مگر از که شکوه دارد؟!
نشناخت زمانه، قدر زهرا
او گوهرِ در صدفْ نهفته ست
در مدحتش، از هزار یک هم
ناگفته، هر آن كه هر چه گفته ست!
او همسر خانه دار مولاست
دستاس وی ست، رشک گردون
ز آن ابلهها که در کف اوست
جاری است به چهره، اشک گردون
افسوس! که بعد مرگ احمد
سرو قدش، از ملال خم شد
تا سوخت در سرایش از کین
در خلوت خود، انیس غم شد
در شهر، ز گریه منع گردید
بیت الحزَن و اُحد گواه ست
هم شاهد دیگر، آن درختی
کز شهر برونْ، کنار راه ست!
با گریه، حدیث درد میکرد
بر قبر پدر نظر چو میدوخت
پروانهی او علی، چه دل داشت؟!
کو شمع مدینه بود و، میسوخت!
آخر ز چه ناله داشت زهرا
بعد از پدر؟! از جفای اعداش
میدید که: عهد خود شکستند
بستند ز کینه، دست مولاش!
میدید که: سرنوشت اسلام
افتاده به دست غاصبی چند
میدید که: آن امام معصوم
آن شیر خدا، فتاده در بند!
یک لالهی تازه، اینهمه داغ؟!
در سینه به جای دل، چه دارد؟!
بر قبر پدر، فتاده از پای
زهرا مگر از که شکوه دارد؟!
در راه حمایت از امامش
خوناب جگر چشید و خون خورد
دامان علی نداد از کف
آنقدر، که تازیانه هم خورد!
حق داشت علی، که سر به دیوار
بگذارد و، خون ز دیده بارد
بی فاطمه، در برابر غم
حق داشت که سر فرود آرد!
فریاد علی، ز سوز دردست
وین درد دگر که مخفیانه ست!
ای ماه! تو گریه کن، که زهرا
تشییع جنازه اش، شبانه ست!
بر دوش علی ست، زخم انبان
بر سینهی اوست، داغ زهرا!
شب تا به سحر، چو شمع سوزد
بر تربت بی چراغ زهرا!
رسم است و نکوست اینکه: هر کس
و قبر عزیزش آب ریزد
اما به روی مزار زهرا
از دیده، علی گلاب ریزد!
رستگار
در انتظار فاطمه بود
خدای عزَّوَجل، غمگسار فاطمه بود
که همسری چو علی در کنار فاطمه بود
شبانه، غسل بدو داد و کفْن و دفْنش کرد
همان کسی که دلش بیقرار فاطمه بود!
به نور دیدهی خود شد رسول حق، ملحق
به باغ خلد، که در انتظار فاطمه بود
چو لاله ای که فروزان بَود به صحن چمن
دل حسین و حسن، داغدار فاطمه بود
به نارضایی زهرا و دلشکستگیش
بس این دلیل که: مخفی مزار فاطمه بود
بهار زندگی او ز هیجده نگذشت
خزان عمر، به فصل بهار فاطمه بود!
مدینه باد به اهل مدینه ارزانی!
بهشت، مسکن و شهر و دیار فاطمه بود
سید حسین حسینی
برای شکسته بالی تو
بزرگ آیت حق! ای که نیست تالی تو
گواه صدق حدیثم: مقام عالی تو
تو را بس است همین افتخار در عالم
که جز علی، شه مردان، نبود تالی تو
حدیث غصب فدک را اگر کسی پرسد
بس است بهر گواهی، قد هلالی تو!
به پشت ابر نهان کرد روی ماه تو را
ز ضرب سیلی کین، خصم لا ابالی تو
شبی که غسل تو میداد، با تمام وجود
علی گریست برای شکسته بالی تو!
به باد صبر تو، ای قبر تو ز دیده نهان!
روَد سرشک غم از دیدهی مَوالی تو
امیدوار چنان باش «اصفی»! که شود
قبول حضرت او، شعر ارتجالی تو
مهدی اصفی
آهسته آهسته!
چو خورشید از نظرها شد نهان، آهسته آهسته
دوباره نیلگون شد آسمان آهسته آهسته
شبی تاریک و درد آلود چون روز سیه بختان
فکنده سایهی غم بر جهان، آهسته آهسته
غبار ظلمت و گرد غم و آه دل طفلان
شده در بیت زهرا، حکمران آهسته آهسته!
چو لختی بگذرد از شب، علی آماده میگردد
برای غسل زهرای جوان آهسته آهسته!
بریزد آب، اَسما، تا علی از زیر پیراهن
بشوید جسم آن آزرده جان آهسته آهسته!
کنار قبر زهرا اشک ریزد تا سحر امشب
چنان شمعی امیرمومنان، آهسته آهسته!
«مؤید»! گریه کن زین غم، که شوید کوه عصیان را
ز لطف حق همین اشک روان، آهسته آهسته
سید رضا مؤید
گلبن عفاف
زهرا که بود بار مصیبت به شانه اش
مهمان قلب ماست غم جاودانه اش
دریای رحمت است حریمش، از آن سبب
فلک نجات تکیه زده بر کرانه اش
شبهای او به ذکر مناجات شد سحر
ای من فدای راز و نیاز شبانه اش
باللَّه که با شهادت تاریخ، کس ندید
آن حق کُشی که فاطمه دید از زمانه اش
میخواست تا کناره بگیرد ز دیگران
دلگیر بود و کلبهی احزان، بهانه اش
تا شِکوهها ز امّت بیمهر سر کند
دیدند سوی قبر پیمبر، روانه اش
طی شد هزار سال و، گذشت زمان نبرد
گرد ملال از در و دیوار خانه اش
افروختند آتش بیداد آن چنان
کآمد برون ز سینهی زهرا زبانه اش!
آن خانه ای که روح الامین بود محرمش
یادآور هزار غمست آستانه اش!
گلچین روزگار از آن گلبن عفاف
بشکست شاخه ای که جدا شد جوانه اش!
شرم آیدم ز گفتنش، ای کاش میشکست
دستی که ماند بر رخ زهرا نشانه اش!
تنها نشد شکسته دل از ماتمش، علی
درهم شکست چرخ وجود استوانه اش
گرید علی که بر بدن ناتوان او
دشمن اثر گذاشته با تازیانه اش!
رازی است در وصیت زهرا، که نیمه شب
مولا به خاک میسپرد محرمانه اش
محمد جواد غفورزاده (شفق)
بخواب آرام!
دوباره شب شد و، ظلمت بر آمد
کنار قبر زهرا، حیدر آمد
پس از آتی که طفلان خوابشان برد
فلک، تاب از دل بیتابشان برد:
ز خانه تا بقیع، شاه یگانه
قدم آهسته بر دارد شبانه
به آوایی که آید از دلِ تنگ
به آوایی، که سوزد سینهی سنگ
به آوایی، که پیغمبر بنالد
زمین و آسمان، یکسر بنالد
بگوید زیر لب در آن دل شب:
امان از سینهی سوزان زینب!
بدین حالش چو طی شد راه صحرا
بیاید در کنار قبر زهرا
نهد صورت به خاک، آن شاه ابرار
بگوید این سخن با چشم خونبار:
سلام ای بانوی در خاک خفته!
درود زندگی را، زود گفته!
بخواب آرام، ای پهلو شکسته!
علی اندر سر قبرت نشسته
بخواب آرام، ای نور دو عینم
که من، چون تو پرستار حسینم!
بخواب آرام، با رخسار نیلی
به پیغمبر نشان ده جای سیلی!
به خانه چون روم، رویت نبینم
بریزم اشک و، با زینب نشینم!
به مسجد چون روم، بینم عدو را
به یاد آرم غم سیلی او را!
چه خوبست ای همه آرام جانم
همیشه بر سر قبرت بمانم!
غلامرضا سازگار (میثم)
زهرا را نمیدید
شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود
بیدار مردی اشک چشمش، آب خوش بود!
در خاک پنهان کرده خونین لاله اش را
آزرده جسم یار هجده ساله اش را
اشکش به رخ، چون انجم از افلاک میریخت
بر پیکرِ تنها امیدش، خاک میریخت
در ظلمت شب، بیصدا چون شمع میسوخت
تنهای تنها، بیخبر از جمع میسوخت
گویی که مرگ یار را باور نمیداشت
از خاک قبر همسرش، سر بر نمیداشت
میخواست کم کم گم شود در آسمان، ماه
چون عمر یارش، عمر شب را دید کوتاه
بوسید در دریای اشک دیده، گل را
برداشت صورت از زمین، بگذاشت دل را!
بگذاشت جانش را در آن صحرا، شبانه
با پیکری بیجان، روان شد سوی خانه
آنجا که خاکش را به خون آغشته بودند
هم آرزو، هم شادیش را کشته بودند
آنجا که جز غمهای دنیا را نمیدید
در هر طرف میگشت و، زهرا را نمیدید!
صبح آمد و شب خفتگان جستند از جا
آماده بعد از دفن، بر تشیع زهرا!
در بین ره مقداد آن پیر جوانمرد
چونان علی در غیرت و مردانگی، فرد
مردی که مردان جهان را مردی آموخت
پیری که از استاد خود، شاگردی آموخت
فریاد زد کای چشم دلهاتان همه کور
در ظلمت شب دفن شد آن آیت نور
او بود از جمع شما بیزار، بیزار!
او دید از خیل شما آزار، آزار!
دوش آن تن آزرده را مولا چو بر داشت
با جان خود مخفی درون خاک بگذاشت!
خون دلش با اشک چشمش در هم آمیخت
از پهلوی زهرای او خونابه میریخت!
غلامرضا سازگار (میثم)
قصهی زهرا (س)
شکسته قامت موزون سرو بستانش
به هر شکسته که پیوست، تازه شد جانش
ز اشک چشم علی میتوان نمود ادراک
که دل چه میکشد از روزگار هجرانش؟
بسوخت جان جهانی حدیث شرح غمش
که خون دیدهی ما بود مهر عنوانش
تن چو برگ گلشن را به خاک گور نهاد
و یا ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش؟
مصیبتی است جگر سوز، قصهی زهرا
که جان زنده دلان سوخت در بیابانش
به بلبل چمن، از مرگ گل خبر ندهید
که بر شکته صبا، زلف عنبر افشانش (25)
اصغر عرب (خرد)
دستت بریده باد!
ای آن كه بر صحیفهی حق پشت پا زدی
بر هم بساط شادی آل عبا زدی
گر دشمنی به ساحت احمد نداشتی
بر گفتههای او، ز چه رو پشت پا زدی؟!
روزی که دادگاه عدالت به پا شود
آگه شوی که تیر جفا را خطا زدی
میپرسد از تو مهدی ما، با چه جرأتی
آتش به درب خانهی شیر خدا زدی؟
دستت بریده باد! که با بودن حسین
سیلی به روی مادر ما از جفا زدی!
در کوچه ای که رهگذر خاص و عام بود
با تازیانه، مادر ما را چرا زدی؟!
پهلوی او شکستی و، زین ماتم بزرگ
خنجر به پشت ختم رسل از قفا زدی!
«ژولیده» شو خموش! کزین شعر سوزناک
آتش به تار و پود همه ما سوا زدی
ژولیدهی نیشابوری