز را

روی امید و چشم شفاعت بر آن در است

چون آفتاب حشر برآید امیدها

بر رحمت شفیعه‏‌ی فردای محشر است

سر زد ز بوستان رسالت «رسا» گلی

کز نکهتش مشام دل و جان معطر است

قاسم رسا

گوهر بی همتا

زسرا پرده‌ی عصمت گهری پیدا شد

که جهان روشن از آن گوهر بی همتا شد

خرما طرفه نسیمی که ز انفاس خوشش

دامن خاک، طرب خیز و طرب افزا شد

آفتابی ز شبستان رسالت بدمید

که چو خورشید جهان گیر و جهان آرا شد

در رحمت بگشودند و سراپای وجود

روشن از نور رخ فاطمه‏‌ی زهرا شد

گلشن عفت از او رونق و آرایش یافت

پایه‏‌ی عصمت از او محکم و پابرجا شد

زهره‌ی برج حیا، شمسه‏‌ی ایوان عفاف

که ز انوار رخش چشم جهان بینا شد

مژده کاندر شب میلاد بتول عذرا

بر رخ خلق در لطف و عنایت وا شد

پرده چون حق ز جمال ملکوتیش گرفت

مریم پرده‏ نشین بر رخ او شیدا شد

خامه چون خواست ستاید گهر پاکش را

محو چون قطره‌ی ناچیز در آن دریا شد

در قیامت نکشد منت طوبی و بهشت

هرکه در سایه‌ی آن سرو سهی بالا شد

طبع خاموش «رسا» باز چو مرغان چمن

از پی تهنیت مقدم گل گویا شد

قاسم رسا

زهره‏‌ی زهرا

باد نوروزی جهان پیر را برنا کند

ابر فروردین چمن را خرم و زیبا کند

چون بهار عیسوی دم بگذرد از باغ و راغ

مردگان را با نسیم صبحدم احیا کند

سبزه رویاند ز صحرا سنبل و نسرین ز باغ

کوهسار و دشت را پر لاله‏‌ی حمرا کند

نونهالان چمن را خلعت رنگین دهد

در بر سرو و صنوبر جامه‌ی دیبا کند

تا بسازد کار دی را لشکر باد بهار

حمله هر دم ابر با نیروی برق آسا کند

آنچنان با ناز برخیزد سحر نرگس ز خواب

کادمی را با نگاهی واله و شیدا کند

ابر گرید همچو وامق شامگاهان در چمن

تا تبسم بامدادان غنچه چون عذرا کند

دیده چون نرگس گشاید، باغبان خواهد ز شوق

جان فدای چشم مست نرگس شهلا کند

دامن صحرا شود از خرمی باغ بهشت

چون گذر اردیبهشت از دامن صحرا کند

خانه بر دوش است بلبل گه به صحرا گه به باغ

هر کجا بوی گل آید آشیان آنجا کند

هوش ماند مات و حیران، عقل آید در شگفت

زین شگفتیها که کلک صانع یکتا کند

صحنه‏‌ی زیبای بستان هر که بیند بی درنگ

سجده‌ها بر درگه خلاق بی همتا کند

آیت صنع خدا پیداست در سیمای گل

عقل راز آفرینش درک از این سیما کند

بر بساط سبزه باید بزم عیش آماده ساخت

خاصه در فصلی که گل بزم طرب برپا کند

این چنین عمری که از کف می‌رود همچون بهار

حیف باشد آدمی صرف غم دنیا کند

تا بهار است و جوانی، عشرت امروز را

مرد عاقل کی مبدل بر غم فردا کند

بانگ مرغان بهاری بر فراز شاخسار

در جمن شور افکند در بوستان غوغا کند

کی سزاوار است بر لب مهر خاموشی زدن

در چنین فصلی که هر خاموش را گویا کند

چون برآید نغمه‌ی داودی مرغ سحر

سبزه را سرمست ساز لاله را شیدا کند

باز طاووس بهاری شد خرامان در چمن

تا دل صاحبدلان را غارت و یغما کند

صبحدم ابر بهاران بر درخت ارغوان

شاخه‏‌ی یاقوت را پر لؤلؤ لالا کند

بر فراز کوهساران بین که از اعجاز ابر

پرنیان سبز در بر صخره‌ی صما کند

چون شود مهتاب پیدا، ماه چون خوبان ز ناز

گه گشاید روی و گاهی چهره ناپیدا کند

بوسه‌ها بلبل ستاند بامدادان در چمن

پرده چون باد صبا از چهره‏‌ی گل وا کند

بید مجنون سر فرود آورده در دامان گل

تا چو مجنون عشقبازی با رخ لیلی کند

طبع دارد میل گلزاری که بوی گلشنش

نامه را بخشد طراوت خامه را شیوا کند

وه چه بستانی که پوشد دیده از حور و بهشت

هر که در گلزار زهرا مأمن و مأوی کند

بویی از گلهای آن بستان اگر آرد نسیم

زنده هر دم مردگان را چون دم عیسی کند

بر فلک بنگر که همچون روشنان آسمان

زهره کسب روشنی از زهره‌ی زهرا کند

فاطمه دخت محمد آنکه نور عارضش

خیره چشم اختران گنبد مینا کند

آفتاب برج عصمت گوهر درج عفاف

آنکه توصیف کمالش ایزد دانا کند

چون به گفتار آید آن سرچشمه‏‌ی فضل و کمال

چرخ گیرد خامه تا گفتار او انشا کند

گوهر والای خلقت آنکه هاجر روز و شب

بندگی در درگه آن گوهر والا کند

مریم پاکیزه دامن بین که تحصیل عفاف

در حریم عصمت صدیقه‏‌ی کبری کند

گر غبار دامنش بر دل نشیند، ذره ای

چشم نابینای دل را روشن و بینا کند

بر سر گردون اعلی پا نهد از برتری

همسری چون با علی عالی اعلی کند

سایه‏‌ی آن سرو رحمت گرفتد بر سر مرا

کی دگر دل آرزوی سایه‌ی طوبی کند

رو بخر با جان و دل مهرش که یابد سودها

هرکه با زهرا و فرزندان او سودا کند

ای که گویی «بوی گل را از که جوییم از گلاب»

دل چو در آویز جان این نکته‏‌ی شیوا کند

چون هوای آن گل افتد در سرم، دل جستجو

بوی آن گل از حریم زاده‏‌ی موسی کند

زاده‏‌ی موسی بن جعفر آنکه خاکش از صفا

ناز بر باغ بهشت و وادی سینا کند

عرصه‏‌ی دریا مجال قطره‏‌ی ناچیز نیست

کی «رسا» طبعش تواند وصف آن دریا کند

قاسم رسا

آفتاب عشق

ای بی نشانه ای که خدا را نشانه‌ای

هر سو نشان توست، ولی بی نشانه‌ای

ای روح پر فتوح کمال و بلوغ و رشد

چون خون عشق در رگ هستی روانه‌ای

با یاد روی خوب تو می‌خندد آفتاب

بر خاک خسته رویش گل را بهانه‏ای

ای ناتمام قصه‏‌ی شیرین زندگی

تفسیر سرخ زندگی جاودانه ای

تصویر شاعرانه‏‌ی در خود گریستن

راز بلند سوختن عارفانه‌ای

هیهات، خاک پای تو و بوسه‌های ما؟!

تو آفتاب عشق بلند آستانه ای

در باور زمانه نگنجد خیال تو

آری، حقیقتی، به حقیقت فسانه ای

زهرای پاک، ای غم زیبای دلنشین

تو خواندنی ترین غزل عاشقانه ای

فاطمه راکعی

کلید باغ فدک

بیا در آتش غم عاشقانه بگدازیم

ز های های غریبی تغزلی سازیم

ستاره، ماهی دریای اشکمان گردد

اگر به یاد تو ای ماه گریه آغازیم

کلید باغ فدک را ستانده ایم و بگو

بهای حق نمک را چگونه پردازیم

عنایتی، که ازین ورطه بال و پر گیریم

اشارتی، که در این عرصه جان و سر بازیم

ز موج خیزی سیل بلا هراسی نیست

دمی که کشتی دل را به آب اندازیم

بگو ز جانب ما ای امید منتظران

بیا که سلسله‏‌ی کفر را براندازیم

علیرضا قزوه

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا