آیینه شکست
آن روز که پهلوی تو از کینه شکست
دلهای محبان تو در سینه شکست
تصویر تو را دل علی آینه بود
اندوه تو سنگی شد و آیینه شکست
احمدرضا زارعی
شانهی کبود
آمد به یادم از غم زهرا و ماتمش
آن محنت پیاپی و رنج دمادمش
آن دیدهی پر آتش و آن آه آتشین
آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش
آن دست پر ز آبله و آن شانهی کبود
آن پهلوی شکسته و آن قامت خمش
در وی که بود داغ پدر آخر الدواش
زخمی که تازیانه همی بود مرهمش
از دیدهی سرشک فشان در غم پدر
وز دیدهی نظاره به حال پسر عمش
یک سو سریر و تخت سلیمان دین تهی
یک سو به دست اهرمن افتاده خاتمش
توحید را بدید خراب است کشورش
اسلام را بدید نگون است پرچمش
مصحف ذلیل و تالی مصحف اسیر غم
بسته به ریسمان، گلوی اسم اعظمش
ام الکتاب محو و امام مبین غریب
منسوخ نص واضح و آیات محکمش
گه یاد کردی از حسن و هفتم صفر
گه از حسین و عاشر ماه محرمش
آتش زدی به جان سماعیل و هاجرش
خون ریختی ز دیدهی عیسی و مریمش
از گریه اش ملایک گردون گریستند
کروبیان به ماتم او خون گریستند
ادیب الممالک فراهانی
آشیان فاطمه (س)
عاقبت از بند غم شد خسته جان فاطمه
پر گرفت از آشیان مرغ روان فاطمه
گر بسوزد عالمی از این مصیبت نی عجب
سوخته یکسر ز آتش کین آشیان فاطمه
وامصیبت بعد مرگ احمد ختمی مآب
دادن جان بود هر دم آرمان فاطمه
آه از آن ساعت که دشمن بهر آزار علی
کرد از راه ستم آزرده جان فاطمه
آسمان شد نیلگون چون دید نیلی روی او
خرد شد از ضربت در استخوان فاطمه
محسن شش ماهه اش در راه داور شد شهید
ریخت خون در ماتمش از دیدگان فاطمه
نیمهی شب بهر تدفینش مهیا شد علی
عاقبت شد در دل غبرا مکان فاطمه
منع کرد از ناله طفلان را ولی ناگه ز دل
نالهها زد همسر والا نشان فاطمه
ای فلک ترسم شوی وارون که افکندی شرر
از غم مرگش به جان کودکان فاطمه
نیست «مردانی» نشان از تربت پاکش ولی
مهدی ای آید کند پیدا نشان فاطمه
محمدعلی مردانی
عزای فاطمه (س)
آتشی از کین عدو بر خانهی زهرا فکند
کز شرارش شعله بر ارض و سما یکجا فکند
کرد آخر دشمن دین خانهی دین را خراب
بانوی بیت الحرم را ضرب در، از پا فکند
در دل دیوار و در آن عصمت پاک خدا
از جفای قوم دون بر ما سوی غوغا فکند
گشته نیلی عارض ماهش ز سیلی، ایدریغ
داغی از نو چرخ بر آن لالهی حمرا فکند
ساعد سیمین کبود و عارض گلگون کبود
چرخ دون طرحی عجب بر طارم مینا فکند
وامصیبت بعد پیغمبر عدوی دین تباه
از غم حیدر شرر بر سینهی زهرا فکند
دید چون بازوی مجروحش علی مرتضی
ز اشک چشم خود گهر بر دامن دریا فکند
ریخت از چشم قلم خون در عزای فاطمه
ماتمش طرح عزا در عالم بالا فکند
محمدعلی مردانی
داغ زهرا (س)
نبیند دیدهی دل چشم خونباری که من دارم
بسوزد سینه از آه شررباری که من دارم
پریشان خاطرم، افسرده ام، حالم چه میپرسی
که جانسوز است شرح درد بسیاری که من دارم
چو حق خویش را از دشمن حق ادعا کردم
زدند از کین شرر بر چار دیواری که من دارم
گل عمرم نه تنها شد ز بیداد خزان پرپر
که از جور خسان پژمرده گلزاری که من دارم
شکسته استخوان و خسته و مجروح بازویم
ز در پرسید رنج جسم بیماری که من دارم
کنم پنهان ز حیدر روی خود تا نپندارد
ز سیلی نیلگون گردیده رخساری که من دارم
به خود پیچیدم از درد و نگفتم راز دل با کس
نباشد جز خدا آگه ز اسراری که من دارم
علی جان بعد مرگم کودکانم را تسلی ده
توئی غم پرور اطفال بی یاری که من دارم
به شب هنگام جسمم را به خاک تیره پنهان کن
مگر آید به پایان این شب تاری که من دارم
فسرد از داغ زهرا لالهی طبع تو «مردانی»
که میسوزد از این ماتم دل زاری که من دارم
محمدعلی مردانی
کشتی اهل ولا
کیست یا رب آن كه پشت در ز پا افتاده است
از غمش شور و نوا در ما سوی افتاده است
کیست یا رب تا بگوید آن ز پا افتاده کیست
گر ز پا افتاده در آتش چرا افتاده است
گر ببارد خون ز چشم چرخ گردون نی عجب
زین شرر کاندر دل ارض و سما افتاده است
با که باید گفت راز دل که بعد از مصطفی
در بلایا، معدن سر خدا افتاده است
چیست یا رب باغبان را چاره بیند به باغ
گل پریشان است و بلبل از نوا افتاده است
یا رسول الله پس از مرگ تو از دست عدو
آتش اندر دامن آل عبا افتاده است
آتش از یکسو و خون یکسو و، بین خاک و خون
محسن زهرا جدا زهرا جدا افتاده است
جسم پر خون سینهی بشکسته بازوی کبود
پای در یکتا در بحر سخا افتاده است
در بقیع امشب کنار تربت زهرا علی
در یم هجران به گرداب بلا افتاده است
العجل ای مهدی زهرا که از موج ستم
در دل خون کشتی اهل ولا افتاده است
زد سروش از نو شرر بر جان «مردانی» که گفت
کیست یا رب آن كه پای در ز پا افتاده است
محمدعلی مردانی
مصیبت عظمی
مصیبتی که به زهرا رسید بعد پدر
اگر به کوه رسد آب میشود یکسر
ز جور دشمن و هجر پدر به لیل و نهار
به غیر گریه و زاری نداشت کار دگر
یکی به بازوی او ضربتی رساند و یکی
بزد به پهلویش از راه کینه تختهی در
ز بعد باب گرامی دو ماه و نیم گذشت
که بست جانب دار القرار بار سفر
از این مصیبت عظمی «رجا» کجا توان گفتن
مصیبتی که به زهرا رسید بعد پدر
علی خلیلیان (رجا اصفهانی)
داغ پدر
روایت است که چون نوگل ریاض رسول
ز امت پدر خود ستم کشیده بتول
ز دست داغ پدر خورد عارضش سیلی
به سر ز مرگ پدر کرد معجرش نیلی
به جای آن كه تسلی دهندش از ره کین
شدند در پی آزردنش گروه لعین
گهی زدند ز بیداد در به پهلویش
گهی ز سیلی دشمن کبود شد رویش
دو ماه و نیم ز غم بود گرم ناله و آه
مدام ورد زبان داشت ذکر یا ابتاه
پدر ز بعد تو من بی معین و یار شدم
میان اهل مدینه غریب و خوار شدم
چو رفت سایهات ای باب مهربان ز سرم
چو شام تار سیه گشته روز در نظرم
ز آه و نالهی آن غم رسیدهی ناکام
نبود ساعتی اهل مدینه را آرام
پی سکوت همان بی نوا ز آه و فغان
بیان حال نمودند با علی عنوان
از این قضیه چو آن غم رسیده یافت خبر
بگفت با علی ای پادشاه جن و بشر
بگو به مردم شهر مدینه از یاری
کسی ز من نکند منع گریه و زاری
زمانه با من غم دیده بر سر جنگ است
خدا گواست ز مرگ پدر دلم تنگ است
بگو به دار بقا رفته است پیغمبر
ازو میان شما مانده است یک دختر
اگر ز بودن آن هم به تنگ آمده اید
عبث هر آینه با او به جنگ آمده اید
کنید از دل و از جان حلال زهرا را
بسی نمانده که گوید وداع دنیا را
بگو که فاطمه هم بسته است بار سفر
همین دو روز دگر میرود به نزد پدر
صغیر اصفهانی
صدای نالهی زهرا (س)
فسرده خاطر و پهلو شکسته و غمگین
فتاد سرو خرامان قامتش به زمین
پس از وصیت او با علی شه مردان
برفت طایر روحش به شاخسار جنان
سیاه عارض گردون ز آه زینب شد
جهان به دیدهی کلثوم تیره چون شب شد
فغان و آه از آندم که خونفشان ز دو عین
بیامدند ضیاء دو دیده اش حسنین
به روی سینهی مادر شدند گرم نوا
فتاد غلغله ز افغانشان به ارض و سما
گهی ز درد یتیمی حسن به شیوه و شین
گهی ز یاد غریبی به آه و ناله حسین
درآمدند ملایک به ناله و فریاد
میان ارض و سما هاتفی ندا در داد
که یا علی گذری سوی این دو مضطر کن
جدا حسین و حسن را ز نعش مادر کن
در آن زمان شه دین با نوازش بی مر
جدا حسین و حسن را نمود از مادر
کنون ز جای دگر شورشی بسر دارم
نه در مدینه که در کربلا نظر دارم
دمی که خسرو لب تشنه از جفای یزید
سرش به نی شد و جسمش به خاک و خون غلطید
سکینه نام از آن تشنه لب یکی دختر
به قتلگاه درآمد به جستجوی پدر
بدید پیکری از تیغ و نی دو صد پاره
به آسمان تنش زخم همچو سیاره
به گریه گفت پدر جان فدای پیکر تو
بریده است کدامین لعین ز تن سر تو
کدام ظالم بی رحم دل، دو نیمم کرد
ز راه کینه بدین کودکی یتیمم کرد
پدر کدام جفا پیشهی ستم گستر
جدای ساخته رگهای حلقت از حنجر
به روی نعش پدر گرم آه و شیون شد
چنان که از غمش آشفته حال دشمن شد
دریغ و درد که بهر تسلی اش آنگاه
به قتلگاه روان گشت شمر نامه سیاه
بزد به صورت آن بی نوا چنان سیلی
که گشت عارض چون ماه انورش نیلی
«صغیر» بس کن از این ماجرا که جان سوزد
ز آتش سخنت مغز استخوان سوزد
صغیر اصفهانی
جدایی
به گاه نزغ با حال مکدر
بگفتا با علی، دخت پیمبر
پسر عم ای به هر غم غمگسارم
بیا بنشین وصیت با تو دارم
فلک افکنده طرح بی وفائی
پسرعم آمده وقت جدایی
اگر رنجیده ای از من پسر عم
خلافی دیده ای از من پسر عم
حلالم کن به جان نور عینم
یتیم بی نوا یعنی حسینم
چو بیرون رفت روحم از تن زار
به شب نعش مرا بر خاک بسپار
دگر خواهم ز روی مهربانی
به بالین سرم قرآن بخوانی
شب هر جمعه آئی بر مزارم
به خاطر آوری احوال زارم
به جای من پسر عم تا توانی
بکن با کودکانم مهربانی
که بعد از مرگ من دایم فکارند
یتیمند و به سر مادر ندارند
صغیر اصفهانی
اختر من
بعد مرگ پدر از شدت غم خیر نسا
داشت این نالهی جانسوز بهر صبح و مسا
تا ز مرگ تو سیه کرد فلک معجر من
شد جهان یکسره تاریک به چشم تر من
در بر خلق جهان عزت من گشت تمام
رفت تا سایهات ای جان پدر از سر من
کاش میبود کنون مادرم اما چه کنم
رفته پیش از تو از این دار فنا مادر من
ای فلک زود نهادی به دلم داغ پدر
که نرفته است غم مادرم از خاطر من
عزتم ذلت و شادی غم و اندوه، مباد
اختری را برسد حادثه چون اختر من
اندر این امت بی رحم نهادی تو مرا
رفتی و هیچ نگفتی چه کند دختر من
غصب کردند فدک از من و مسند ز علی
نه ز من شرم نمودند و نه از شوهر من
صغیر اصفهانی
با پدر
ز بعد مرگ بابش بس غمین بود
زبان حال او گویا چنین بود
پس از مرگ تو ای باب کبارم
امید زندگی دیگر ندارم
مگر از دخترت زهرا چه دیدی
که دل یکبارگی از او بریدی؟
کجایی تا غم دل با تو گویم
که دشمن میزند سیلی به رویم
یکی آزرده از کین بازویم را
یکی بشکسته از در پهلویم را
ز بس دیدم جفا در نوجوانی
به تنگ آمد دلم از زندگانی
پس از تو خوار در ایام گشتم
به هجده سالگی ناکام گشتم
صغیر اصفهانی