ریحان باغ نبوت

چنین گویند کاولاد پیمبر

بجز شمع نبی زهرای ازهر

همه پیش از پدر در خاک رفتند

همه پاک آمدند و پاک رفتند

ز چندان دُر که بود اندر کنارش

پس از وی ماند زهرا یادگارش

هزاران لاله در دار الرساله

پدید آمد ز اصل آن سلاله

نبی را دسته‏ ریحان باغ اوست

شبستان نبوت را چراغ اوست

درخت سدره را سبزی ز باغش

پرن، پروانه‏‌ی روشن چراغش

چو شمعش در شب دیجور تابد

ز تابش، مشعل مه نور یابد

شب تاری به مشعل خانه‏‌ی سور

چراغ زهره از زهرا برد نور

خور آمد ریشه تاب معجر او

مه نو شد، سرانداز سر او

ز خاکش دیده‏‌ی حورا منور

ز عطرش گلشن مینا معنبر

ثنائی و سلامی در خور او

بر او و باب او و شوهر او

ابن حسام خوسفی

مطلع انوار قدس

باز بر اطراف باغ، در چمن گل عذار

مجمره پر عود کرد، بوی خوش نوبهار

مقنعه بربود باد از سر خاتون گل

برقع خضرا گشود از رخ گل پرده دار

سرو سهی ناز کرد، سرکشی آغاز کرد

سنبل تر باز کرد نافه‏‌ی مشک تتار

بوی بنفشه به باغ کرده معطر دماغ

لاله چو زرین چراغ در دل شبهای تار

یا قلم من فشاند بر ورق گل عبیر

یا در جنت گشاد خازن دارالقرار

یا مگر از تربت دختر خیر البشر

باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار

پردگی عصمتش پرده نشینان قدس

کرده به خاک درش خلد برین افتخار

رفته به جاروب زلف خاک درش حور عین

طره خوشبوی را کرده از آن مشکبار

ای فلک چنبری کرده تو را چاکری

زهره تو را مشتری ماه تو را پیشکار

مام حسین و حسن فخر زمین و زمن

همسر تو بوالحسن حیدر دلدل سوار

ای که به عصمت توئی مطلع انوار قدس

از زلل و معصیت دامن تو بی غبار

ورد زبان ساخته نعت تو (ابن حسام)

تا بودش در بدن مرغ روان را قرار

تا که بود نور و نار روشن و سوزنده باد

قسم محب تو نور، قسط عدوی تو نار

ابن حسام خوسفی

میهمانی فاطمه از پیامبر

باز بر اطراف باغ از چمن گل عذار

مجمره پر عود کرد بوی خوش نوبهار

مقنعه بربود باد از سر خاتون گل

برقع خضرا گشود از رخ گل پرده دار

سرو سهی ناز کرد سرکشی آغاز کرد

سنبل تر باز کرد نافه‏‌ی مشک تتار

گل چه رخ نیکوان تازه و نر و جوان

مرغ بزاری نوان بر طرف مرغزار

ناله کنان فاخته تیغ زبان آخته

سرو سرافراخته چون قد دلجوی یار

باد ریاحین فروش خاک زمین حله پوش

لاله شده جرعه نوش در سر نرگس خمار

از پی زینت گری لعبت ایام را

لاله شده سرمه ‏دان گل شده آیینه دار

از دل خارای سنگ آمده بیرون عقیق

لاله رخ افروخته بر کمر کوهسار

بوی بنفشه به باغ کرده معطر دماغ

لاله‏‌ی خور زین چراغ در دل شبهای تار

یا قلم من فشاند بر ورق گل عبیر

یا در جنت گشاد خازن دارالقرار

یا مگر از تریت دختر خیر البشر

باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار

مطلعة الکوکبین نیرة النیرین

سیدة العالمین بضعه‌ی صدر الکبار

ماه مشاعل فروز شمع شبستان او

ترک فلک پیش او جاریه‌ی پیش کار

پردگی عصمتش پرده نشینان قدس

کرده به خاک درش خلد برین افتخار

رفته به جاروب زلف خاک درش حور عین

طره‏‌ی خوشبوی را کرده از آن مشکبار

آنچه ز گرد رهش داده به رضوان نسیم

روشنی چشم را برده حواری بکار

در حرم لا یزال از پی کسب کمال

خدمت او خالدات کرده به جان اختیار

معجر سر فرقدین تحفه فرستاده پیش

مشتری انگشتری داده و مه گوشوار

در شب تزویج او چرخ جواهر فروش

کرد بساط فلک پر درر آبدار

پرده نشینان غیب پرده بیاراستند

گلشن فردوس شد طارم نیلی حصار

بس که جواهر فشاند کوکبه در موکبش

پرده‏‌ی گلریز گشت پر گهر شاهوار

گشت مزین فلک سدره نشین شد ملک

تا همه روحانیان یافت به یکجا قرار

جل تعالی بخواند خطبه‏‌ی تزویج او

با ولی الله علی بر سر جمع آشکار

روح مقدس گواه با همه روحانیان

مجمع کروبیان صف زده بر هر کنار

همچو نسیم بهشت خواست نسیمی ز عرش

کز اثر عطر او گشت هوا مشکبار

باد چو در سدره زد بر سر حواری عین

لولو و مرجان بریخت از سر هر شاخسار

ای به طهارت بتول، لاله‌ی باغ رسول

کوکب تو بی افول عصمت تو بی عوار

مقصد عالم توئی زینت آدم توئی

عفت مریم توئی اخیر خیر الخیار

مام حسین و حسن فخر زمین و زمن

همسر تو بوالحسن تازی دلدل سوار

ای که نداری خبر از شرف و قدر او

یک ورق از فضل او فهم کن و گوش دار

بر ورقی یافتم از خط بابای خویش

راست چو برگ گل ریخته مشک تتار

بود که روزی رسول بعد نماز صباح

روی به سوی علی، کرد که ای شهسوار

هیچ طعامیت هست تا به ضیافت رویم

نام تکلف مبر عذر توقف میار

گفت که فرمای تا جانب خانه رویم

خواجه روان گشت و شاه بر اثرش اشکبار

زانکه به خانه طعام هیچ نبودش گمان

تا به در خانه رفت جان و دل از غم فکار

پیش درون شد علی رفت بر فاطمه

گفت پدر بر در است تا کند اینجا نهار

فاطمه دل تنگ شد زانکه طعامی نبود

کرد اشارت به شاه گفت پدر را درآر

با حسن و با حسین هر دو به پیش پدر

باش که من بنگرم تا چه گشاید ز کار

خواند انس را و داد چادر عصمت بدو

گفت به بازار بر بی جهت انتظار

شد پدرم میهمان چادر من بیع کن

از ثمن آن به من زود طعامی بیار

چادر پشم شتر بافته و تافته

از عمل دست خود رشته ورا پود و تار

چادر زهرا انس برد و به دلال داد

بر سر بازار شهر تا که شود خواستار

مرد فروشنده چون جامه ز هم باز کرد

یافت ازو شعله ی، نور چو رخشنده نار

جمله‌ی بازار از آن گشت پر از مشغله

زرد شد ازتاب او تابش خور بر مدار

یک دو خریدار خواست و آن سه درم خواستند

و آن سه درم را نکرد هیچکس آنجا چهار

بود جهودی مگر بر در دکان خویش

مهتر بعضی یهود محتشم و مالدار

چادر و دلال را بر در دکان بدید

نور گرفته ازو شهر یمین و یسار

خواجه بدو بنگریست گفت که این جامه چیست؟

راست بگو آن کیست راست بود رستگار

گفت که چادر انس داده به من زو بپرس

واقف این چادر اوست من نیم آگه ز کار

گفت انس را جهود قصه‏‌ی چادر بگوی

گفت تو گر می‌خری دست ز پرسش بدار

گفت به جان رسول آنکه تو یار ویی

کین خبر از من مپوش، راز نهفته مدار

سر به سوی گوش او برد به آهستگی

گفت بگویم تو را گر تو شوی رازدار

چادر زهراست این دختر خیر الوری

فاطمه خیر النساء دختر خیر الخیار

شد پدرش میهمان هیچ نبودش طعام

داد به من چادرش از جهت اضطرار

تا بفروشم به زر وز ثمن آن برم

طرفه طعامی لطیف پیش خداوندگار

خواجه‏‌ی دکان نشین عالم تورات بود

دید به سوی کتاب دیده چو ابر بهار

از صحف موسوی چند ورق باز کرد

تا که به مقصد رسید مرد صحایف شمار

رو به سوی انس کرد گفت که این، جامه من

از تو خریدم به چار پاره درم یکهزار

قصه‏‌ی این چادر پرده نشین رسول

گفته به موسی به طور حضرت پروردگار

گفته که پیغمبر دور پسین را بود

پرده نشین دختر فاطمه‌ی با وقار

روزی از آنجا که هست مقدم مهمان عزیز

مر پدرش را فتد بر در حجره گذار

فاطمه را در سرا هیچ نباشد طعام

تا بنهد پیش باب خواجه‏‌ی روز شمار

چادر عصمت برند تا که طعامی خرند

وز سه درم بیش و کم کس نبود خواستار

مخلص من دوستی چار هزارش درم

بدهد و در وجه آن نقره به وزن عیار

ذکر قسم می‌کنم من به خدایی خویش

از قسمی کان بود ثابت و سخت استوار

عزت آن چادر از طاعت کروبیان

پیش من افزون بود از جهت اقتدار

خاصه تو را یکهزار درهم دیگر دهم

لیک مرا حاجتی است گر بتوانی برآر

من چو نبی را بسی کرده ‏ام ایذا کنون

هست سیاه از حیا روی من خاکسار

روی بدو کردنم، روی ندارد و لیک

در حرم فاطمه خواهش من عرضه دار

گربه غلامی خویش فاطمه بپذیردم

عمر به مولائیش صرف کنم بنده ‏وار

رفت انس باز پس تا به حریم حرم

بر عقب او جهود با دل امیدوار

گفت انس را یهود چون برسی در حرم

خدمت او عرضه کن تا که مرا هست بار؟

رفت انس در حرم قصه به زهرا بگفت

گفت که تا من پدر، را کنم آگه ز کار

فاطمه پیش پدر حال یهودی بگفت

گفت پذیرفتمش گو انس او را درآر

شد انس آواز داد تا که درآید یهود

یافته اندر دلش نور محمد قرار

سر بنهاد آن جهود بر قدم عرش سا

کرد ز خاک درش فرق سرش تاجدار

لفظ شهادت بگفت باز برون شد به کوی

طوف کنان بر زبان نام خداوندگار

می‌شد و می‌گفت کیست همچو من اندر جهان

از عرب و از عجم دولتی و بختیار

فاطمه مولای من دختر خیر البشر

من به غلامی او یافته این اعتبار

بر سر بازار و کوی بود در این گفت و گوی

تا که بگسترده شد ظله نصف النهار

چار هزار از یهود هشتصد و افزون برو

مؤمن و دین ور شدند عباد و پرهیزگار

روح قدس در رسید پیش رسول خدا

گفت هزاران سلام بر تو ز پروردگار

موجب و مستوجب خشم خدا گشته بود

چند هزار از یهود چند هزار از نصار

برکت مهمانی دختر تو فاطمه

داد ز نار سموم این همه را زینهار

ای که به عصمت توئی مطلع انوار قدس

از زلل و معصیت دامن تو بی غبار

ورد زبان ساخته نعت تو «ابن‏ حسام»

تا بودش در بدن مرغ روان را قرار

ابن حسام خوسفی

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

اسکرول به بالا