آیینه شکست
مخزن سر خدا را چو عدو سینه شکست
آه برخاست بر افلاک که، آیینه شکست!
این همان آینهی غیب نمای ازلی است
که در او شعشعهی نور نبی است و ولی است
این همان سینهی سیناست که در وادی طور
صد چو موسی اَرِنی گو نپذیرد به حضور
این همان طور تجلی است که هنگام شهود
بر رخ عارف سالک درِ اشراق گشود
حیف و صد حیف! که این آینه را بشکستند
درِ اشراق و تجَلّی به رخ ما، بستند
کاش آن دم که عدو مرکب کین را میراند
قلب هستی به هماندم ز طپیدن، میماند
نوبت دبدبهی دشمن بد اختر بود
که عدو، دایهی دلسوزتر از مادر بود!
محمد علی مجاهدی (پروانه)
نگاه
درون کوچه به زهرا، عدو چو راه گرفت
سخن مگوی ز سیلی، بگو که: ماه گرفت!
به رهگشای سعادت که در طریق رضاست
به حیرتم که مگر ممکن است راه گرفت؟!
ز بعد فاطمه شد تنگ، سینهی حیدر
نبود محرم رازش که راه چاه گرفت
ز دود ماتم جانکاه دردمندی بود
اگر مدینه ز غم هالهی سیاه گرفت
چه شد که مرغ شباهنگ از نوا افتاد؟!
ز فرط غصّه مگو راه ناله، آه گرفت
نگاه زینب، آیا چه کرد با حیدر؟!
که صبر و طاقتش از کف به یک نگاه گرفت
پناه چون که بنود از برای محسن، رفت
سوی خدیجه، در آغوش وی پناه گرفت
محمد آزادگان (واصل)
میسوزد هنوز!
در عزایت این دل دیوانه میسوزد هنوز
شمع، خاموش است و این پروانه میسوزد هنوز!
در میان سینه، قلب داغدار شیعیان
از برای محسن دُر دانه، میسوزد هنوز
نالهی جانسوز زهرا میرسد هر دم به گوش
از شرارش این دل دیوانه میسوزد هنوز
مرغ خونین بال و پر را، ز آشیان صیاد برد
در میان شعلهها، کاشانه میسوزد هنوز!
ز آن شرر کاندر گلستان ولا افروختند
گل فتاد از شاخه و، گلخانه میسوزد هنوز
در غم زهرا ز سوز آشنا کم گو «فراز»!
در عزای فاطمه، بیگانه میسوزد هنوز!
سید تقی قریشی (فراز)
یادا یاد!
ای دل، افروخته با آتش یادا یادت!
سینهها سوخته با خاطرهی فریادت
کوثر پاکِ پدر بودی و جنّات نعیم
که خدا هر چه که میخواست پیمبر، دادت
دخترم و اُمِّ ابیها؟! عقل میپرسد چیست؟
مگر از بهر پدر آیا مادر زادت؟!
سایهی مهر پدر تا ز سرت کرد غروب
»هر دم آید غمی از تو به مبارکبادت!» (21)
شمع سان شعله ور آتش غم! آب شدی
و نگفتی که: زمان! داد ازین بیدادت!
یاری از عشق نمودی و درین راه، دریغ
کسی انگار به جز اشک نکرد امدادت
آسمان، شعله ور از داغ غم غربت توست
و زمین میخواند مرثیهها با یادت
دل ما مرثیه خوان غم و اندوه شماست
ای دل، افروخته با آتش یادا یادت!
سید مهدی حسینی
سورهی تنهایی
دلم مشتاق پروازست، تا این مشت پر مانده ست
نگاهم کن! برایم نیمه جانی مختصر مانده ست!
شریک لحظههای سوختن! ای همصدای من!
ببین در سینه، تنها نالههای دربدر مانده ست
تو چون نی، غربت خود را چه مظلومانه مینالی!
کجا پنهان کنم در حنجرم بغضی اگر مانده ست؟!
نگاهم میکنی، من در تو میبینم غم خود را
هزار آیینه از اشک تو در این چشم تر، مانده ست!
حدیث رهگذار و سیلی دشمن مپرس از من
به روی آفتاب از پنجهی ظلمت اثر مانده ست!
اگر دستم نگیرد دامن اشک تو، معذورم!
که بر بازوی نخل زندگی زخم تَبر مانده ست!
پس از من، سورهی تنهاییت ناخوانده میماند
که: چندین آیه از اوراق قرآن پشت در مانده ست!
یک امشب میهمان سفرهی سوز درونم باش
که در جام دلم، یک جرعهی خوناب جگر مانده ست!
جعفر رسول زاده (آشفته)
عصای صبر
چو آفتاب رُخت را غبار ابر گرفت
شُکوه نام علی، غربتی ستبر گرفت!
جهان و کن فَیکونش در اختیار تو بود
عدو چگونه فدک را ز تو به جبر گرفت؟!
پدر به دیدن تو، تا بهشت صبر نکرد!
ترا ز دست علی در میان قبر گرفت!
خمید، قامت او زیر بار اندوهت
اگر چه دست علی را عصای صبر گرفت
تمام غربت خود را درون چاه گریست
که تا همیشه دل چاه مثل ابر، گرفت!
سید مهدی حسینی
خط یادگاری
ای آسمان رها شده در بیقراریت!
خورشید، رنگ باخته از شرمساریت!
ای روح سبزِ آب! بهشت محمّدی
جان میگرفت در نفَس گرم جاریت
بوی فرشته از تن محراب میچکید
تا میرسید فرصت شب زنداریت
در فصل آتشی که از آن سمْت میوزید
رنگ خزان گرفت هوای بهاریت
در بی صدای غربت تو، خواب فتنه را
آشفت، شور زمزمهی بردباریت!
وقتی که در نگاه تو حیرت شکفته بود
اشک علی نشست به آیینه داریت!
دیوار و در نماند، ولیکن به خون نوشت
در دفتر زمانه خط یادگاریت!
سید مهدی حسینی
بیا بنشین!
بیا بنشین به غمخواری، کنار بسترم اَسما!
که میدانم بود این شام، شام آخرم اَسما!
بیا بنشین و مادر وار همدرد دل من شو
تو میدانی که من از کودکی بی مادرم اَسما!
دلم چون شمع غم، تنها میان سینه میسوزد
گهی بر کودکان و گه به حال همسرم اَسما!
چو یک دست مرا قنفذ ز کار انداخت، بی پروا
حمایت کردم از مولا به دست دیگرم، اَسما!
مرا کشتند مظلومانه نااهلان و میدانم
شود از خون سر چون لاله فرق شوهرم اَسما!
پس از من جمع کن این بستر و پیراهن خونین
که آثاری نبیند دیگر از من، دخترم اَسما!
سید تقی قریشی (فراز)
بیت وحی
تازیانه، خصم اگر بر دخت پیغمبر نمیزد
کعب نی هرگز کسی بر زینب اطهر نمیزد!
گر نمیشد حقّ حیدر غصب، تا روز قیامت
پشت پا کس بر حقوق آل پیغمبر نمیزد
دشمن بیرحم اگر بر بیت وحی آتش نمیزد
عصر عاشورا کسی بر خیمهها آذر نمیزد!
محسن شش ماهه گر مقتول، پشت درنمیشد
حرمله تیری به حلقوم علی اصغر نمیزد!
فاطمه گر کشتهی راه امام خود نمیشد
زینب غمدیده هم بر چوب محمل، سر نمیزد!
فرق مولاگر نمیشد منشق از تیغ مخالف
تیغ: هرگز خصم بر فرق علی اکبر نمیزد!
خار اگر بر دیدهی مولا علی از کین نمیرفت
تیر، کس بر دیدهی عباس آب آور نمیزد!
دختر غمدیدهی ویران نشین، سیلی نمیخورد
خصم اگر در کوچه، سیلی بر رخ مادر نمیزد!
علی اصغر یونسیان (ملتجی)
آرزوی مرگ میکرد
فغان کرد آسیای دستی او
که: دشمن زد شرر بر هستی او!
دل ستان مینالید چون رود
که دست او همیشه بر سرم بود!
به مژگاه، فضّه اش یاقوت میسفت
به دل آهسته مینالید و میگفت:
چسان در بر رخ دشمن توان بست؟
که در بر سینهی او میخکوب ست!
چه کرد ای اهل دل! مسمار با او؟!
فشار آن در و دیوار با او؟!
که: روزش رنگ شام تار بگرفت
کمک در رفتن از دیوار بگرفت!
ز رفتن بسکه حالش زار میشد
عصای دست او، دیوار میشد!
چو زهرا دست بر دیوار میبرد
قرار از حیدر کرار میبرد!
دل دختر چو مادر بس غمین بود
زبان حال زینب این چنین بود
که: مادر! چشم از مسمار بردار!
خدا را دست از دیوار بردار!
به اشک از محسن خود یاد میکرد
به جان میآمد و فریاد میکرد
از آن دامان زهرا پر ستاره ست
که چشم او به سوی گاهواره ست!
چو آن گل یاد از آن گلبرگ میکرد
دما دم آرزوی مرگ میکرد!
علی میکرد شرم از روی زهرا
ز روی و پهلو و بازوی زهرا
ز دشمن بسکه زهرا تنگدل بود
به جای دشمنش، مولا خجل بود!
محمد علی مجاهدی (پروانه)
گریههای شبانه
ساز غم، گر ترانه ای میداشت
آتش دل، زبانه ای میداشت
چون زبان دل آتش افشان بود
کوه غم، گر دهانه ای میداشت
یا علی! با تو بود همسایه
اگر انصاف، خانه ای میداشت
با تو عمری هم آشیان میشد
حق اگر آشیانه ای میداشت
آستان تو بود یا زهرا!
گر ادب آستانه ای میداشت
در زمان تو زندگی میکرد
گر صداقت، زمانه ای میداشت
گر مزار تو، بی نشانه نبود
بی نشانی، نشانه ای میداشت!
گر که میزان حق، زبان تو بود
این ترازو زبانه ای میداشت
گر نمیسوخت گلشن توحید
گلبن تو، جوانه ای میداشت!
سینهی خونفشان فاطمه بود
گر گل خون، خزانه ای میداشت
قصهی زندگانی او بود
گر حقیقت، فسانه ای میداشت
کاش مرغ غریب این گلشن
الفتی با ترانه ای میداشت
شب اگر داشت دیده، در غم او
گریههای شبانه ای میداشت
گر غمش، بحر بیکرانه نبود
غم ما هم، کرانه ای میداشت
بهر قتلش، بجز دفاع علی
کاش دشمن بهانه ای میداشت!
شانه میکرد زلف زینب را
او اگر دست و شانه ای میداشت!
به سر و روی دشمنش میزد
شرم، اگر تازیانه ای میداشت!
قصه را، تازیانه میداند!
در و دیوار خانه میداند!
محمد علی مجاهدی (پروانه)
که شکسته پر تو؟!
ای همای ملکوتی! که شکسته پر تو؟!
که به زیر پر و بال است ز محنت، سر تو!
ای بهاری که شد از فیض تو، هستی خرم
گشته پژمرده چو پاییز چرا منظر تو؟!
ترجمان غم پنهانی و رنجوری توست
اینهمه گریهی اطفال تو بر بستر تو
سبب رنج و دوای تو ز من میطلبند
پرسش انگیز نگاه پسر و دختر تو
چهره از من ز چه پنهان کنی ای دخت رسول؟!
علیم من، پسر عم تو و همسر تو!
وای از آن لحظه و آن منظرهی طاقت سوز
دیدن میخ در و، غرقه به خون پیکر تو
درد دلهای تو با جسم تو شد دفن به خاک
سوخت جان علی از قصهی درد آور تو
مهدی تعجبی همدانی (آواره)