سند معتبر
دستی به دست محسن و یک دست بر کمر
با سینه ای از آتش مسمار، شعله ور
افتد ز حزن، لرزه بر اندام عرشیان
اینگونه گر ز صحنهی محشر کنی گذر
اِحقاق حقّ خویش چو پیش خدا کنی
با قامت خمیده، قیامت به پا کنی
با بازوی سیه شده در پیشگاه عدل
مظلومی علی، ز خفا، بر ملا کنی
گویی: گناه محسن شش ماهه ام چه بود؟!
گلچین، گلم ز شاخه هستی چرا ربود؟!
جز گریه در فراق پدر، جرم من چه بود؟!
بر داغم از چه داغ دگر دشمنم فزود؟!
شاهد به مدعای تو، دیوار و در شود
مظلومی تو را، سندی معتبر شود
آنجا میان محکمه، مسمار غرق خون
حاضر برای داوری دادگر شود
در سینه ام نهان بود این سوز و سازها
تا آن زمان که پرده بر افتد ز رازها
ای قبر مخفی تو، مراد دل «فراز»
باب الحوائجی تو، برآور نیازها
سید تقی قریشی (فراز)
بس است!
دلم از غم شده پیمانهی خون
خواهد از سینه سر آرد بیرون
از تب و تاب چه بیتاب شده؟
«شمع سان سوخته و آب شده!»
از غم دخت رسول خاتم
لحظه ای نیست جدا از ماتم
به سرا آتش کین افکندند
لرزه بر محور دین، افکندند
ماجرای در و دیوار، بس ست
صحبت از سینه و مسمار بس ست
شرح بازوی سیه، باز مگو
ز خزان چمن ناز، مگو
ترسم از خامه، شرر بر خیزد
شعله بر خرمن هستی ریزد
ترسم از چشم فلک خون بارد
اشک از دیدهی گردون بارد
که به کیوان، شرر آه رید
از خسوفی که بر آن ماه رسید
لطمه بر عارض مهرست هنوز
نیلگون، روی سپهرست هنوز!
محمدرضا براتی
چرا نبود؟!
زهرا مگر عزیز رسول خدا نبود؟!
یا آن كه محرم حرم کبریا نبود؟!
از بس جفا و جور به سویش هجوم کرد
تا بود، رنج و درد ز جانش جدا نبود!
داوود، ارث بهر سلیمان به جا گذاشت
ارث پدر به فاطمه آیا روا نبود؟!
سیلی کجا و صورت بانوی دین کجا؟
آیا میان کوچه، یکی آشنا نبود؟!
زهرا چرا حضور علی روی میگرفت؟!
محرم مگر به همسر خود، مرتضی، نبود؟!
از پشت در به: فضه! خذینی گشود لب
جز فضه یاوری مگرش در سرا نبود؟!
آیا چه شد که دست به دیوار میگرفت؟
زهرا که در جوانی، قدش دو تا نبود!
زینب، کجای خانه در آن گیر و دار بود؟
آیا حسین، شاهد آن ماجرا نبود؟!
گرداند رو به سوی علی، گفت آنچه گفت
آری از آن دو تن که تو دانی، رضا نبود
مخفی، مزار دختر خیر الوری چرا؟!
معلوم قبر فاطمه ز اول، چرا نبود؟!
محمد آزادگان (واصل)
پرندهی زخمی
شب، سکوت است و بازتاب غمت، آسمان آسمان بیابان ست
مرگ در کوچه میوزد امشب، باد تنهاییت پریشان ست
کاسههای گرسنه میآیند، کودکانی یتیم و بغض آلود
دستهایت پرست از ایمان، سفره اما گرسنهی نان ست!
شانههایت پرندهی زخمند، در فضای کدورتی سر بی
در نگاهت ستاره ای پنهان پشت اعماق درد سوزان ست
هفت پشت فرشتگان لرزید از صدای شکستن بالت
بازوان نحیفت ای بانو! تکیه گاه عصای ایمان ست
پشت احساس گرم نخلستان، بوی مردی غریب میآید!
عطر زخم شقیقه اش گویی، بوی تاریخ رنج انسان ست!
کوفه در کوفه بیوفایی را، با غروی شکسته تاب آورد
با سکوتی که در مناجاتش، حزن داوودی نیستان ست
صادق رحمانی
جگر گوشهی نبی
ای بانوی حریم شهنشاه لافتی!
ای معجر تو عصمت و، ای حجله ای حیا!
ای گوشوارهی تو، دُرِ اشک بی کسان
گلگونهی تو، خون شهیدان کربلا!
ای مریم دو عیسی و چرخِ دو آفتاب
ای معدن دو گوهر و، مام و دو مقتدا!
همخوابهی علی و، جگر گوشهی نبی
مخدومهی خلایق و، محبوبهی خدا!
بر دست و سینه، جای حُلِی (26) و حمایلت
از چوب و تازیانه نشان بود جا به جا!
کابین تو فرات و، حسین تو تشنه لب!
میراث تو فدک، حسین تو بینوا!
میراثت از پدر همه ظلم و ستم رسید
وین را نمود امّت گمراه او ادا!
نی این سخن خطاست، که میراثت از رسول
دری بود که کرده به چشم امتش قبول
وصال شیرازی
یک داغ به جای هزار داغ
تا دختری است همچو تو در خانهی رسول
ناموسی وحی میطلبد رخصت دخول
برج حیا، و اختر عصمت که عارضش
بر آفتاب داده نشان خانهی افول!
مریم ز آسمان چهارم، سر شرف
ساید به خدمت تو گر او را کنی قبول!
ای روح پاک! عقل مجرد! که تا ابد
دورست نور ذات تو از دیدهی عقول
آوخ که ساخت مادر دهرت پس از پدر
خاطر حزین و دیده پر از اشک و دلْ ملول
تن زیر خاک و، روح به بالای خاک دید
دیدت چو آسمان به سر تربت رسول
یک داغ را نوشت به جای هزار داغ!
دست قضا چو یافت خبر از دل بتول
ای حور! گل مپاش، که خیر النّسا کند
با پهلوی شکسته به باغ جنان نزول
شیخ جواد قدسی
دستهی گل
ای گل گلشن سلطان رسل!
باغ دین را به مَثَل دستهی گل
گلِ با غنچهی گلبرگِ علی
همسر خوب و جوانمرگ علی!
گشت پرپر، گل نشکفتهی تو
هم چنین غنچهی خون خفتهی تو
بر تو ظلمی که ز اشرار رسید
از فشار در و دیوار رسید
نه همین پهلویت از در بشکست
محسن، آن غنچهی پرپر بشکست
در یکپارچه با میخ درشت
مادر و کودک او یکجا کشت!
نه همین محسن او گشت شهید
مادرش نیز به خون میغلطید
چون که طوفان حوادث بنشست
دید فضه که علی، بیکس گشت!
روز را، قصه به چشمش شب کرد
یاد بی مادری زینب کرد!
گفت: ای وای! که مظلوم شدیم
هم چون زینب و کلثوم شدیم
اندرین حال که دلها خون ست
رفقا! وقت دعا اکنون ست
جبههها را همگی یاد کنید
روح پاک شهدا، شاد کنید
علی اکبر خوشدل تهرانی
چه دیدی ای مادر؟!
مگر ز اهل مدینه چه دیدی ای مادر؟!
که دل ز عمر عزیزت بریدی ای مادر!
امید ما، به وجود تو بستگی دارد
چرا ز زندگیت نا امیدی ای مادر؟!
چرا نماز شبت را، نشسته میخوانی؟!
چرا به فصل جوانی، خمیدی ای مادر؟!
دگر به همره ما تا احد نمیآیی
چرا ز قبر عمو پا کشیدی ای مادر؟!
دعا به مردم همسایه کرده ای، اما
چه طعنهها که از آنان شنیدی ای مادر!
من از تو، درس شهامت گرفتم و دیدم
چه رنجها که درین ره کشیدی ای مادر!
پی دفاع ز حق امام خویش، به جان
هزار گونه بلا را خریدی ای مادر!
دگر به سینه و پهلو مرا نمیگیری
مگر به سینه و پهلو چه دیدی ای مادر؟!
ز بسکه مرگ خودت از خدا طلب کردی
گمانم اینکه به مقصد رسیدی ای مادر!
هزار جان «مؤید» فدای جانت باد!
چرا ز جان و جهان، دل بریدی ای مادر؟!
سیدرضا مؤید
یا فضه خذینی!
هر گه که یاد آرم، زین آستان مادر!
گردد ز دیده چون سیل، اشکم روانه مادر!
یاد آرم از صدای: یا فضة خذینی!
تا میکنم نظاره، بر درب خانه مادر!
باللَّه علی است مظلوم، از روی توست پیدا
کز غربتش به صورت، دارد نشانه مادر!
گویی ز درد و محنت، دستت نداشت قدرت
موی مرا نکردی، امروز شانه مادر!
لب بسته ای ز یارب، جای تو این دل شب
ریزد ز چشم زینب اشک شبانه مادر!
غلامرضا سازگار (میثم)
آب شد مادر
تمام شمع وجود تو، آب شد مادر!
دعای نیمشبت، مستجاب شد مادر!
گل وجود تو پرپر شد و به خاک افتاد
بهشت آرزوی ما، خراب شد مادر!
بجای شمع که سوزد به قبر پنهانت
علی، کنار مزار تو، آب شد مادر!
میان آنهمه دشمن که میزدند تو را
دلم به غربت باب کباب شد مادر!
حمایت از پدرم را گناه دانستند
که کشتن تو در امت، ثواب شد مادر!
به یاد نالهی مظلومیت دلم سوزد
که چون سلام پدر، بی جواب شد مادر!
غلامرضا سازگار (میثم)
ای مادر!
چرا پنهان کنی از چشم من رخسار، ای مادر!
مگر از دخترت، زینب، شدی بیزار ای مادر!
گرفتم، خواستی مولا نگردد از غمت آگه
چرا با من نکردی درد خود اظهار، ای مادر؟!
گمان کردم که: از بهر شفای خود دعا کردی
ولی کردی طلب مرگ خود از دادار ای مادر!
نه تنها در غمت از دیدهی من اشک میریزد
که میگرید به حال تو، در و دیوار ای مادر!
ز دود آه جانسوزت، گرفته چشمهی خورشید
زبس در بیت الاحزان گریه کردی زار، ای مادر!
از آن شمع وجود نازنینت آب میگردد
که میسوزد دلت از فتنهی اغیار، ای مادر!
مگر از ضرب در بشکسته پهلویت؟! که میگیری
به وقت راه رفتن دست بر دیوار، ای مادر!
محمد نعیمی
روزهای آخر
یا آن روزی که ما هم سایه بر سر داشتیم
همچو طفلان دگر، در خانه مادر داشتیم
جد ما، پیغمبر، از ما چهره پنهان کرد و، باز
یادگاری همچو زهرا از پیمبر داشتیم
مادر مظلومهی ما نیز رفت از دست ما!
مرگ او را کی به این تعجیل باور داشتیم؟!
اندر آن روزی که آتش بر سرای ما زدند
ما در آنجا، حال مرغ سوخته پر داشتیم!
آمد و، رفت از جهان محسن در آن غوغا، دریغ!
آرزوی دیدن روی برادر داشتیم
مادر ما، خود ز حق میخواست مرگ خویش را
ورنه ما بهرش دعا با دیدهی تر داشتیم
روزهای آخر عمرش ز ما رو میگرفت!
چون علی، ما هم ازین غم دل پر اخگر داشتیم!
در شب دفنش به ما معلوم شد این طرفه راز
تا ز روی نیلگونش بوسه ای بر داشتیم!
از کفن دستش بر آمد، جسم ما در بر گرفت
جسم او را همچو جان ما نیز در بر داشتیم
از فراق روی مادر، با پدر هر روز و شب
دو برادر بزم ماتم با دو خواهر، داشتیم!
با فغان گوید «مؤید» آنچه را «میثم» بگفت:
«ای خوش آن روزی که ما در خانه، مادر داشتیم!»
سید رضا مؤید