رحلت پیامبر
آنچه عایشه مشاهده کرد
«عن عائشة ان رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله دعا فاطمه ابنته فسارها فبکت، ثم سارها فضحکت، فقالت عائشة: فقلت لفاطمة: ما هذا الذی سارک به رسول اللَّه صلی اللَّه علیه و آله فبکیت ثم سارک فضحکت؟ قال: سارنی فاخبرنی بموته فبکیت، ثم سارنی فاخبرنی انی اول من یتبعه من اهله فضحکت» و فی روایة اخری: «ثم سارنی ثانیة و اخبرنی انی سیدة نساء اهل الجنة فضحکت». (1)
عایشه میگوید: رسول خدا در ساعات آخر عمرش حضرت فاطمه را به حضورش فراخواند و لحظاتی به نجوا و صحبت محرمانه پرداخت، من از دور دیدم که فاطمه علیهاالسلام نخست گریه کرد و سپس خندید. من از این کار تعجب کرده و از دختر پیامبر صلی اللَّه علیه و آله پرسیدم: یا فاطمه! با پیامبر خدا چه صحبتی کردید که اول گریه کردی و سپس خندیدی؟
او از فاش کردن موضوع مذاکره خودداری کرد، ولی پس از رحلت پیامبر خدا صلی اللَّه علیه و آله چون از وی دوباره خواستم که آن را بگوید، فرمود: پدرم در مرحله نخست، از رحلت خود به من خبر داد و لذا گریه کردم، ولی سپس به من فرمود: اولین کسی که از خانواده ام به من ملحق میشود تو هستی و لذا خنده نمودم. و در یک روایت دیگر فرمود: تو سیده و سرور زنان اهل بهشتی و از این جهت خوشحال شدم.
رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله
سرانجام روح پیامبر عزیز صلی اللَّه علیه و آله به باغ ملکوت پر کشید، و زهرا علیهاالسلام را در اندوه و مصیبتی بزرگ باقی گذاشت. فقدان پیامبر صلی اللَّه علیه و آله برای زهرا علیهاالسلام بسیار اندوه بار و سنگین بود، در روایات ذکر شده که آن گرامی پس از پیامبر شب و روز در گریه و اندوه و عزاداری بود، و گاه از شدّت گریه بیهوش میشد (2) و «آنقدر بر پیامبر گریست که مردم مدینه آزرده شدند و به او اعتراض کردند که با گریه بسیارت ما را آزار میدهی! و زهرا علیهاالسلام بعد از آن به گورستان و قبور شهدا میرفت و آنچه میخواست میگریست و باز میگشت» (3)
علی علیهالسلام میفرماید: «من پیامبر صلی اللَّه علیه و آله را در همان پیراهنش غسل دادم، و فاطمه علیهاالسلام از من درخواست میکرد که آن پیراهن را به او نشان دهم، و (چون پیراهن را به او نشان دادم) آن را بویید و بیهوش شد، و من چون چنین دیدم آن پیراهن را از او پنهان کردم». (4)
فاطمه سلام الله علیها بعد از پدر
بعد از آنکه ملائکه از خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله بیرون آمدند، علی و فاطمه و حسن و حسین علیهمالسلام را خواست، و به کسانی که در حجره بودند فرمود: از نزد من بیرون روید، و به ام سلمه دستور داد کنار درب حجره قرار گیرد تا کسی نزدیک نیاید، و ام سلمه همین کار را کرد. سپس پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: یا علی! نزدیک من بیا. علی علیهالسلام نزدیک آمد.
بعد دست فاطمه علیهاالسلام را گرفت و به مدت طولانی بر سینه اش گذارد، و با دست دیگر دست علی علیهالسلام را گرفت. وقتی پیامبر صلی الله علیه و آله خواست سخن بگوید گریه بر او غلبه کرد و نتوانست سخن بگوید و با گریه پیامبر صلی الله علیه و آله فاطمه سخت گریه کرد و همچنین علی و حسن و حسین علیهمالسلام گریستند.
فاطمه علیهاالسلام فرمود: یا رسول الله! با گریه قلب مرا پاره کردی و جگرم را سوزاندی. ای سرور و سید پیامبران از اولین و آخرین و ای امین و پیامبر و حبیب و نبی پروردگار! بعد از تو حال فرزندانم چگونه خواهد شد با آن ذلت و خواری که بعد از تو به من میرسد؟ چه کسی به حال برادرت و ناصر دینت علی علیهالسلام میرسد؟ چه کسی وحی خدا را یاری میکند؟
سپس فاطمه علیهاالسلام گریست و خود را روی پیامبر صلی الله علیه و آله انداخت و او را بوسید. بعد علی و حسن و حسین علیهمالسلام خودشان را روی پیامبر صلی الله علیه و آله انداختند.
حضرت سرش را به سوی آنان بلند کرد، در حالیکه دست فاطمه علیهاالسلام در دستش بود، پیامبر صلی الله علیه و آله دست فاطمه علیهاالسلام را در دست علی علیهالسلام گذارد، و فرمود: یا اباالحسن! این امانت خدا و امانت رسول خدا نزد توست. درباره او خدا را و مرا در نظر داشته باش. و تو این کار را میکنی.
یا علی! این فاطمه به خدا قسم سرور و بانوی زنان اهل بهشت از اولین و آخرین است. به خدا قسم این مریم کبری است. بدان به خدا قسم تا جانم به اینجا (یعنی حلقومم) برسد برای او و تو دعا میکنم، و آنچه از خدا خواسته ام به من عطا کرده است.
یا علی! آنچه فاطمه به تو امر میکند انجام بده چون من چیزهایی را به او دستور داده ام که جبرئیل به آنها دستور داده بود. بدان یا علی من راضی هستم از کسی که دخترم فاطمه از او راضی باشد و نیز پروردگارم و فرشتگان از او راضی باشند.
یا علی! وای بر کسی که به او ستم کند. وای بر کسی که حق او را از بین ببرد. وای بر کسی که حرمت او را هتک کند. وای بر کسی که در خانه او را بسوزاند. وای بر کسی که همسر او را آزار دهد. وای بر کسی که به او سخت بگیرد و او را از خانه بیرون آورد. بارالها! من از آنان بیزارم و آنان از من بیزارند.
سپس پیامبر صلی الله علیه و آله آنان را نام برد، و فاطمه و علی و حسن و حسین علیهمالسلام را به خود چسبانید، و فرمود: بارالها! من با آنان و با کسانی که پیرو آنانند در سلم و صفا هستم، و اذعان دارم که آنان داخل بهشت میشوند، و در جنگ هستم با کسانی که آنان را دشمن بدارند و به آنها ستم کنند و از آنان جلو بیفتند و یا از آنان و شیعیانشان عقب بمانند.
اذعان دارم که آنان داخل آتش جهنم میشوند. والله یا فاطمه! من راضی نمیشوم تا تو راضی شوی. نه به خدا قسم من راضی نمیشوم تا تو راضی شوی. نه به خدا قسم راضی نمیشوم تا تو راضی شوی. (5)
مناقب و مصائب علی علیهالسلام
سلمان میگوید: روزی به پیامبر صلی الله علیه و آله عرض کردیم: یا رسول الله! خلیفه بعد از تو کیست؟ بفرمایید تا او را بشناسیم؟
فرمود: ای سلمان! ابوذر و مقداد و ابوایوب انصاری را نزد من بیاور. در این هنگام ام سلمه همسر پیامبر صلی الله علیه و آله پشت در حجره بود.
حضرت فرمود: گواه باشید و سخن مرا بفهمید که علی بن ابی طالب وصی و وارث من و قاضی دین من و ذخیره من است. اوست فارق بین حق و باطل و اوست امیر و حکمران مسلمین و امام پرهیزگاران، و پیشوای سفید چهرگان، و حامل لوای پروردگار عالم در محشر، خلیفه بعد از من او و فرزندانش بعد از او هستند. سپس از پسرم حسین ائمه نه گانه که آنان راهنمایان و هدایت شدگان تا روز قیامت هستند. از انکار امتم نسبت به برادرم و همدستی آنان علیه او و ستم آنان بر او و گرفتن حق او به خدا شکوه میکنم.
سلمان میگوید: عرض کردیم: یا رسول الله! این خواهد شد؟
فرمود: بلی. بعد از آنکه از غیظ پر شد، مظلوم کشته میشود، و به این مصائب و ستمها صبر میکند. سلمان میگوید: وقتی فاطمه علیهاالسلام این سخنان را شنید جلو آمد و با حال گریه پشت پرده قرار گرفت. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: دخترم! چرا گریه میکنی؟
عرض کرد: آنچه درباره پسر عمویت و فرزندانم گفتید شنیدم.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: به تو نیز ظلم میشود و از حقت کنار زده میشوی. تو اول کسی از خاندانم هستی که به من ملحق میشوی، یا فاطمه! من در صلح و صفا هستم با کسی که با تو در صلح و صفا است، و در ستیز هستم با کسی که با تو در ستیز است. تو را به خداوند تعالی و به جبرئیل و به مؤمنین شایسته میسپارم.
فاطمه عرض کرد: منظور از مؤمنین شایسته کیست؟
فرمود: علی بن ابی طالب. (6)
اما دخترم فاطمه سلام الله علیها
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: اما دخترم فاطمه، او سیدة نساءالعالمین از اولین و آخرین است، و او پاره تن من و نور چشم من و میوه قلب من و روح میان دو پهلوی من و حوراء انسیه است.
هرگاه در محراب در پیشگاه پروردگارش میایستد، نورش برای فرشتگان آسمان میدرخشد چنانچه نور ستارگان برای اهل زمین میتابد. خداوند عزوجل به فرشتگان میفرماید: «ای فرشتگان من! به کنیزم فاطمه سرور کنیزانم بنگرید که در برابر من ایستاده و از خوف من تار و پودش میلرزد و از قلب و جان به عبادت من روی آورده است. شاهد باشید که شیعیانش را از آتش امان دادم».
وقتی من او را میبنیم آنچه بعد از من به او میگذرد را یادآور میشوم؛ مثل اینکه میبینم داخل خانهاش شدهاند و حرمتش هتک و حقش غصب و از ارثش منع شده، و پهلویش شکسته، و کودک در رحمش سقط شده، و فریاد میزند «یا محمداه!» و جواب داده نمیشود، و کمک میخواهد و کسی به دادش نمیرسد.
بعد از من همواره محزون و غمناک و گریان است. گاهی انقطاع وحی از خانه اش را به یاد میآورد و گاهی جدائی و هجران مرا متذکر میشود، و در تاریکی شب از فقدان صدای من که از بیداری شب با قرآن میشنید، وحشت میکند. سپس خود را که در دوران پدر عزیز بود، خوار و ذلیل میبیند، و در این هنگام خداوند او را با فرشتگان مأنوس میکند، و او را با آنچه به مریم بنت عمران گفتند ندا میدهند: «ای فاطمه! خداوند تو را برگزید و پاک گردانید، و تو را بر زنان عالم برگزید. یا فاطمه! برای پروردگارت دست به دعا بردار و سجده کن و با رکوع کنندگان رکوع به جا آور».
آنگاه درد و رنج او شروع میشود و مریض میگردد، و خداوند مریم دختر عمران را میفرستد که از او پرستاری کند و در بیماری انیس و مونس او گردد. در این هنگام میگوید: «پروردگارا! من از زندگی خسته ام و از اهل دنیا ملول و ناراحتم. مرا به پدرم ملحق کن». خداوند او را به من ملحق میکند.
او اول کسی از اهل من است که به من ملحق میگردد، و با حال حزن و ناراحتی و غم، و با حق غصب شده و شهید بر من وارد میشود. آنگاه میگویم: «بارالها! کسی که به او ستم کرده لعنت کن، و کسی که حق او را غصب کرده عقاب کن، و کسی که او را ذلیل کرده ذلیل گردان، و کسی که آن چنان به پهلوی او زده که سقط جنین کرده، در آتش جهنم مخلد ساز»، و فرشتگان به این دعاها آمین میگویند. (7)
نفسهای آخرین پدر
پنجشنبه بیست و چهارم صفر، هنگامی که خورشید در آغوش سرخ فام شفق قرار گرفته بود و پرده طلایی خود را از روی کوهها و تپههای اطراف یثرب جمع میکرد، شهر مدینه چهره تیره و غمناکی به خود گرفته بود. مردم که برای ادای فریضه نماز مغرب، در مسجد اجتماع کرده بودند، هر دو سه نفر با هم، از بیماری پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سخن میگفتند و از اینکه این موجود ملکوتی را در آستانه فقدان و ناپدیدی مشاهده میکردند، نگران و غمگین بودند.
پس از ادای نماز مغرب، جمعیت جلوی درب منزل رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله تجمع کرده، منتظر بودند درب باز شود و به عیادت پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شرفیاب شوند. همهمه عجیبی در منزل پیغمبر شروع شد. از طرفی هم، چون منزل گنجایش ورود همگان را نداشت، قرار شد دسته دسته افراد وارد منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شوند و پس از یک ملاقات مختصر، از منزل خارج گردند؛ تا نوبت به دسته دیگر برسد.
دسته سوم یا چهارم وارد منزل شد و همراه با ورود این جمعیت، رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله که قبلاً از حال رفته بود، چشمانش را گشود؛ نگاهی به اطراف انداخت؛ لبهای مبارک را از هم گشود و فرمود: «برای من قلم و پاره پوستی بیاورید. شاید بتوانم از خود اثری بگذارم که مردم، پس از من گمراه نشوند».
هنوز سخن رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله به پایان نرسیده بود که صدایی از گوشه اتاق بلند شد: «دعوا الرجل فانه لیهجر حسبنا کتاب اللّه»؛
این مرد را واگذارید؛ هذیان میگوید. کتاب خدا ما را کافی است. (8)
این صدای یکی از توطئه گران بود که فکر میکرد شاید نوشته رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، برخلاف نقشه مرموزانه وی و دستیارانش باشد.
چند نفر از مسلمانان غیور، در مقابل این گفتار ناهنجار، به او پرخاش کردند که: «این چه سخنی است که میگویی؟ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله دارای اشعه وحی است. هذیان نسبت به او مفهوم ندارد».
دو سه نفر از افراد حزب که در جلسه حضور داشتند، گفتار وی را تأیید کردند. اختلاف بین حضار درگرفت. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله خشمگین شده و فرمود: «با حضور من، بحث و جدل معنی ندارد. از نزد من خارج شوید».
با خارج شدن این دسته به فرمان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله درب خانه بسته شد، و دیگر به کسی اجازه ورود داده نشد.
عده ای از اصحاب و یاران، سر خود را به دیوار منزل رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله گذارده، های های میگریستند. شهر مدینه در انقلاب عجیبی فرورفته بود. آن شب تا صبح، بیشتر خانههای شهر روشن بود. اجتماعات مختلف در گوشه و کنار شهر تشکیل شده بود. عدهای در نگرانی مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سخن میگفتند و جمعی برای فردا که شاید رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله از دنیا برود، نقشه میکشیدند.
در خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سه چهار نفر از نزدیکان رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، اطراف بستر آن حضرت را گرفته و بر حال رقت بار پیامبر صلی اللَّه علیه و آله اشک میریختند. سر پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در دامن علی علیهالسلام بود. عباس و برخی از عموزادگان آن حضرت، در سمت پایین پای پیغمبر نشسته بودند. دختر دردانه اش- زهرا علیهاالسلام – به اتفاق نوباوگان دلبندش- حسن علیهالسلام و حسین علیهالسلام – در دو طرف بستر پدر و نیای بزرگوار زانو زده بودند. فاطمه علیهاالسلام بیتابانه ناله میزد و فرزندانش هم- در حالیکه چشمان خود را به چهره زرد رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله دوخته بودند- قطرات اشک از گوشه دیدگانشان، پهنای رخساره آنها را فراگرفته بود.
پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله چشمان بی رنگش را گشود؛ قدری به قیافه دختر- که بی تابی میکرد- خیره شد و سپس با سر، به وی اشاره کرد.
زهرا علیهاالسلام که احساس کرد پدر میخواهد به او سخنی بگوید ولی نای حرف زدن ندارد، آرام گرفت. گوش را نزدیک دهان پدر آورد؛ سپس سر را بلند کرد و آنگاه- در حالی که قطرات اشک را از صورتش پاک میکرد- تبسم کرد.
حضار با دیدن این منظره، شگفت زده شدند. علی علیهالسلام از فاطمه علیهاالسلام پرسید: «چه شد که ناگهان خندان شدی؟»
زهرا علیهاالسلام با کمال شادمانی گفت: «سخنی از پدرم شنیدم که خوشوقت شدم».
علی علیهالسلام: «چه سخنی؟»
فاطمه علیهاالسلام: «پدر در گوش من گفت: دخترم! زیاد بیتابی مکن. به تو مژده بدهم مدت هجران من، برای تو کوتاه است. به زودی در آن جهان، به دیدارم نائل خواهی شد. تو از همه زودتر، به من میرسی».
این گفتار و حالت فاطمه علیهاالسلام، رشته شکیبایی علی علیهالسلام را پاره کرد. امیرالمؤمنین علیهالسلام که تا آن لحظه مقید بود خودداری کند و برای تسلی خاطر همسر و فرزندان عزیزش، سوز دل را بروز نمیداد، با شنیدن این گفتار، آه سردی کشید و قطرات اشک، محاسن مبارکش را تر کرد.
نیمی از شب گذشته بود و جمعیت به کلی از اطراف خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و مسجد متفرق شده بودند. ناگهان صدای کوبه در بلند شد. فاطمه علیهاالسلام با شتاب پشت در آمد و گفت: «کیست؟»
ناشناس: «مردی از اهل بادیهام. از راه دوری، برای عیادت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله آمده ام و ضمناً کار لازمی هم دارم».
فاطمه: «حال پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله وخیم است. از پذیرش اشخاص، معذور…».
ناشناس: «چارهای نیست. باید پیامبر را ملاقات کنم».
فاطمه: «میگویم امکان ندارد. پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله قادر به گفتگو با کسی نیست. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله چهره مرگ به خود گرفته. بنده خدا! پی کار خود برو».
ناشناس: «خواهش میکنم از خود پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله اجازه بگیرید. اگر اجازه نفرمود، برمیگردم».
فاطمه علیهاالسلام به اتاق برگشت. پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله سؤال کرد: «دخترم! که بود؟»
زهرا علیهاالسلام: «مردی است که میگوید: از راه دوری آمدم. هر چه خواستم او را رد کنم، نشد. گفت: حتماً از خود شما اجازه بگیرم. اگر اجازه نفرمودید، مراجعت کند».
پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در حالیکه تبسم اسرارآمیزی بر گوشه لب داشت و گویا از لا به لای لبان متبسمش، روح ملکوتیش میخواست پرواز کند، نفس عمیقی کشید و فرمود: «اِنَّا لِلَّهِ وَ اِنَّا اِلَیهِ راجِعُوْنَ»؛ مملوک خداییم و به سوی او بازگشت میکنیم. دخترم! او صحرانشین نیست؛ عزرائیل است. برای گرفتن جان من آمده. از هیچکس اجازه نمیگیرد. این اولین خانه ای است که با اجازه، داخل آن میشود. برو در را باز کن.
زهرا علیهاالسلام در حالی که لرزه شدیدی، اندامش را گرفته بود و سرنوشت خود را محکوم یک قضای الهی میدید، با قدمهای ناتوان، نزدیک درب خانه آمد و در را باز کرد. باد پرهیبتی به صورت او اصابت کرد. کسی را ندید. در را بست و به اتاق برگشت (9). مشاهده کرد چشمان پدر به سقف دوخته شده؛ عرق مرگ بر پیشانی آن جناب نشسته و جملاتی زیر لب میگوید. زهرا علیهاالسلام با فریادی، عقده گره خورده در گلو را ترکانید. همراه با شیون فاطمه علیهاالسلام ، حسن علیهالسلام و حسین علیهالسلام خود را روی سینه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله انداخته، شیون و زاری را سر دادند.
علی علیهالسلام – در حالیکه سر پیغمبر را به سینه داشت- سراسیمه کوشش کرد حسن علیهالسلام و حسین علیهالسلام را از روی سینه رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله بردارد؛ ناگهان حال پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله به صورت عادی برگشت؛ نگاهی به علی علیهالسلام کرد و فرمود: «یا علی! بگذار عزیزانم مرا وداع کنند. آنها دیگر مرا نمیبینند. بگذار مرا ببویند و من هم، آنها را ببویم». سپس با دست دیگر، قطیفه را روی سر خود و علی علیهالسلام کشید. کسی از حضار متوجه نشد که پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله با علی علیهالسلام چه میگوید؟
پس از مدتی، دستهای پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله بی اختیار از دو طرف بدنش افتاد. علی علیهالسلام با چشمان مالامال از اشک، سر را از زیر قطیفه بیرون آورد و به زهرا علیهاالسلام فرمود: «مرگ پدر را به تو تسلیت میگویم» (10)
در این هنگام، امّ سلمه و بعضی از زنان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله وارد اتاق شده بودند. به مجرد ورود، صدای شیونشان بلند شد. در بین نالههای دلخراش زنان، نوحه سرائیهای فاطمه علیهاالسلام، دل را آب میکرد. او فریاد میزد: بابا رفتی؛ بابا به خدا نزدیک شدی؛ بابا دعوت حق را اجابت کردی؛ پدر! هر کس بمیرد، خاطره و یاد او کم میشود. اما یاد تو بابا، با مرگت افزون میگردد؛ در این هنگام که مرگ بین من و تو جدایی افکند، خود را تسلی میدهم.
و به نفس خود میگویم مرگ راه همه ماست؛ آنکه امروز نمرده است، فردا میمیرد.
صدای شیون و ضجه و ناله، از خانه پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله بلند شد و با شنیدن صدای گریه و شیون اهل بیت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله، مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در نیمه شب بیست و هفتم ماه صفر در مدینه اعلام شد.
جمعیت از خانهها بیرون ریختند و اطراف منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ازدحام کردند. زن و مرد در اطراف خانه رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ضجه میزدند. شخصی از منزل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله خارج شد و ضمن اعلان صریح مرگ پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله و تسلیت به عموم مسلمانان، گفت: «باید کسی در مراسم غسل و کفن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله شرکت نکند؛ زیرا پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله به علی علیهالسلام دستور داده او را تنها غسل بدهد و کفن کند».
علی علیهالسلام زنها را از اطاق بیرون کرد؛ تا آماده غسل و کفن آن حضرت بشود. عباس گفت: «برادرزاده! هم اکنون که بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله روی زمین است و هنوز نقشهای اجرا نشده، دست خود را بده تا با تو، به عنوان خلیفه، بیعت کنم و بلافاصله از تمام بنیهاشم برای تو بیعت بگیرم در خارج هم، منتشر کنیم که بستگان پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ، همه با علی علیهالسلام بیعت کردند؛ تا اگر کسی در کمین نقشه شومی باشد، در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرد».
علی علیهالسلام فرمود: «غیر از من، شخص دیگری شایسته این مقام نیست که بتواند ادعا کند؛ تا ما بخواهیم با این کیفیت، این مقام را برای خود بر مردم تحمیل کنیم.» (11)
برحسب وصیت رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله ، اتاق خالی شد و همه از حجره بیرون رفتند. فقط فضل بن عباس باقی مانده بود که او هم مأموریت داشت چشمانش را ببندد و در غسل، علی علیهالسلام را کمک کند و آب بریزد.
علی علیهالسلام، اول خواست پیراهن را از تن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله درآورد. صدایی در فضا پیچید: «پیراهن را از بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله در نیاور. رسول اللّه صلی اللَّه علیه و آله را از زیر پیراهن غسل بده».
علی علیهالسلام هم- که این صدای غیبی را فرمان خدا تلقی کرده بود- از این عمل خودداری کرد و از زیر پیراهن، مشغول غسل پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله گردید. بدن پیغمبر صلی اللَّه علیه و آله ، به خودی خود، به هر طرف که علی علیهالسلام اراده میکرد، میگشت.
شدت اندوه در غم پدر
– بخاری (12) به نقل از انس مینویسد:
چون بیماری پیامبر شدید شد، درد او را فراگرفت. پس فاطمه گفت: آه از رنج پدر.
پیامبر فرمود: هیچ رنج و مشقتی بعد از امروز برای پدرت نخواهد بود.
چون رحلت نمود، فاطمه سلام الله علیها گفت: پدرا! دعوت پروردگارت را اجابت کردی، جایگاهت بهشت فردوس است. پدر! خبر رحلتت را به جبرئیل میدهیم.
وقتی رسول خدا را دفن کردند، فاطمه سلام الله علیها گفت: «ای انس! آیا با ریختن خاک بر (بدن) رسول خدا خشنود شدید.»
نسائی (13) نیز این روایت را به اختصار نقل کرده که عبارتش چنین است:
فاطمه سلام الله علیها هنگامی که رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله وفات کرد گریست و گفت: پدرا! چقدر به پروردگارت نزدیک شدی.
پدرا! خبر رحلتت را به جبرئیل میدهیم. پدرا! جایگاهت بهشت فردوس است.
روایت را به صورتی که نسائی نقل کرده حاکم (14) و احمد بن حنبل (15) نیز روایت کرده اند و ابن سعد (16) و خطیب بغدادی (17) آن را به شکلی که بخاری ذکر کرده، نقل کردهاند.
– ابن ماجه (18) به نقل از انس آورده است:
وقتی رسول خدا از دنیا رفت فاطمه سلام الله علیها گفت:
پدرا! خبر رحلتت را به جبرئیل میدهیم، پدرا! به پروردگارت چقدر نزدیک شدی، پدرا! بهشت فردوس جایگاهت است، پدرا! دعوت پروردگارت را اجابت کردی.
حماد میگوید: وقتی «ثابت» این حدیث را برایم میگفت آنقدر گریست که بدنش به لرزه افتاد.
ابن ماجه در همان باب از انس نقل میکند که: فاطمه سلام الله علیها به من گفت: چگونه به خود اجازه دادید خاک بر بدن رسول خدا بریزید؟
این دو روایت را حاکم (19) نیز نقل کرده میگوید: سند حدیث طبق موازین مسلم و بخاری صحیح است.
– احمد بن حنبل (20) به نقل از انس آورده است:
وقتی رسول خدا را دفن کردیم و بازگشتیم، فاطمه سلام الله علیها گفت: ای انس! خشنود شدید به اینکه رسول خدا را دفن کنید و بازگردید؟
– بیهقی به نقل از انس مینویسد:
چون رسول خدا صلی اللَّه علیه و آله بیمار شد- همان بیماری که منجر به فوتش گردید- فاطمه سلام الله علیها آن حضرت را بر سینه خود نشاند. درد همه وجود رسول خدا را فراگرفته بود. فاطمه سلام الله علیها گفت: «آه از درد و رنج پدر.»
سخنان آن حضرت درباره عدم تحمل فراق پدر
حضرت زهرا سلام الله علیها در واپسین لحظات عمر حضرت رسول صلی الله علیه و آله به آن حضرت عرض کرد: پدرجان! من لحظه ای در دنیا در فراق شما نمیتوانم صبر کنم قرار من و شما فردا کجا؟
فرمود: اما تو نخستین کسی هستی که به من ملحق خواهی شد و قرار من و تو در کنار پل جهنم، گفت: مگر خداوند متعال جسم و بدن شما را بر آتش جهنم حرام نکرده است؟
فرمود: آری، لکن من در آنجا ایستادهام تا اینکه امتم عبور کنند، فرمود: اگر شما را در آنجا ندیدم؟ فرمود: مرا در کنار پل هفتم از پلهای جهنم، در حالی خواهی دید که از ستمدیده درخواست بخشش از ظلم میکنم، پرسید: اگر شما را ندیدم؟ فرمود: مرا در مقام شفاعت میبینی و من امت خود را شفاعت میکنم، پرسید: اگر شما را آنجا ندیدم. فرمود: مرا نزد میزان میبینی در حالیکه برای امتم رهائی از آتش را میخواهم؟ پرسید: اگر شما را آنجا ندیدم؟ فرمود: مرا در کنار حوض خود خواهی دید، عرض حوض من فاصله ما بین «ایله» تا «صنعا» است، بر سر حوضم هزاران جوان ایستاده که هزار جام مانند در منظوم، و جواهر سپید پوشیده شده در یک صف کنار یکدیگر ایستادهاند هر کس یک بار از آن بیاشامد بعد از آن هیچ گاه تشنه نخواهد شد، حضرت همچنان همینطور سؤال میکرد تا وقتی که روح از بدن مبارک حضرت رسول مفارقت کرد. (21)
دو لبخند
استاد «سلیمان کتانی» محقق و نویسنده بزرگ مسیحی در کتاب ارزشمند خود به نام «فاطمة الزهراء وتر فی عمد» (فاطمه زهرا كمانی در نیام) زیر عنوان «دو لبخند» مینویسد:
«زمین از فاطمه، جز دو لبخند نصیبی نداشت. دو لبخندی که گرداگرد لبان فاطمه دور میزد، همچنانکه لبخندی بر دهان دانشمندی، در برابر جمعی از نادانان و یا گروهی از دروغگویان مینشیند. لبان فاطمه، لبخند نخستین را در حالی بر لبان فاطمه نقش بست که اندوه، دل فاطمه را میفشرد و او در اطراف بستر پدر خود میگردید، بستری که کابوس مرگ بدان چشم دوخته و گرداگرد آن طواف میکرد. این لبخند، لبخندی بود که سراسر آن آرزو و سراسر آن رضایت خاطر بود. همانا عایشه، تماشاگر این تبسّم بر چهره فاطمه بود و بدان گواهی داد.
آری عایشه میدید که این لبخند به گونه ی گوارایی بر رخسار فاطمه سلام الله علیها مینشیند، همچنان که قطره شبنمی بر غنچه گل، بی تردید عایشه از این تبسّم در شگفت بود، تبسّمی که بر سیمای فاطمه غمگین، در برابر جسد پدر، نقش بسته بود، در حالی که بندهای جان پدر را آخرین نفسهای او از هم میکشید و از این رهگذر بود که عایشه، فاطمه سلام الله علیها را به چیزی همانند اختلال فکری متهم کرد زیرا مرگی که با دو شهبال خود در آن گوشه اندوهبار خیمه زده بود، نمیتوانست چیزی جز اشک از دیدگان فرو ریزد و جز ولوله انگیزد. عایشه- مگر پس از زمانی- دریافت نکرد که لبخند فاطمه علیهاالسلام پاسخی از جانب فاطمه سلام الله علیها بود. پاسخ به وعده ای که پدر فاطمه سلام الله علیها به فاطمه سلام الله علیها داده بود و ا و را خرسند ساخته و در گوش وی گفته بود که وی نخستین کسی از خاندان او خواهد بود که به پدر خواهد پیوست و بدو ملحق خواهد شد. (22)
این نخستین لبخندی بود که فاطمه سلام الله علیها آن را بسان حجابی که در پس آن دریاهایی از معانی، نهفته است بر چهره خود نقش بست. دریایی از دریافت و احساس، دریایی از مهربانی، دریایی از فداکاری، دریایی از پارسایی، دریایی از ریشخند و استهزای زمین و خاک زمین، دریایی از گریز، دریایی از اشتیاق به رهایی و آزادی، دریایی از ایمان به پدر، دریایی از شکفتگی جوانی، دریایی از قهرمانیها و دریایی از میراث گرامی.
پس از این لبخند، اشکهای بسیاری بر روی دو گونه او راه گشود که این اشکها، اشکهای آرزوی تحقق یافتن و عده ای که نوید نزدیکی دیدار پدر را میداد، بود. این اشکها همانند امواجی بود که به کناره ساحل میخورند و خاکهای آن را شستشو میدهند. این اشکها بسان اشکهای قهرمانانی بود که در قید و بند اسارتها گرفتار آمدهاند، این اشکها تراژدیهائی بود که بر صحنههای نمایش خانهها شکل گرفته و تجسم مییابند.
و آنگاه این تراژدی و داستان غم انگیز به پایان رسید. و اینجا لبخند دومین فاطمه سلام الله علیها شکل گرفت. لبخند دومین و آخرین فاطمه علیهاالسلام این لبخند را در حالی آشکار فرمود که بر آن تابوتی که خود به دست خویش ساخته بود، صعود میفرمود و خود را در آن پنهان مینمود. فاطمه علیهاالسلام آنچنان که عروس به هنگام زفاف پذیرای آرایش خود میشود، پذیرای مرگ شد. غسل نمود. آنگاه جامه نوین خویش را طلب فرمود تا آن را در بَر کُند. سپس پارچه سرتاسری کفن را به روی خویش افکند، همانا آن خورشید تابناک و جلوه دل افروز به خاموشی گرائید و همه چیز تمام شد و آخرین کلام فاطمه سلام الله علیها این سخن التماس آمیز بود که: پس از مرگ جسد وی مخفی و پوشیده بماند. فاطمه سلام الله علیها همه لوازم و واجبات را خود به دست خود انجام داد و آنگاه دیدگان خود را بربست، در حالی که لبخند شادمانی و خشنودی بر لبان او نقش بسته بود. فاطمه سلام الله علیها لحظهای بعد در پیشگاه پدر بود». (23)
پینوشت:
(1) صحیح مسلم، ج 16 به شرح نووی، ص 5 – 6 ؛ کامل ابن اثیر، ج 2، ص 323.
(2) مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 137؛ کامل بهایی، جزء اول، ص 305؛ بیت الاحزان، ص 137.
(3) بحارالانوار، ج 43، ص 155؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 104؛ امالی صدوق، ص 121.
(4) بحارالانوار، ج 43، ص 157؛ بیت الاحزان، ص 140.
(5) بحار الانوار، ج 22، ص 484.
(6) الیقین، سید بن طاووس، ص 487، باب 195.
(7) امالی صدوق، مجلس 24، ج 2.
(8) صحیح بخاری، ج 2، ص 118؛ مسند احمد حنبل، ج 1، ص 222؛ شرح نهج البلاغه، ج 2، ص 563.
(9) بحارالانوار، ج 22، ص 510 – 528.
(10) بحارالانوار، ج 22، ص 510 – 528.
(11) الامامة والسیاسة، ج 1، ص 12؛ طبقات ابن سعد، ج 2، ق 2، ص 39.
(12) صحیح بخاری، کتاب بدءالخلق، باب مرض النبی صلی اللَّه علیه و آله.
(13) صحیح نسایی، ج 1، ص 261.
(14) مستدرک الصحیحین، ج 3، ص 59.
(15) مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 197.
(16) طبقات ابن سعد، ج 2، ص 83.
(17) تاریخ بغداد، ج 6، ص 262. در این نقل اضافه ای است به این ترتیب: رنج بیماری رسول اکرم را فراگرفت، پس فاطمه علیهاالسلام او را بر سینه خود نشاند و گفت…
(18) صحیح ابن ماجه، ابواب ما جائنی الجنائز؟ باب: ذکر وفاته و دفنه.
(19) مستدرک الصحیحین، ج 1، ص 381.
(20) مسند احمد بن حنبل، ج 3، ص 304.
(21) کشف الغمه، ج 1، ص 497.
(22) صحیح بخاری، ج 4، ص 247؛ سنن ترمذی، ج 5، ص 36.
(23) اسماء چیزی مثل هودج عروسی برای فاطمه سلام الله علیها درست کرده بود. او در حبشه دیده بود که نعش «تابوت» به شکل خاصی میسازند و جنازه را در آن قرار میدهند؛ ذخائر العقبی، ص 53؛ مجمع الزوائد، ج 9، ص 210.