درد دلی با پدر
داغ تو، یا داده به من اشک و آه را
آهی که سوخت در نفسی مهر و ماه را
ترسم ز گریه آب شود چشم روزگار
اندازد ار به قد کمانم نگاه را
مویم سپید گشت در آغاز زندگی
دیدم ز بس شکنجهی بخت سیاه را
همسایگان ز گریهی من شکوه میکنند
گویند برده گریهات از ما، رفاه را
دیگر برای گریه، برون میروم ز شهر
تا نشنوند زین دل غمدیده، آه را
در کوچه ای که آمد و شد سخت بود، سخت
سیلی زدند فاطمهی بی پناه را
کردم دفاع، پشت در از محسنم ولی
کشتند دشمنان تو، این بیگناه را
گویند: فضه، شاهد مظلومی من ست
روزی که حق به پای کند دادگاه را
ترسم که پاره پاره شود قلب دادخواه
آرند اگر برای شهادت، گواه را
غلامرضا سازگار (میثم)
بازوبند
لالهی وَحْیم، که پیغمبر شکفت از بوی من
قامتش خم بود پیش قامت دلجوی من
پای تا سر محو دیدار خدا میشد، رسول
هر زمان چشمم خدا بین میگشودی سوی من
دست من بوسید پیغمبر که: این دست خداست
قنفذ از آن بست بازوبند بر بازوی من
«روحِ ما بین دو پهلو» چون مرا فرموده بود
خصم دین بشکست از ضرب لگد، پهلوی من
جز به «مهدی» روی سیلی خورده نگشایم به کس
منتقم باید ببیند گشته نیلی روی من
غلامرضا سازگار (میثم)
فاطمه سوخت
ای به طوفان بلا، یار علی
همدم آه شرر بار علی
مهر و قهرت، سبب ردّ و قبول
فاطمه! روح علی! جان رسول!
ای ز سیلی شده نیلی رویت
کشت آزردگی پهلویت
تا علی را سوی مسجد بردند
نازنینْ قلب تو را، آزردند
رابط فیض خدا را کشتند
مادر زهد و ریا را، کشتند
آن كه نان و نمکش را خوردند
به تلافی، فدکش را بردند
تا که بیت الشرف فاطمه سوخت
عرش را ز آتش غم، قائمه سوخت
هستی شیر خدا رفت ز دست
تا که زهرای وی از پای نشست
تقی برانی
قبر تو مستور ماند
… قدر تو یا فاطمه! نشناختند
بر حرم حرمت تو، تاختند
تا که صنم جای صمد نصب شد
حق تو و همسر تو غصب شد
حاصل آن طرح که بس شوم بود
قتل تو و محسن مظلوم بود
شد سبب قتل تو بی اختلاف
ضرب در و، ضربت سخت غلاف
ای شده محروم ز ارث پدر
عالم و آدم ز غمت خونْ جگر
عصمت یزدانی و، معصومه ای
زوج تو مظلوم و، تو مظلومه ای
داغ غمت بر دل رنجور ماند
قدر تو و قبر تو، مستور ماند…
سید رضا مؤید
اذان بلال
دلم گرفته درین وسعت ملال، بلال!
اذان بگوی خدا را! اذان بلال! بلال!
من و تو شعله وریم از شرار فتنه، بیا
برای اینهمه غربت چو من بنال، بلال!
سکوت تلخ تو با درد همنشینم کرد
اذان بگوی و ببر از دلم ملال، بلال!
هنوز یاد تو، در خاطر زمان جاری است
ازین گذشتهی روشن به خود ببال، بلال!
دوباره بانگ اذان در مدینه میپیچد؟!
سکوت نیست جواب چنین سؤال، بلال!
اذان اگر تو نگویی، نماز میمیرد
بخوان سرود رهایی، بخوان بلال! بلال!
به جرم اینکه من از راست قامتان بودم
زمانه منحنیمَ خواست چون هلال، بلال!
فغان که اهرمنم آن زمان ز پا افکند
که بست دست خداوند ذوالجلال بلال!
ز جان سوختهی من هنوز شعلهی درد
زبانه میکشد از فرط اشتعال، بلال!
سرود اینهمه غربت بخوان که بنشیند
به چهرهها، عرق شرم و انفعال بلال!
درین خزان محبت، سرود سبزت را
بخوان برای دل من به شور و حال، بلال!
بخوان برای دل من! که میبالد
به من شکوه و به تو عشق لا یزال، بلال!
کبوتر حرم عشق! بال و پر واکن
به شوق آمدن لحظهی وصال، بلال!
بخوان! که عمر گل باغ عشق، کوتاهست
چو آفتاب، که دارد سر زوال، بلال!
برای مرغ مهاجر ز کوچ باید گفت
بخوان سرود غم انگیز ارتحال بلال!
کمال سنگدلی بین، که سنگ حادثه را
مرا زدند به پهلو تو را به بال، بلال!
سرود سبز تو با خشم سرخ من، ماند
به یادگار برای علی و آل، بلال!
محمد علی مجاهدی (پروانه)
مزار گمشده
اشک غمت، ستارهی هفت آسمان بلال!
در آسمان غربت مولا بمان! بلال!
داغ نماز بر دل محراب مانده است
انگار سالهاست نگفتی اذان، بلال!
این سینه، تنگ ماند و مجال نفس نماند
ای بس هجوم حادثه شد بی امان، بلال!
ای زخم شانههای نجابت! صبور باش
در التهاب کینهی نامردمان، بلال!
باغی در بهشت خدا سبز سبز بود
شد زرد از تهاجم باد خزان، بلال!
زودست تا که مرغ مهاجر، شکسته بال
یکباره پر بگیرد ازین آشیان، بلال!
زودست تا که آب شود شمع هستیم
همراه با تداوم اشک روان، بلال!
زودست تا در آینهی غربت علی
جز نقش درد و داغ نبینی عیان، بلال!
زودست تا مدینه نداند ز فاطمه
جز یک مزار گمشدهی بی نشان، بلال!
زودست تا همیشهی تاریخ انتظار
این زخم صبر، تازه شود همچنان بلال!
میراث صبر و زخم و شهادت به روزگار
ماند برای آل علی جاودان، بلال!
جعفر رسول زاده (آشفته)
ای بلال!
نام گل بردی و، بلبل گشت خاموش ای بلال!
مادر مظلومهی ما رفت از هوش، ای بلال!
بوستان وحی را بیت الحزن کردی، بس ست
با اذان خود مکن ما را سیه پوش ای بلال!
دیر اگر خاموش گردی، زودتر گردد ز تو
مادر ما را چراغ عمر، خاموش ای بلال!
مادر ما بر اذانت گوش داد، اینک تو هم
بر صدای گریهی زینب بده گوش، ای بلال!
مرگ پیغمبر، شکسته قامت ما را به هم
بار غم مگذار ما را بر سر دوش ای بلال!
غنچه، پرپر گشت و گل از دست رفت و باغ، سوخت
کرد حق باغیان، گلچین فراموش ای بلال!
گرد غم بر روی ما بنشسته و، دانسته بیم
خاک گیرد لاله ما را در آغوش، ای بلال!
تا زبان حال ما یکسر به نظم «میثم» است
اشک و خون از چشم اهل دل زند جوش، ای بلال
غلامرضا سازگار (میثم)
غربت مولا
بس که دل بی ماه رویت در دل شبها گریست
آسمان دیده ام زین غصه، یک دریا گریست
باغبان عشق در سوکت نه تنها ناله کرد
ای گل پرپر! به حالت بلبل شیدا گریست
بارالها بین دیوار و در آن شب تا چه شد؟!
کآسمان بر حال زار زهرهی زهرا گریست
گشت خون آلوده، چشم اختران آسمان
بسکه زهرا تا سحر بر غربت مولا گریست
شد کویر تشنه، سیراب ای فلک! ای بس علی
داغ بر دل، لاله آسا در دل صحرا گریست!
تا نبینید اشک او را، تا سحر هر شب علی
یا حدیث دل به چه گفت از غریبی، یا گریست!
شیر میدان شجاعت بود و، یک دنیای صبر
من ندانم ای فلک! با او چه کردی تا گریست؟!
سوخت همچون شمع و از او غیر خاکستر نماند
بسکه از داغ تو، خورشید «جهان آرا» گریست
جواد جهان آرایی (جهان آرا)
بهانه
کمان کشید غم و، سینه را نشانه گرفت
چنان، که آتش دل تا فلک زبان گرفت
خدا گُواست که خورشید از حرارت سوخت
از آتشی که از آن سوی در به خانه گرفت
در آن چمن که دل باغبان چون شمع گداخت
چگونه بلبل دلخسته آشیانه گرفت؟
شفق ز دیدهی دل خون گریست، چون زهرا
برای گیسوی زینب به دستْ شانه گرفت
ز بسکه فاطمه رنجیده بود از امّت
دل از حیات خود آن گوهر یگانه گرفت
علی چه کرد و چه گفت ای خدا در آن شب تار
که زینب از غم بی مادری، بهانه گرفت؟
برای آن كه بماند نهان ز چشم رقیب
«علی، مراسم تدفین او شبانه گرفت» (20)
حسن صالحی خمینی
ناموس ذوالجلال
گوهر سنگین بها از ابر گوهربار ریخت
کز غم جانسوز او، خون از در و دیوار ریخت
شاخهی طوبی مثالی را ز آسیب خسان
آفتی آمد، که یکسر هم بر و هم بار، ریخت
غنچهی نشکفته ای از لاله زار معرفت
از فراز شاخساری از جفای خار ریخت
اختر فرخ فری افتاد از برج شرف
کآسمانْ خو ناب غم از دیدهی خونبار ریخت
بسملی در خون طپید از جور جبار عنید؟
یا که عنقای ازل خون دل از منقار ریخت؟
زهرهی زهرا چو از آسیب پهلو در گذشت
چشمههای خون ز چشم ثابت و سیار ریخت
مهبط روح الامین تا پایمال دیو شد
شورشی سر زد که سقف گنبد دوّار ریخت
از هجوم عام بر ناموس خاص ذوالجلال
عقل حیران، طبع سرگردان، زبانْ لالست لال!
آیت الله محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)
داغ بانو
بیت معمور ولایت را، اجل ویرانه کرد
آنچه را با خانه، صد چندان به صاحبانه کرد
شمع روی روشن زهرا چو آن شب شد خموش
زهره، ساز نغمهی ماتم در آن کاشانه کرد
داغ بانو کرد عمری با دل آن شهریار
آنچه شمع انجمن یکباره با پروانه کرد
شاه با آن پر دلی، دل از دو گیتی برگرفت
خانه را کآن شب تهی ز آن گوهر یکدانه کرد
بارها کردی تمنای فراق جسم و جان
چون که یاد از روزگار وصل آن جانانه کرد
سر به زانوی غم و، با غصهی بانو قرین
عزلت از هر آشنایی بود و هر بیگانه، کرد
شاهد هستی چو از پیمانهی غم نیست شد
باده نوشان را، خراب از جلوهی مستانه کرد
ساقی بزم حقیقت، گوئیا از خمّ غم
هر چه در خمخانه بودی اندر آن پیمانه کرد
«مفتقر» را شوری از اندیشهی بیرون در سر ست
هر دم او را از غم بانو، نوایی دیگرست
آیت الله محمدحسین غروی اصفهانی (مفتقر)
مبادا
مبادا باغبانی در بهاران
خزان نخل بارآور ببیند
مبادا در بهار زندگانی
که نخلی، چیده برگ و بر ببیند
مبادا عندلیبی، لانهی خویش
ز برق فتنه در آذر ببیند
چه حالی دارد آن مرغی که از جفت
به جا در لانه، مشتی پر ببیند
وز آن جانسوزتر، احوال مرغی ست
که جای لانه، خاکستر ببیند
ندارد کودکی طاقت، که نیلی
ز سیلی صورت مادر ببیند
گل سرخ است مادر، کی تواند
رخ خود را چو نیلوفر ببیند
چه حالی میکند پیدا خدایا
اگر این صحنه را حیدر ببیند
هزاران بار اجل بر مرد خوشتر
که سیلی خوردن همسر ببیند
مگو، رو کرده پنهان، تا مبادا
رخش را ساقی کوثر ببیند
تواند آن كه مولا بی نگاهی
رخ محبوبهی داور ببیند
خسوف مه، کسوف آفتاب ست
نخواهد خصم بد اختر ببیند
میان شعله، در از درد نالید
که یا رب قاتلش کیفر ببیند
ولی از روی مولا شرم دارد
که مسمارش به خون اندر ببیند
مبادا خواهری، غلطیده در خون
برادر را به پشت در ببیند
خدا را فضه! زینب را صدا کن
مبادا حالت مادر ببیند
ندارد طاقتی زهرا خدا را
که زینب را به چشم تر ببیند
نهان کن چادر و سجاده اش را
مبادا زینب مضطر ببیند
برو دیوار و در را شستشو کن
مگر این صحنه را کمتر ببیند
محمد علی مجاهدی (پروانه)